9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نگو تو قرآن نیست ؛ بگو من نمیخوام رعایت کنم ؛ ⇦•کجای قرآن اومده حجاب ..؟!
#پیشنهاد_نوالقلم
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت دوازدهم
نزدیک صبح بود که با نوازش پدرم از خواب بیدار شدم...
مثل همیشه اول لبخندهایم بیدار شد و بعد چشم هایم ...
و زیباترین صحنه ی همه زندگی من باز شدن چشمانم در قاب شیشه ای چشمان پر از عشق پدرم...
یک صبحانه ی آرام در کنار نگاه های ناآرام مادرانه و پدرانه و برادرانه که همه نشان دهنده عمق نگرانی شان بود...
به اتاقم که برمیگردم کتاب پیش چشمانم خودنمایی میکند ...
جلد چرمی قهوه ای رنگ و خط زیبای ثلث عثمانی روی جلد کتاب و نام کتاب نهج البلاغه...
رغبتی به خواندن کتاب ندارم و حتی رغبتی برای رفتن به مدرسه
روی تخت دراز میکشم ...
دنیل آرام وارد میشود : خوابیدی هانا؟! تب داری؟!
_نه فقط حوصله مدرسه رو نمیکشم
_اوکی به نظرم دیشب نخوابیدی درست نیاز به خواب داری بخواب جانم
صورتم رو میبوسد و میرود...
چشمانم رو که باز میکنم نزدیک ظهر ست
از روی تختم بلند میشوم و پنجره اتاق رو باز میکنم هوا سوز سردی دارد ولی انگار تن من به این هوا و سرما نیاز دارد...
با یک لیوان قهوه به اتاقم برمیگردم کتاب رو برمیدارم و صفحات فهرست آن رو میخوانم ...
خطابه های یک مرد عرب زبان که برای دین اسلام اسطوره ست...
کتاب رو میبندم و با لپ تاب شروع به سرچ در مورد کتاب میکنم...
حجم مطالب زیاد ست ولی شروع به خواندن میکنم...
یکساعتی میگذرد و همه مطالب گواه این است که کتاب فقط یک کتاب نیست گنجینه ای از علوم ست ...
مدادم رو برمیدارم ، کتاب رو در جلوی صورتم میگیرم و در ذهنم میگویم: مرا به خواندن خودت جذب کن چون هیچ تمایلی به حضور تو در این اتاق ندارم ...
کتاب رو باز میکنم :
فَإِنْ أَقُلْ يَقُولُوا حَرَصَ عَلَى الْمُلْكِ وَ إِنْ أَسْكُتْ يَقُولُوا جَزِعَ مِنَ الْمَوْتِ! هَيْهَاتَ، بَعْدَ اللَّتَيَّا وَ الَّتِي، وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ، بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَة.
فلسفه سكوت
در شرايطى قرار دارم كه اگر سخن بگويم، مى گويند بر حكومت حريص است، و اگر خاموش باشم، مى گويند: از مرگ مى ترسيد. هرگز، من و ترس از مرگ! پس از آن همه جنگ ها و حوادث ناگوار. سوگند به خدا، انس و علاقه فرزند ابى طالب به مرگ در راه خدا، از علاقه طفل به پستان مادر بيشتر است. اين كه سكوت برگزيدم، از علوم و حوادث پنهانى آگاهى دارم كه اگر باز گويم مضطرب مى گرديد، چون لرزيدن ريسمان در چاه هاى عميق.
برگرفته از واقعیت
به قلم : نازنین هانا🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به قسمت قبل ↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55742
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت سیزدهم
_هانا مامان قربونت بره تو که دست به غذات نزدی ؟! پاشو جان دلم پاشو بریم شام بخوریم
چشمانم رو از کتاب گرفتم و به نگاه نگران مایر خیره شدم و گفتم: اشتهایی ندارم فقط بذار ببینم این کتاب از جان من چه میخواهد دقیق ؟؟؟
با نگرانی از اتاق بیرون رفت و پدرم رو با صدای بلند صدا میزد ...
