eitaa logo
اسلام سیاسی | مومنی
2.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
519 فایل
https://eitaa.com/eslamesyasi 🔸 در خدمتم 👇 @momeni1366
مشاهده در ایتا
دانلود
(۱۵) ظهر سه شنبه، ۲۲ شهریور، حوالی نجف سوار هیوندای حیدر، مرد ۶۵ ساله عراقی هستم و حالا دیگر به نزدیکی های نجف رسیده‌ایم. کولر ماشین بد جوری خنک میکند. عقبی ها از شدت خستگی و در خنکای کولر، خوابشان برده اما صحبت های من ‌و حیدر تازه شروع شده. با او خیلی صمیمی شده ام. حیدر، بی تکلف و ساده حرف می‌زند. از حیدر می پرسم: کم عمرک حبیبی؟ جواب میدهد: خمس و ستین (۶۵ سال) می پرسم: چند همسر و چند اولاد داری؟ جواب جالبی داد، گفت یک همسر دارم و ۳ اولاد. گفتم: آخه شما با این سن و سال فقط سه تا فرزند داری؟ گفت: البته ۶ دختر هم دارم. طوری گفت که گویا دختر را فرزند حساب نمی‌آورند! کم کم با حیدر وارد مباحث سیاسی هم میشوم. از مقتدی صدر که پرسیدم، با قاطعیت جواب داد: هو آمریکایی! بعد هم ادامه می دهد: مقتدی رفیق سعودی و امارات است و کاری برای عراق نمیکند. حیدر با اینه سواد چندانی ندارد اما تجربیات خوبی دارد و مرد دنیا دیده ای است. درباره شهید قاسم سلیمانی و ابومهدی که می‌پرسم، اندکی تأمل می‌کند، پُک محکمی به سیگارش میزند و با افسوس، انگار برادری از دست داده باشد میگوید: قاسم و ابومهدی واقعا مرد بودند، برای عراق خیلی زحمت کشیدند و... دود سیگار با اشکش در هم آمیخته می‌شود و آهی جگرسوز میکشد. از حشد الشعبی که می پرسم، با احترام پاسخ می‌دهد. همچنین از آیت الله سیستانی که می پرسم، جواب میدهد: او مرجع تقلید من است بعد هم فرق سرش را نشان میدهد، یعنی جای ایشان، روی سر من است. بین آنچه در رسانه ها گفته میشود تا واقعیت موجود در میدان، فاصله زیاد است. رسانه ها آن چیزهایی را میگویند و نشان می‌دهند که خودشان میخواهند. حیدر و امثال حیدر در عراق زیاد هستند. زمانه آنها را مجبور کرده چنین زندگی کنند و الا آنها هم مانند ما ایرانی ها خیلی دوست دارند در بهترین خانه ها زندگی کنند و شهرهای تمیز و زیبا داشته باشند. با حیدر درباره اوضاع اقتصادی عراق و قیمت بنزین و زمین و املاک هم صحبت میکنم که تقریبا چیزی جز گلایه در کلامش وجود ندارد. او می‌گوید مردم شرایط خوبی ندارند و به سختی زندگی میکنند و به این سختی هم عادت کرده اند اما همچنان امید دارند و به قول خودش آینده را روشن می بینند. بالاخره به نجف رسیدیم. از یک طرف خوشحالم که به نجف رسیده ام و از طرف دیگر، ناراحت که باید با حیدر خداحافظی کنم. از ماشین پیاده میشوم، با دوستان تهرانی خداحافظی می‌کنم و کرایه را به حیدر میدهم. حیدر را در آغوش میگیرم، بوی عطر تندی که زده با بوی سیگاری که تازه کشیده، مشامم را قلقلک می دهد. عرق روی پیشانی چروکیده حیدر جمع شده. پیشانی اش را می بوسم و از او دور میشوم و به طرف حرم می‌روم. هم صحبتی با حیدر خیلی برایم جالب و جذاب بود. این هم روزی خود ارباب بود قطعا. ای کاش فرصت میشد تا با تک تک مردم اینجا صحبت میکردم. @eslamesyasi
