📖 #آسمانی_ترین_پیوند
در شب اول ذیحجه که هلال ماه با کرشمه خودنمایی میکرد ، خورشید به خانه علی علیه السلام وارد شد. باد صبا همه را خبر رسانید که زیور ببندید ، نور با نور پیوست و جهان روشن شد. درختان شکوفه های خود را بر زمینیان ارزانی داشتند ، آسمان در گوشه ای از زمین نشسته است ، با ادب و احترام. دو دریا به هم می پیوندند در قداستی بی نظیر. دو دریای علم و حلم ، علی و فاطمه، تا جهان به خنکای وجودشان به ساحل آرامش برسد. و آب که چه زیبا مهر فاطمه را به دل دارد و خاک که راز بزرگی علی را به دوش می کشد. و عشق که از تلاقی این دو متولد می شود؛ آب و خاک، دین از این پس، آسوده خواهد بود در سایه سار محبت و مهربانی این عروس و داماد. وَ لَهُ الجَوارِ المُنْشَئاتُ فِی البَحْرِ کَالاَعْلام ؛ و از آن دو دریا ، دو گوهر هستی پدید می آید ؛ حسن و حسین، سید جوانان اهل بهشت. و حقیقت ادامه می یابد در گرو پیوند علی و فاطمه؛ زیر یک سقف ، پای سفره ای ساده ، از پیوند دو نور ، تا یازده ستاره روشن و تاریخ عشق ، از همین جا آغاز می شود. سالروز ازدواج امیرالمومنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها
📖 #مادر_پرخاشگر
دهخدا مادری داشت پرخاشگر و عصبی ، طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود. او مجرد بود و در کنار مادرش زندگی میکرد. نیمه شبی مادرش او را از خواب بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد . مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم است. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه ای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت خدایا من چه گناهی کرده ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت پا زده ام. من خود، خود را مقطوع النسل کردم، این هم مزدم که مادرم به من داد، خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی ام را از من نگیر. گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش کرد. صدایی به او گفت برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم. از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع ترین لغت نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه و بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد
📋 #مسلمان_کیست؟
این جمله از آقا امام رضا علیهالسلام همیشـه یادمـون باشه کـه: #مسلمان كسى است كـه مردم از دست و زبان او آسوده باشنـد و از ما نيست آن كه همسايه اش از شـرّ او در امان نباشد. عيون أخبار الرّضا عليه السلام ، ج ۱، صفحه ۲۴
یعنی اگـر می خواهیم مردم از دست ماراضی باشند و خصلتهای مسلمان بودن رو داشته باشیم بایـد جلو زبان خـود رو بگیریـم که #فحاشی نکنیم، تجسس ، عیب جویی و غیبت نکنیم، مسخره نکنیم و... چـون همه ی اینها باعث رنجیدن و آزار و اذیت دیگران میشه
یه مومن باید جوری باشهکه مردم از #زبان اون در امـان باشنـد. کسی کـه اهلبیت علیهم السلام رو دوست داره و میخواد با اونها باشه ، باید هرکاری که باعث اذیتِ مردم و اهلبیت میشه بزاره کنار. مسلمان واقعی باشیم ...
📋 #گدا_را_از_خود_مران
زمانی نادر شاه میخواست وارد حرم امام رضا علیه السلام شـود. دم درب حرم نابینایی را دید که گدایی میکند از اوپرسید چند وقت است که اینجا گدایی میکنی؟ گفت: پنج، شش سال هست قربان!
#نادر شاه گفت شش سال درب خانه امام رضا علیه السـلام هستی و هنوز شفا نگرفتی؟! اگه تا نیم ساعت دیگه کـه از زیارت بر می گردم شفا نگرفته باشی می دهم گردنت را بزنند.
نابینای بیچاره کهدید شوخی شوخی جدی شـده است بـه التماس افتاد که یا #امام_رضا! الآن دیگر پـای مرگ و زنـدگی در کار است ، خلاصه با گریه و زاری شروع به توسل و دعا کرد...