به ساعت روی میز نگاه کردم نزدیک به هشت ساعت ست که میخکوب این کتاب شدم ...
گاهی بیش از بیست بار جمله ای رو میخوانم و دوباره به عقب برمیگردم ...
پدرم کتاب رو میبندد : گفتم بخوان ولی نگفتم با جانت معامله کن ...
دستان پدرم رو میگیرم قدرت حرف ندارم فقط خیره میشوم به چشم هایش
چند دقیقه ای نگاه میکند و محکم تر میگوید :
من هانا متزلزل نمیخوام هر آن چیز که باید محکم شوی در خواست کن ...
نگاهم را میگیرم و به میز شام میروم
بابی حوصله گی تمام غذا میخورم و به اتاقم برمیگردم ...
کتاب را روی قلبم میگذارم ...
و مدام میگویم او کیست؟ چیست؟ از کجا امده؟ متعلق به کدام دوران ست ...
به سراغ لپ تاب میروم و شروع میکنم ؛
-علی کیست؟؟؟
دیگر گذر زمان را نمیفهمم و فقط مقاله میخوانم و کتاب در مورد علی امام شیعیان ...
دیگر نه تمایلی به غذا دارم
نه تمایلی به مدرسه رفتن...
یک هفته تمام است من و اتاقم و لپ تاب و کتابم شده ؛ علی و زندگی اش ...
برگرفته از واقعیت
به قلم : نازنین هانا🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
هانا دختر معنوی منه ؛ دو سال قبل تو ایتا باهاش آشنا شدم ..
و بعد فهمیدم از یک خانواده عالی رتبه لبنانی و مسیحی بوده و با عشق به امام علی علیه السلام به اسلام روی آورده ..
و هر ساله از نجف براش انگشتری از در نجف میفرستند ؛ هانا یک معجزه است معجزه تحول ؛ در زمان من و تو ؛ و کنار من و تو ...
و داره با قلم خودش برامون روایت میکنه
هیچ دروغ و تخیلی این وسط نیست ...
یک حقیقت روشن ! یک حقیقت زنده !
آنان که ندیدند حقیقت ؛ ره افسانه زدند ↻
آزادهعسکری(روشنا)
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
💠•نحوه پارتگذاری :
یک روز مختص رمان واقعی فرار از جهنم
یک روز مختص رمان واقعی یادت باشد ...
یک روز هم مختص رمان آنلاین هانا دختری از دیار مسیح√
(به جز روزهای تعطیل و مرخصی ادمین)
تا حقیقت هست نیازی به رمانهای تخیلی نداریم
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۲﴾○﴿🔥﴾
#Part_42
سوار ماشین که شدیم، زل زده بود به من … .
– به چی زل زدی؟ …
– جمله ای که چند لحظه قبل گفتی … یعنی قصد کشتن من رو نداری؟ … .
محکم و با عصبانیت بهش چشم غره رفتم … من هرچی باشم و هر کار کرده باشم تا حالا کسی رو نکشتم … تا مجبور هم نشم نمی کشم … تو هم اگر می خوای صحیح و سالم برگردی و آدم دیگه ای هم آسیب نبینه بهتره هر چی میگم گوش کنی … و الا هیچی رو تضمین نمی کنم… حتی زنده برگشتن تو رو … .
.
بردمش کافه … .
– من لیموناد می خورم … تو چی می خوری؟ … یه نگاه بهش انداختم و گفتم … فکر الکل رو از سرت بیرون کن … هم زیر سن قانونی هستی؛ هم باید تا آخر، کل هوش و حواست پیش من باشه … .
.
منتظر بودم و به ساعتم نگاه می کردم که سر و کله شون پیدا شد … ای ول استنلی، زمان بندیت عین همیشه عالیه…
.
.
پاشون رو که گذاشتن داخل، نفسش برید … رنگش شد عین گچ … سرم رو بردم نزدکیش … به نفعته کنارم بمونی و جم نخوری بچه … یکی مردونه روی شونه اش زدم و بلند شدم …
.
.
یکی یکی از در کافه میومدن تو … .