(۱۶) عصر سه شنبه، ۲۲ شهریور، حرم حضرت علی علیه‌السلام بعد از خداحافظی با حیدر، به سمت مقام صافی صفا میروم. مقام صافی صفا در ضلع غربی حرم قرار دارد و به دریاچه نجف، مشرف است. صافی صفا یکی از اصحاب امیرالمومنین بوده و محلی که امروز به این نام معروف است، محل عبادت حضرت علی، امام سجاد و... بوده است. با پله برقی، خود را به بالا می‌رسانم. سمت صافی صفا خیلی شلوغ است. از این بالا نجف پیداست. نجف نسبت به کربلا، شهر کوچکی است با امکانات محدود. تعداد موکب ها در شهر نجف، بسیار کمتر از کربلاست. اطراف حرم و قبرستان وادی السلام تعدادی موکب قرار دارد. عمده شهر نجف را قبرستان وادی السلام تشکیل داده است. وادی السلام که بزرگترین قبرستان جهان است، پیکر مطهر انبیایی همچون حضرت آدم، نوح، هود و صالح را در خود جای داده است. مرقد مولا علی علیه السلام، همچون نگینی در گوشه ای از این قبرستان می درخشد. در ده کیلومتری نجف، شهر کوفه قرار دارد. مسجد کوفه، مسجد سهله، قبور میثم تمار، هانی، مختار و مسلم بن عقیل از جمله امکان زیارتی این شهر است. به سمت وادی السلام میروم تا قبور آنجا را زیارتی کرده باشم. هوا گرم است و وادی السلام هم شلوغ. مقام هود و صالح را زیارت میکنم و به سمت مقام امام زمان، مقام امام صادق و قبر علامه قاضی میروم. هوای گرم مانع می‌شود تا بیشتر آنجا بمانم، به سمت حرم بر میگردم. در بین کوفه و نجف هم مسجد حنانه (مقام رأس الحسین) و قبر کمیل و امکان دیگری قرار دارد که سالهای گذشته به زیارت آنها رفته‌ام. به سمت صحن حضرت فاطمه راهی میشوم تا در آنجا مستقر شوم و اندکی استراحت کنم. از نوع معماری و بنا، مشخص است که ایرانی ها این صحن را ساخته اند. صحنی بزرگ در چند طبقه با کلیه امکانات. از ایستگاه ایست و بازرسی عبور میکنم و وارد صحن میشوم. از پله های برقی به طبقه زیرین صحن میروم چراکه میگویند آنجا خنک تر است! تمام طبقات صحن حتی روی پشت بام، پر از جمعیت است. وارد سرداب که میشوم، مرد میان سالی توجه مرا به خود جلب می‌کند. به سمت او می روم و اجازه می‌خواهم تا کنارش اندکی استراحت کنم. با روی گشاده استقبال می‌کند و می‌گوید همگی مهمان مولا علی هستیم، هر کجا که دوست داری استراحت کن. او به همراه خانواده از یزد آمده و پیش از این، به زیارت کاظمین و سامرا رفته و حالا به نجف آمده تا پیاده روی را شروع کند. زیر زمین صحن حضرت فاطمه مانند زیر زمین‌های صحن امام رضا در مشهد است. انگار از آنجا الگوبرداری شده، ستون ها، کاشی کاری ها، لوسترها و... در همین فاصله کم، بسیاری از دوستان قمی و یزدی ام را می بینم که آنها هم برای استراحت به زیر زمین آمده اند. کم‌کم خوابم میگیرد. دراز میکشم و به سقف خیره میشوم. نقش و نگارهای سقف، چشم را نوازش می‌دهد و آماده خواب می‌کند. از خواب که بر می‌خیزم، ساعت حوالی ۵ را نشان میدهد. مهیا میشوم تا برای زیارت و نماز به حرم امیرالمومنین علی علیه‌السلام روم. @eslamesyasi
هدایت شده از خبرگزاری حوزه
