📚رهبر انقلاب :
از جمله کارهای بسیار مهم، کتابخوان کردن زنان است متاسفانه زنان ما با کتابخوانی خیلی انسی ندارند !
این کتابها معارف بشری است که ذهن ها را برای بهتر فهمیدن بهتر اندیشیدن بهتر ابتکار کردن و در موضع صحیح تری قرار گرفتن آماده میکند . . .
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
•|دختری را به همسری برگزین که کتاب میخواند
یک نوشتهی بسیار زیبا به نام «با دختری ازدواج کن ... که کتاب بخواند» و یا کتابخوان باشد که اینجا برایتان میآورم. این متن میتواند تصویری زیبا (و بسیار زیبا) تر از تصاویری باشد که از این روزها از زن و دخترِ مطلوب در شبکههای اجتماعی و صنعتِ مدلینگ برای ما نمایش میدهند امیدوارم شما هم این متنها را به اشتراک بگذارید ..↻
•|🌿:)
•|🤎`با دختری ازدواج کن که کتاب بخواند
-با دختری ازدواج کن که پولش را به جای لباس خرج کتاب کند
-دختری که فضای کمد لباسهایش تنگ باشد ؛ نه از زیادی لباس ؛ از نگهداری کتاب
-دختری که لیست بلندی از کتابها را برای خواندن تهیه کرده است ...
-دختری که کارت کتابخانه سالهای کودکیش را هنوز با خود دارد.
-دختری را پیدا کن که اهل خواندن باشد. تشخیصاش سخت نیست
حتماً همیشه در کیفش کتابی برای خواندن دارد.
-کسی که به کتابفروشی، عاشقانه نگاه کند و پس از یافتن کتابی که مدت ها در جستجویش بوده،
اشک شوق در چشمانش حلقه زند. کسی که بوی کاغذ کاهی یک کتاب قدیمی، برانگیختهاش کند.
-با دختری دوست شو که اگر در کافه منتظرت ماند، انتظارش را با خواندن کتاب پر کند.
کسی که وقتی وارد کافه شدی، نتواند نگاهش را از کتاب به سوی تو برگیرد.
اگر روبرویش نشستی و دیدی قهوهاش سرد شده، قهوهی دیگری برایش بگیر . . .
هر چند دومی هم در انتظار توجه او، سرد شود.
-اگر از خاطره مطالعه کتابهای بزرگی با هیجان و احساس زائد الوصف سخن گفت ؛
تشویقش کن چرا که او لذت اغراق را در درک و فهم تجربه میکند و نه زیبایی ظاهر . . .
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت سوم :
ساعتهای متوالی بحث و مناظره ..
هانا هر بار به منابع دینی خودش هرچند که خالی از تحریف نبود؛ رجوع میکرد و اونها رو با منابع اسلام تطبیق میداد ..
علی ظاهرا در بحثهای عقیدتی توانمند بوده چرا که بعد از مدتی هانا به حقانیت اسلام با قلبش ایمان آورد اما به کسی که باعث آشنایی و تشرفش به اسلام شده هم علاقه مند میشه .
هانا علی را دوست داره . . .
چندین مسئله اینجاست اون نمیدونه با ابراز اسلامش چه بلایی سرش میاد ؟!
و شاید هم میدونه ولی نمیخواد از چیزی که قلبش پذیرفته ؛ برگرده ..
خانواده ای که تعصب مذهبی بالایی دارن و از نظر اونها هم حکمی شبیه ارتداد در مورد کسی که از مسیحیت برگرده وجود داره ⚠️(توبیخ و تنبیه و مرگ با سوزاندن و عذاب شدید ...)
این وسط بخصوص عموی هانا خیلی متعصبه و شخصیت ذی نفوذی در لبنانه!!! به محض رسانه ای شدن این ماجرا ابعاد جدیدی مطرح میشه ؛ حکم ارتداد بهمراه سوزاندن و اذیت و آزار پدر و مادرش .....
تصمیم گیری ساده ای نیس ..
قطعا برای یک دختر نوجون که دنبال هویت اصیل خودش میگرده ؛ چالش بزرگی بوده ..
نمیدونم چطور با پدر و مادرش صحبت کرد ؟!
چه چیزهایی گفت ..
چه چیزهایی شنید ..
من خیلی چیزها رو نمیدونم
اما همینقدر میدونم ؛ پدر و مادرش روح بزرگی داشتن که اجازه دادن هانا خودش دینش رو انتخاب کنه اما قصه دردناکه خیلی دردناک !!!