– هی بچه ها ببینید کی اینجاست؟ … چطوری مرد؟ … .
یکی از گنگ های موتور سواری بود که با هم ارتباط داشتیم …
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55796
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۳﴾○﴿🔥﴾
#Part_43
تمام مدتی که ما با هم حرف می زدیم عین جوجه ها که به مادرشون می چسبن … چسبیده بود به من …
.
– هی استنلی، این بچه کیه دنبالت خودت راه انداختی؟ … پرستار کودک شدی؟ … .
و همه زدن زیر خنده … یکی شون یه قدم رفت سمتش … خودش رو جمع کرد و کشید سمت من … .
.
– اوه … چه سوسول و پاستوریزه است … اینو از کجای شهر آوردی ؟ … .
– امانته بچه ها … سر به سرش نزارید … قول شرف دادم سالم برگردونمش … تمام تیکه هاش، سر هم …
.
همه دوباره خندیدن … باشه، مرد … قول تو قول ماست … اونم از احد دور شد … .
.
از کافه که اومدیم بیرون … خودش با عجله پرید توی ماشین… می شد صدای نفس نفس زدنش رو شنید … .
.
– اینها یکی از گنگ های بزرگ موتورسوارن … اون قدر قوی هستن که پلیسم جرات نمی کنه بره سمت شون … البته زیاد دست به اسلحه نمیشن … یعنی کسی جرات نمی کنه باهاشون در بیوفته … این ۶۰ تا رو هم که دیدی رده بالاهاشون بودن …
.
.
– منظورت چی بود؟ … یه تیکه، سر هم …
.
سوالش از سر ترس شدید بود … جوابش رو ندادم … جوابش اصلا چیزی نبود که اون بچه نازپرورده توان تحملش رو داشته باشه
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۴﴾○﴿🔥﴾
#Part_44
مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم … .
اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت… چشم هاش می لرزید … اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد … جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه …
تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد … درگیری توی مسیر برگشت بود … .
.
درگیری مسلحانه بود … با سرعت، دنده عقب گرفتم … توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری … همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد … .
.
اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین … شوکه شده بود و کپ کرده بود … سریع چرخیدم سمتش … در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون … پشت گردنش رو گرفتم … سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره … سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم …
.
از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد … براش داروی ضد تهوع خریدم … روی تخت متل ولو شده بود …
.
روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم … مراقب بودم حالش بدتر نشه … حالش افتضاح بود … خیس عرق شده بود … دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار … نیم خیز شد سمتم … توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت … چرا با من اینطوری می کنی؟ … .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من … .
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
بر اساس داستان واقعی✔
داستان زندگی یِ پسر امریکایی که توی دل قاچاقچی ها و فروشنده های اعضای بدن و دزد ها و فواحش به دنیا میاد . . .
توی ۱۷ سالگی به زندان میره به علت دزدی مسلحانه ؛
دائم الخمر بوده و اعتیاد داشته.....
بعدش توی زندان ترک میکنه و یه هم سلولی داشته اسمش حنیف بوده عرب بوده و مسلمان و ادامه ماجرا . . .👀👇🏽
پرش به پارت اول⇩........🏃🏻♂🏃🏻♂🏃🏻♂
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
#راز_تحول↻
﴿فــرار از جهنم🔥﴾••••
به قلم : شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت چهاردهم:
امروز یکشنبه ست و باید برای رفتن به کلیسا آماده شوم...
من باید با آن دو جوان صحبت کنم ...
باید بدانم آن ها چقدر علی رو میشناسند...
مراسم کلیسا تمام میشود و من بیرون میزنم و تمام محوطه بیرونی کلیسا رو میگردم...
ولی کسی نیست ...
با ناامیدی به سمت ماشین حرکت میکنم که آن دو جوان رو کنار پدرم میبینم ...
هر چند دلم میخواهد با تمام توان به سمت شان بدوم و حتی ثانیه ای را هم برای پرسیدن سوال هایم از دست ندهم اما غرورم اجازه نمیدهد اشتیاقی در ظاهر نشان دهم ...