✍️ سفرنامه خواندنی اربعینی طلبه حوزه علمیه قم به عراق درباره شهید قاسم سلیمانی و ابومهدی که می‌پرسم، اندکی تأمل می‌کند، پُک محکمی به سیگارش میزند و با افسوس، انگار برادری از دست داده باشد میگوید: قاسم و ابومهدی واقعا مرد بودند، برای عراق خیلی زحمت کشیدند و... دود سیگار با اشکش در هم آمیخته می‌شود و آهی جگرسوز میکشد.از حشد الشعبی که می‌پرسم، با احترام پاسخ می‌دهد.... حجت الاسلام محسن مؤمنی از طلاب حوزه علمیه قم در سفر خود به عتبات عالیات و پیاده روی اربعین حسینی(ع)، لحظات شیرین خود از این سفر معنوی از جمله زیارت، پیاده روی، گفت و گو با مردم عراق، موکب ها، پذیرایی ها، و بعضا اشاره به اوضاع و وضعیت سیاسی و اجتماعی مردم و این کشور را در قالب«سفرنامه اربعین »بیان کرده است که در ادامه می خوانید:👇 https://hawzahnews.com/xbT54 @hawzahnews| حوزه‌نیوز
(۱۷) غروب سه شنبه، ۲۲ شهریور ۱۴۰۱ لحظه وصال... وضو گرفتم و راهی حرم شدم. از صحن حضرت فاطمه که بیرون می آیم، آفتاب داغ نجف تا حرم، همراهی ام میکند. تا چشم کار می‌کند، فقط و فقط جمعیت است. پنکه ها و کولرهای آبی اطراف حرم، ۲۴ ساعته زائرین را خنک میکنند. از لابلای جمعیت و با مشقت فراوان خودم را به ورودی حرم میرسانم. کفشداری حرم، ظرفیتش تکمیل شده. ملت کفش هایشان را رها کرده اند و رفته اند، تلی از کفش روی هم تلمبار شده. نایلونی را پیدا میکنم و کفش هایم را درونش قرار میدهم. کفش ها را در گوشه ای میگذارم و می روم. بعضی اوقات، انسان(خودم را میگویم) از کفشش هم نمی‌تواند دل بکند! راهی حرم میشوم. از ضلع شرقی حرم، روبروی سوق النجف(بازار نجف) وارد میشوم. از بازرسی عبور میکنم و خودم را به ابتدای درب ورودی می رسانم. بالای آن نوشته: باب مسلم بن عقیل نمیدانم چرا ولی خیلی ذوق زده میشوم. مسلم بن عقیل در حماسه کربلا، خودش و پنج فرزندش را در راه امام حسین قربانی کرد! او پدر پنج شهید است... اصلا از بچگی، اسم مسلم بن عقیل برایم پر از ابهت و عظمت بوده یادم است هنگامی که ده، دوازده سالم بود، وقتی با پدرم به تعزیه خوانی می‌رفتیم، همیشه سراغ تعزیه مسلم را می گرفتم و بعدها تعزیه طفلان مسلم را. خودم هم در دوره ای کوتاه تا قبل از اینکه به حوزه قم بروم، در گروه تعزیه خوانی، نقش طفلان مسلم را اجرا می‌کردم. بگذریم... از باب مسلم بن عقیل وارد میشوم و بلافاصله چشمم به گنبد و گلدسته های طلایی رنگ امیرالمومنین می افتد. تنها گلدسته ای که از پایین تا بالا، با خشت طلا پوشیده شده، گلدسته های فاتح خیبر است. واقعا حرم امیرالمومنین، ابهت خاصی دارد. در اوج عظمت، غربت خاصی هم در آن نهفته است. روی پشت بام صحن حضرت فاطمه که بروی، گنبد حضرت را به راحتی می بینی اما حس و حال چندانی به تو منتقل نمیشود؛ نهایتا چند عکس یادگاری میگیری اما اینجا، داخل حرم، غرق در احساسی... از یک طرف عظمت و از طرف دیگر غربت از یک طرف دلم پر میکشد و از طرف دیگر، دلت میگیرد عظمت حضرت چنان تمام وجودم را گرفت که نتوانستم اشک بریزم. انگار در مقابل پدری ایستاده ام و او دارد مرا نگاه می‌کند. خودم را به ایوان طلا می رسانم، واقعا ایوان نجف عجب صفایی دارد... در ایوان، خیلی سبک بالم، چون پشتم به پدر گرم است با شلوغی میانه خوبی ندارم و دنبال گوشه خلوتی میگردم درست زیر ایوان، در کنار جامهری، به اندازه یک نفر جا پیدا میکنم خودم را به آنجا می‌رسانم و مفاتیح را برمیدارم جوانی کنار دستم می پرسد: حاج آقا، اینجا چه زیارتی باید بخونیم؟ مفاتیحش را می گیرم و زیارت امین الله را برایش می آورم به نشانه تشکر سری تکان می دهد و می‌رود در حس و حال خودش من هم شروع میکنم به خواندن امین الله امین الله که تمام شد، قدری تأمل کردم نمیدانم چه باید بگویم و چه باید بخواهم زیارت جامعه کبیره را می آورم و مشغول میشوم جمعیت همچنان در تکاپو و هیجان است تا خود را به ضریح حضرت برساند جوان ترها مدام شعار حیدر حیدر سر می دهند در آن فضای روح انگیز، انسان بیشتر میخواهد تا توی خودش باشد، شعار دادن خیلی تناسب با خلوت و زیارت ندارد حواسم قدری پرت می شود اما فرد کنار دستم، مثل ابر بهار گریه می‌کند مفاتیح را می بندم و ترجیح میدهم تا قدری فکر کنم بعد از نماز زیارت، میخواهم که به سمت ضریح بروم اما ازدحام جمعیت این اجازه را به من نمی‌دهد از ایوان خارج میشوم و به سمت راست و چپ ایوان نگاه می کنم در دو طرف ایوان، کنار گلدسته های حرم، اتاقک های کوچکی است که قبر مرحوم سید مصطفی خمینی، مرحوم کمپانی، علامه حلی و مقدس اردبیلی در آنها قرار دارد. داخل یکی از آنها که میشوم به اندازه دو یا سه نفر بیشتر جا ندارد، فاتحه ای می خوانم و بیرون می آیم دیگر وقت آن رسیده که از ایوان خارج شوم... @eslamesyasi
(۱۸) نماز جماعت، دعای توسل از ایوان با صفای حرم امیرالمومنین که خارج میشوم، گوشه ای از حرم نظرم را جلب می‌کند. خود را به آنجا می‌رسانم و در زاویه حرم، به تماشای گنبد می نشینم. با چند جوان هم کلام می‌شوم از تهران آمده اند و مثل من، خلوت کردن در گوشه حرم را دوست دارند مدتی که میگذرد، از جا برمیخیزم تا به زیارت مرقد علمای مدفون در حرم بروم درست روبروی ایوان، در حجره ای، قبر آخوند خراسانی، میرزا حبیب الله رشتی، میرزای نایینی و... قرار دارد فاتحه ای میدهم و به سمت قبر آیت الله خویی میروم و بعد از آن، چرخی در حرم میزنم خیلی با صفاست، سیر نمی‌شوم، دوباره در حرم می‌چرخم یکی از رفقای قدیمی(سید سلیمانی) را میبینم و با هم یادی از مرحوم فرج نژاد میکنیم خنده و بغضم در هم آمیخته می‌شود از سید خداحافظی می‌کنم و خودم را به همان زاویه حرم می رسانم، رفقای تهرانی منتظرم هستند. جایی را برایم گرفته اند تا کنار هم، نماز جماعت بخوانیم روبروی ما، آب سردکنی قرار دارد خودم را به آب می رسانم، عجب آب گوارایی حالا دیگر آماده نماز جماعت هستم مردم شانه به شانه برای نماز ایستاده اند بعد از نماز، امام جماعت به منبر می رود و بعد از دقایقی صحبت کردن، دعای توسل را شروع می‌کند، شور و حالش بد نیست البته با شور و حال حرم امام رضا خیلی فاصله دارد بعد از دعا و زیارت، از حرم خارج میشوم نمیدانم چرا اما اصلا احساس