چون مجبورن برای حفظ جونش اونو از خودشون دور کنن ....طوری که کسی نفهمه اون کجاست و دست کسی بهش نرسه ...
برگرفته از واقعیت
به قلم : آزاده عسکری(روشنا)🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─🌸 ⃟ 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به قسمت قبل ↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55118
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲۱﴾○﴿🔥﴾
#Part_21
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون … ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد …
.
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم … صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم … تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت … خود شما مسئول دعایی هستی که کردی … نه جایی دارم که برم … نه پولی و نه کاری …
.
با هم رفتیم مسجد … با مسئول مسجد صحبت کرد … من، سرایدار مسجد شدم …
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم …
.
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود … قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود … هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد … سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد … .
.
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت … اینطوری فایده نداره … باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم ….
.
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه … خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد …
ضمانتم رو کرده بود … خیلی سریع کار رو یاد گرفتم … همه از استعدادم تعجب کرده بودن … دائم دستگاه روی گوشم بود … قرآن گوش می کردم و کار می کردم …
.
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود … نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد … بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم …
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55221
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲۲﴾○﴿🔥﴾
#Part_22
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم … .
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها … اما من جرات نمی کردم … نمی تونستم به کسی اعتماد کنم … .
.
رفتار مسلمان ها برام جالب بود … داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن …چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند …
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و … هم عجیب بود … حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند… البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند … .
.
مراقب نگاهت باش استنلی … اینطوری نگاه نکن استنلی… .
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه … چشم برای دیدنه … چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ … هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم … .
.
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن … من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند … و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند … .
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود … من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم .
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55262
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
من در دوران جوانى زیاد مطالعه مىکردم. غیر از کتابهاى درسى خودمان که مطالعه مىکردم ... کتاب تاریخ، کتاب ادبیات، کتاب شعر و کتاب قصّه و رمان هم مىخواندم. به کتاب قصّه خیلى علاقه داشتم و خیلى از #رمانهاى_معروف را در دوره نوجوانى خواندم. شعر هم مىخواندم. من با بسیارى از دیوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم . . .
فیش بیانات رهبری۱۳۷۶/۱۱/۱۴
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_7
حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود ،گفت:" شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم،خیلی هم صبورم بعید میدونم با این چیزا جوش بیارم."
گفتم: (اگه یه روزی برم سر کار یا برم دانشگاه خسته باشم حوصله نداشته باشم .غذا درست نکرده باشم .خونه شلوغ باشه .شما ناراحت نمی شی؟)گفت: (اشکال نداره.زن مثل گل می مونه، حساسه .شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی.من مدارا میکنم .) خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود.از اول تمام عزمش را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد.محترمانه باج می داد و هر چیزی می گفتم قبول می کرد!
حال خودم هم عجیب بود.حس میکردم مسحور او شده ام.با متانت خاصی حرف می زد.وقتی صحبت می کرد از ته دل محبت را از کلماتش حس می کردم.بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود،حیای چشم های حمید بود یا زمین را نگاه میکرد یا به همان نمکدان خیره شده بود.
محجوب بودن حمید کارش را به خوبی جلو می برد.گویی قسمتم این بود که عاشق چشمهایی بشوم که از روی حیا به من نگاه نمی کرد.با این چشم های محجوب و پر از جذبه می شد به عاشق شدن در یک نگاه اعتقاد پیدا کرد عشقی که اتفاق می افتد و آن وقت یــک جفت چشم می شود همهی زندگی ، چشم هایی که تا وقتی میخندید همه چیز سر جایش بود .از همان روز عاشق این چشمها شدم،آسمان چشمهایش را دوست داشتم؛گاهی خندان و گاهی خیس و بارانی!نیم ساعتی ازصحبت های ما گذشته بود که موتور حمید حسابی گرم شد ...
مسٮٔله ای من را درگیر کرده بود. مدام در ذهنم بالا و پایین می کردم که چطور آن را مطرح کنم ، دلم را به دریا زدم و پرسیدم:"ببخشید این سوال رو میپرسم ،چهرهی من مورد پسند شما هست یا نه ؟!"
پیش خودم فکر می کردم نکند حمید بخاطر اصرار خانواده یا چون از بچگی این حرف ها بوده،به خواستگاری من آمده است.جوابی که حمید داد خیالم را راحت کرد؛نمی دونم چی باعث شده همچین سوالی بپرسین.اگه مورد پسند نبودین که نمی اومدم اینجا و اینقدر پیگیری نمی کردم
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55208
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)