به نزدیکی شان که میرسم پدرم را صدا میزدم ...
هر دو جوان آرام به سمت من برمیگردند و سلام میکنند ...
بدون پاسخ به سلام شان پدرم را مخاطب قرار میدهم و میگویم :
کدام از این دو نفر علم بیشتری دارد؟
_از خودشان بپرس
_اعلم شما کدام ست؟
هردو بهم نگاه میکنندو سکوت میکنند
_ اوکی پ هیچکدام به درد پاسخگویی نمیخورید
یکی از پسرها به خود جرات حرف زدن میدهد و میگوید:
سوال تان را مطرح کنید اگر بتوانیم پاسخ میدهیم
_ کدام تان با علی حرف زدید؟
بهم خیره تر میشوند و نفردوم معذب وار میپرسد:
منظورتون کدام علی ست؟
_صاحب کتابی که به من دادید
کدام تان با علی حرف زدید ؟
_خواهرم صاحب سخنان این کتاب مولای اول شیعیان آقا امیرالمومنین علی علیه السلام میباشند که به شهادت رسیدند حدود ۱۴۰۰ سال پیش
مگر کتاب رو مطالعه نکردید ؟؟!!!
پوزخندی زدم و به ماشین تکیه کردم نگاهم رو به جاده دوختم و گفتم:
پ تا به حال با امام خود حرف نزنید ؟؟؟
گفت و گو با شما سودی برای من ندارد
به اعلم خود بگویید
هانا یک مبلغه مسیحی حاضر به مباحثه در مورد این کتاب ست ...
پسرها کمی عصبی میشوند ولی هردو سعی میکنند در کمال ادب و احترام پاسخ بدهند ...
_من که گفتم خواهرم شما بپرسید من پاسخ میدهم
_ در ابتدا من خواهر شما نیستم یک انسان هستم در مقابل انسانی دیگر
در آخر من پرسش م را پرسیدم شما نفهمیدید
برگرفته از واقعیت
به قلم : نازنین هانا🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به قسمت قبل ↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55819
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت پانزدهم :
میدانم که پدرم از نحوه برخوردم راضی
نیست
ولی چیزی نمیگوید ...
بازهم پناهنده اتاقم میشوم و حتی به استقبال هیچ کدام از مهمان ها نمیروم ...
و میدانم پدرم به هر بهانه ای شده بقیه رو از آمدن به سمت من منع میکند تا آرامش لحظه هایم را کسی بر هم نزند...
شب از نیمه گذشته و مهمانی تمام شده ...
لبه پنجره میشینم و به تاریکی خیابان و چراغ هایش زل میزنم ...
صدای پدرم من رو از اعماق فکر و خیال بیرون میکشد ...
_ هانا ملکه من چرا امروز گستاخانه پاسخ میخواست؟
_آن ها چیزی جز یک مشت حرف های تکراری مقاله ها و کتاب ها از علی نمیدانستند
_ تو طلب کردی و پاسخی نگرفتی ؟
_ هوم آن ها یکبار هم این کتاب رو عمیق نخواندند
_ ایمان داری؟
_ آنقدر که الان شب ست
آن ها تا کنون با علی حرف نزدند نه تنها حرفی برای گفتن ندارند گوشی هم برای شنیدن ندارند فقط آمده اند که اثبات کنند بالاترند...
- خب به نظر تو بالاترند؟
_نوووچچ ولی مرام مولای شان چیز دیگری ست او مردی ست از جنس آسمان که قلوب زمین رو فتح کرده ...
_هانا قلب رو تو چی؟
_ فعلا مغزم را فتح کرده باید بدانم چه کسی علی را خوب میشناسد ...
_ پ باید در انتظار عاشقی دخترم باشم ؟
نگاهم به پدر خیره میشود خنده ای مستانه میکند و میگوید:
ملکه من عاشق شود محال ممکن ست خودشیفته من کسی را به قلبش راه دهد..
بخواب آرامش زندگی پدر این طوفان ها پایانی ندارد...
برگرفته از واقعیت
به قلم : نازنین هانا🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