#یک_دقيقه_مطالعه
می گفت سوار يک تاكسى شدم ، صد متر جلو تر يک خانم با آرایشی غلیظ كنار خيابان برای ماشین ايستاده بود #راننده بوق زد و خانم رو سوار كرد
چند ثانيه گذشت راننده ی تاكسى به خانـم گفت چقدر رنگِ رُژتون قشنگه، لباتون رو برجسته كرده. مسافر سايه بون جلو صندلى روداد پايين ولباشو داخل آينه نگاه کرد
خانم مسافر گفت واقعاً؟؟ راننده هم خنديد و دست چپِ خانم مسـافر رو گرفت و نگاه كرد. راننده گفت با رنگِ لاكتون #سِت كردين ها؟ واقعاً كه با سليقه هستید ، تبريك ميگم
خانم مسافر گفت ممنونم ، چه دقتى دارین شما ، معلومه آدمِ خوش ذوقى هستين. تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر هـم گرمِ حرف زدن بودند
موقع پياده شدن راننده كارت رو داد بهخانم مسافر وگفت هرجا خواستى برى، اگه #ماشين خواستى زنگ بزن به خودم . مسافر هم كارت راننده رو گرفت و رفت
این طور تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده ی تاكسى. تـوی اين یک دقيقه #مطالعه ، ممکنه کمتـر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده تاكسى هـم يك خانم بوده . ماها با تصوراتی كه توی ذهنِ خودمونِ داریم قضاوت می كنيم
#بیست_سنت_اضافه
مقیم لندن بود ، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. #راننده بقیه پول را که بر می گرداند بیست سنت اضافه تر می دهد
می گفت چند دقیقه با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه ؟ آخر به خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی. گذشت و به مقصد رسیدیم
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما #ممنونم . پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم و مسلمان شوم ، فردا خدمت می رسیم
میگفت تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد. مشغول فکر با خودم بودم ، که داشتم تمام #اسلام را به بیست سنت می فروختم