دلتنگی ندارم دلم نمی آید با حضرت وداع کنم سلامی میدهم و خارج میشوم به سراغ کفش هایم می روم، همان جا هستند از حرم که خارج می‌شوم، موج جمعیت مرا با خود می برد بلندگوهای حرم مدام اسامی گمشدگان را اعلام میکند دقایقی بعد گنبد مرقد شیخ طوسی را روبروی خود می بینم در این فکر هستم که به بازار بروم و چند تکه سوغاتی برای بچه هایم بخرم از لابلای جمعیت، خودم را به سمت سوق‌النجف یا همان بازار نجف می رسانم بازار نجف هم مانند داخل حرم، پر از ایرانی است سوغاتی را میخرم و به زور از بازار خارج میشوم. از شدت ازدحام، بدنم خیس عرق شده. میخواهم به سمت صحن حضرت فاطمه بروم در مسیر، موکبی وجود ندارد من هم خسته ام و میخواهم هرچه زودتر به محل استراحت برسم هم خسته ام، هم گرسنه حالی که در صف غذا هم بایستم، ندارم با مشقت فراوان، خود را به زیر زمین صحن حضرت فاطمه می رسانم آنقدر خسته هستم که فقط به خواب فکر میکنم در کنار کوله ام، مرد چاقی نشسته، از تهران آمده بعد از سلام و احوالپرسی به او میگویم که دو سه ساعت فرصت استراحت دارم، بعد از آن باید خود را به فرودگاه برسانم دقایقی را با او حرف میزنم، دل روشنی دارد فرزندانش به حرم رفته اند و منتظر آنهاست مدتی بعد، جوانی می آید که خسته تر از من است اهل زنجان است و دنبال جایی برای استراحت میگردد کنار خودم جایی برایش ردیف میکنم تا بخوابد سرش را که میگذارد، خوابش میبرد داخل صحن، ولوله عجیبی است حدود ساعت دوازده شب است که خوابم می‌برد
(۱۹) الی المطار... ناگهان از خواب بلند می‌شوم ساعت نزدیک ۳ بامداد است ولوله داخل صحن، همچنان ادامه دارد و جمعیت، همچنان در تکاپو. میروم تا تجدید وضو کنم و راهی شوم بعد از تجدید وضو، بر میگردم و کوله پشتی و وسایلم را بر میدارم تا بروم مرد تهرانی نیست، فرزندانش هم خواب هستند، گویا خودش به حرم رفته. خوشا به حالش به پشت بام صحن میروم تا یک بار دیگر، گنبد امیرالمومنین را ببینم خیلی باصفاست... از حضرت خداحافظی می‌کنم و از صحن حضرت فاطمه، خارج میشوم خیلی گرسنه هستم شب گذشته هم چیزی نخورده ام مغازه فلافلی نظرم را جلب می‌کند پسر جوانی در حال درست کردن فلافل است سلام میکنم و قیمت فلافل را می پرسم به پول ایران می‌شود ۲۰ هزار تومان یک فلافل سفارش میدهم فلافل را میگیرم و همان جا می نشینم و... اما یک فلافل کفاف شکم گرسنه ام را نمیدهد فلافل دوم را سفارش میدهم و... بعد از خوردن فلافل دوم آماده رفتن میشوم از کنار صافی صفا عبور میکنم و با پله برقی ها خودم را به پایین میرسانم ساعت نزدیک ۴ صبح را نشان میدهد خودم را به پایین می رسانم، ترافیک سنگینی برقرار است ساعت ۴ صبح و ترافیک! ماشین ها دارند داد میزنند: کربلا، شلمچه، مهران، چزابه، خسروی به سمت دیگر خیابان میروم هر ماشینی که عبور میکند، دست بلند میکنم و می گویم: الی المطار؟ اما کسی به سمت فرودگاه نمی رود از دور دو جوان خسته و کوفته را می بینم با خود حدس میزنم که اینها هم به دنبال ماشینی هستند تا خود را به فرودگاه برسانند جلو که آمدند یکی از آنها پرسید: حاجی فرودگاه از کدوم طرفه؟ گفتم: منم میخوام برم فرودگاه، صبر کنید تا یه ماشین بگیریم و باهم بریم ده دقیقه ای گذشت تا بالاخره جوانی عرب حاضر شد ما را تا در ورودی فرودگاه ببرد و نفری ۵ عراقی بگیرد! من نشستم جلو و آن دو نفر، عقب سوار شدند راننده جوان، سر راه خود ایستاد تا سیگار بگیرد سوار که شد، پاکت سیگار را باز کرد و باز هم به رسم ادب عرب ها، تعارف کرد تشکر کردم و گفتم که سیگاری نیستم ضبط ماشینش را روشن کرد و مداحی گذاشت به او گفتم اگر مداحی «مرتضی حرب» یا «حیدر البیاتی» را دارد، بگذارد او هم گذاشت آخرین ساعات حضورم در نجف است و این مداحی ها خیلی می چسبد بعد از حدود بیست دقیقه، به ورودی فرودگاه نجف رسیدیم من که پول عراقی داشتم، کرایه آن دو نفر را هم حساب کردم و حالا سه نفری باهم راهی ایست و بازرسی شدیم در فرودگاه نجف، به قول عربها، تفتیش، خیلی جدی است همه ما را در سالنی کردند و تمام وسایل و حتی ماشین ها را تفتیش کردند بعد از حدود یک ربع از سالن خارج شدیم از آنجا تا سالن فرودگاه، فاصله زیاد است ما هم پیاده و خسته و کوفته خدایا چطور این مسیر را پیاده برویم در همین فکرها بودم که یکی از شُرطه‌ها (پلیس فرودگاه) صدا زد و گفت: با آن اتوبوس، مجانی بروید. انگار ذهنم را خوانده بود! بعد هم خودش آمد و جلوی اتوبوس را گرفت و ما را سوار کرد راننده اتوبوس هم پسر جوان و خوش اخلاقی بود آن پلیس و این راننده را خدا رساند و الا نای راه رفتن نداشتیم به هر ترتیب، رسیدیم ورودی سالن فرودگاه آن دو جوان از من خداحافظی کردند و رفتند تا شکمی از عزا در آورند من هم رفتم به سمت درب ورودی بعد از کلی تفتیش، وارد سالن شدم هم زمان، اذان صبح هم نواخته شد وسایلم را در گوشه ای گذاشتم و رفتم داخل نمازخانه و نماز صبح را خواندم هنوز کانتر را باز نکرده اند آنقدر خسته ام که در گوشه ای، چفیه ام را روی زمین پهن کردم، کوله ام را زیر سرم گذاشتم و خوابیدیم چه خواب نازی با اینکه روی سنگ خوابیده بودم اما از خوابیدن روی تشک ابری و پنبه ای بیشتر لذت بردم از خواب شیرین که بلند شدم، آفتاب طلوع کرده بود کارت پرواز را گرفتم و باز تفتیش... هفت خوان رستم را که طی کردم، خودم را در سالن انتظار دیدم هنوز دو ساعتی تا پرواز فاصله است سالن انتظار مملو از جمعیت است سال گذشته، همین ایام، فرودگاه خیلی خلوت بود اما امسال... نمازخانه، نظرم را جلب می‌کند. البته الان که دیگر خوابگاه شده و کسی نماز نمی‌خواند! گوشه دنجی برای خوابیدن پیدا میکنم و باز کوله ام را زیر سرم میگذارم تا بخوابم اما اینجا دیگر خوابم نمی برد در فکر فرو می روم که چه زود گذشت...
برنامه به نام خلق کرد را در تلوبیون ببینید http://www.telewebion.com/episode/0x299ac14
🔸معرفی گروهک های تجزیه طلب در ایران.
مستند «ایکسونامی» را هم ببینید همچنین سری مستند «انقلاب جنسی»
آینده ایران - بیژن عبدالکریمی و شهریار زرشناس.mp3
34.56M
🔰برنامه تلویزیونی شیوه 🔹 موضوع: آینده ایران 📌با حضور: 👤دکتر شهریار زرشناس 👤دکتر بیژن عبدالکریمی