وقتی نادرشاه از زیارت برگشت، دید گدا شفا گرفته. بهاو گفت تا حالا گدا نبـودی ، اگر ضجـه ای که امـروز زدی چند سـال پیش می زدی ، همـان اول شفـایت را از آقا گـرفته بـودی. سائل نبودی واِلّا فرمودند: وَ أَمّا السّائِلَ فَلا تَنهَر : و #گدا را از خود مران
📋 #نعمت_سلامتی
از افلاطـون پرسيدنـد: شگفت انگيـز ترين رفتار انسان چيست؟ پاسخ داد از كودكى خسته میشود، براى بزرگ شدن #عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود.
بـراى كسب مـال و ثروت از سـلامتى خود مايه مى گذارد ، سپس بـراى باز پـس گـرفتـن سلامـتى از دست رفتـه پول خود را خرج مى كند.
طورى زنـدگى می كند كه انگار هرگز نخـواهد مرد ، و بعد طورى مى ميرد كـه انگار هـرگز زندگى نكرده است.
آنقدر به آينده فكر مىكند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست ، در حـالى كـه زنـدگى ، #گذشته يا آينده نيست ، زندگى همين حالاست.
📋 #همراهی_پیامبر
برده ای بود که پیامبر او را آزاد کرده بودند ، ولی آن قدر نسبت به حضرت ارادت داشت که اگر ایشان را نمیدید مضطرب میشد. روزی حضرت او را دیدند، درحالی که لاغر شده و رنگش تغییر پیدا کرده بود. به او فرمود چه شده است؟
عرض کرد هیچ #بیماری ندارم؛ فقط دوری ازشما من را گرفتار کرده است در این دنیا امیدی دارم که اگر امروز از شما جدا شوم ، فردا شما را دوباره میبینم. اماهمه نگرانی من این است بعد از مرگ، دیگر راهی به شما ندارم شما در عوالم بالا هستید وما در عالم پایین. آنروز چگونه برفراق شما صبر کنم
پیامبراکرم صل الله علیه وآله درحال پاسخ بودندکه این آیه نازل شد وَمَنْ یطِعِ #اللهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِک مَعَالَّذِینَ أَنْعَمَ اللهُ عَلَیهِمْ. كسانى كه خداوند و رسول را اطاعت كنند البته با افرادى كه خدا به آنها عنايت نموده خواهند بود نساء۶۹. پسرمز همراهی پیامبر اطاعت است. امالىطوسى جلد دوم صفحه ۲۳۴
📋 #انسان_خوشبخت
پادشاه پس از این کـه بیمار شد گفت نصف قلمـرو پادشاهی ام را به فـردی میدهم که بتواند مرا درمان کند. تمام آدمهای دانا جمع شدند تا ببیند چطور میشود شاه را #درمان کرد، اما هیچ یک ندانستند
تنها یک نفر گفت: فکر کنـم می توانم شـاه را درمـان کنـم. اگـر یک شـخص خوشبخت را پیدا کنید ، پیراهنش را برداریـد و تن شاه کنید ، شاه معالجه میشود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آنها در سرتاسر #مملکت سفـر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیـدا کنند، حتی یک نفر هم پیـدا نشـد که کاملا راضی باشد
آن که ثروت داشت ، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میـزد ، یا اگر سالم و ثروتمند بـود زن و زندگی بـدی داشت. و یا اگر فرزنـدی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیـزی داشت کـه از آن گِلِه و شکایت کند. آخر های شب ، پسر شـاه از کنار #کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد که شنید یک نفـر دارد چیـزهایی می گوید...
شکر خدا که کارم را تمام کردم ، سیر و پـر غـذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم ، چه چیز دیگری می توانـم بخواهـم؟ پسر شـاه خوشحال شـد و دستور داد که #پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مـرد هم هر چقـدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیـرون آوردن پیراهن مرد داخل کلبه رفتند ، اما مرد خوشبخت آنقدر فقیر بود که پیراهن نداشت
مـا آمــده ایـم کــه زندگی
کنیــم ، تـا #قیمت پـیــدا
کنیـم. نــه ایـن کــه با هـر
قیـمـتی زنـــدگــی کـنیــم
زنـدگی مـــا #حکایت یخ
فــروشی نشــود کـه از او
پرسیـدند فروختی؟ گفت
نه ، ولی تمام شد...
پیامبر صلیالله علیه وآله
فرمــودنــد: هر چـه زودتر
از چهار چيز بهره مند شو:
از #جوانی پيـش از پيری
ازتندرستى پيش ازبيماری
ازبینيازیپيشازنيازمندی
از زندگانی پيش از مرگت
الخصال ، جلد ۱ ، ص ۲۶۳
#توکل_به_خداوند
پادشاه به نجارش گفت فردا اعدامت خواهم کرد ، نجار آن شب از تـرس و دلهره نتـوانست بخوابـد. همسرش به اوگفت مانند هر شب بخواب خداوند يگانه است و درهای گشايش بسيار
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد وخوابيد صبح با صدای در زدن سربازان شاه ، چهره اش دگرگون شد و با #نااميدی به همسرش نگاه کرد و با دست لرزان در را بـاز کرد. دستـانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند
سربازان با تعجب گفتند پادشاه مرده است. از تـو می خواهيم تابوتی برای او بسـازی. چهره #نجار برقی زد و از روی خجالت نگاهی به همسرش کرد.
امیرالمومنین على عليهالسلام فرمود مَنْ تَوكَّلَ عَـلَى اللّه ذَلَّتْ لَهُ الصِّعابُ وَ تَسَهَّلَتْ عَلَيْهِ الأَسْبابِ؛ هركس به خدا تـوكل كند ، دشوارى ها براى او آسان مى شـود و اسباب برايش فراهم مى گردد. تصنیف #غررالحکم و دررالکلم صفحه ۱۹۷ ، حدیث ۳۸۸۸
#لعنت_بر_شیطان
گفتم: لعنت بر شیطان! شیطان لبخند زد. پـرسیدم : چرا می خندی ؟ پاسخ داد: از #حماقت تو خنده ام میگیرد
پرسیـدم: مگر چه كرده ام؟ گفت: مرا لعنت می كنی در حـالی كه هیـچ بدی در حق تو نكرده ام
با تعجب سوال کردم: پس چرا زمین می خورم ؟ گفت نفس تو مثل اسبی است كه آن را رام نكرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین میزند
پرسیدم : پس تو چه كاره ای؟ پاسخ داد : هر وقت سواری آموختی ، برای رم دادن #اسب تو خواهم آمد ؛ فعلاً برو سواری بیاموز
امیرالمومنین علی علیهالسلام فرمود هرکس به حساب نفسخود رسیدگی کند به عیب خود آگاه شود
#نگران_روزی
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم هم همه زانوی غمبه بغل گرفته بودند عارفی از کوچه ای می گذشت غـلامی را دیـد کـه بسیار #شادمان و خوشحال است. به او گفت چطور در چنین وضعی میخندی و خوشحالی؟
جواب داد که مـن غلام اربابی هستم که چندین گله و رمـه دارد و تا وقتی برای او کار میکنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
آن مـرد که از عرفای بزرگ بـود گفت: ازخودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند #توکل کرده و غـم به دل راه نمیدهد و مـن خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و باز نگران روزی خود هستم
#کاسه_حوائج_ما
کشتی در ساحل لنگر انداخت ، بارش بشکههای عسل بود. پیرزنی نزد تاجر آمد وظرف کوچکی که همراهش بود رو به بازرگان گرفت و گفت از تو می خواهـم که این #ظرف را برایم پر از عسل کنی. اما تاجر قبول نکرد
وقتی پیرزن از آنجا رفت ، تاجر یکی از اطرافیان را صدا زد و گفت آدرس پیرزن را پیدا کن و برایش یک بشکه عسل ببر. جوان تعجب کرد و گفت از شما مقدار کمی عسل درخواست کرد نپـذیرفتی ولی الان به او یک #بشکه کامل می دهی؟
تاجر گفت جوان او به اندازه خودش از مـن درخواست کرد و من در حد و اندازه خودم می بخشم...
#پروردگارا کاسهی حوائج ما کوچک و کم عُمقند ، به اندازهی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمند تر از تو نمی شناسیم . آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید