eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال vip دیبا❤
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) و به طرف چادری که بیسیم و وسایل ارتباطی آنجا بود حرکت کرد... دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد چادر شدم... همانطور که دائم زیر لب ذکر میگفت که حرفی به من نزند عصبانی مشغول انجام کارهایش شد... _من گفتم با شما شوخی ندارم بعد شما میگید زودتر برم معطل منن؟اونا رو بفرستید من جایی نمیرم... _لااله‌الاالله الان توی این وضعیت من باید شما رو هم توجیه کنم؟ باید برید اونم هرچه سریعتر... صدای ماشینی که در محوطه پیچید برافروخته ترش کرد: _خانوم بیا برو این فرمانده ما الان بیاد ببینه شما هنوز اینجایید پوست از سر من برمیداره... بی تفاوت گفتم: _ به من ارتباطی نداره... طولی نکشید که پرده چادر بلند شد و فرمانده مذکور وارد شد: _یاالله... با دیدن من در چادر مکثی کرد که نشانه تعجبش بود...به عادت همه آدم های شبیه خودش که با دیدن یک زن فوری معذب می شوند و سر به زیر می شوند، سر پایین انداخت و مثلا عادی پرسید: _سلام...چه خبره اینجا چرا هنوز اینجایید شما؟ _ما جایی نمیریم آقای محترم... به یاد آوردم بچه ها آماده رفتن‌اند و مغموم ادامه دادم: یعنی حداقل من نمیرم... _خواهر من شما... عصبانی گفتم: _من خواهر شما نیستم مکثی کرد... _بله...ببخشید... خانم محترم شما نمیتونید اینجا بمونید همتون باید برگردید عقب... اینجا هر لحظه ممکنه سقوط کنه بیشتر از اینم وقت توضیح دادن نیست...بفرمایید... _چرا داره سقوط میکنه پس شما اینجا چکار میکنید؟! خب جلوشونو بگیرید... من یه پزشکم اینجا به من احتیاج دارن وظیفمه الان اینجا باشم... چرا باید برم؟! اصلا میدونید چیه صحبت این حرفا نیست نه سقوطی درکاره و نه خطری؛ شما از اولم با اینجا اومدن ما مخالف بودید https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° کنار حوضچه ایستاد و آبی به صورتش زد... متوجه من نبود.. منتظر شدم تا کارش تمام شد... همین که قصد رفتن کرد بر تردیدم غلبه کردم از پشت سرش به حوضچه نزدیک شدم و صدا زدم: _آقای نهاوندی... هول برگشت و فوری گفت: _سلام... _ببخشید من یه سوال ازتون دارم... کمی بی قرار به نظر می رسید پرسیدم: _عجله دارید؟ _بله؟... نه... بفرمایید... _راستش من... نگاهم به سرش بود که مثل همیشه پایین بود و توجهی نمیکرد... دوست داشتم حداقل یک بار مرا ببیند... احساس بدی داشتم از اینکه دوست ندارد به من نگــاه کند... نمیتوانستم حرفم را بزنم... _ببخشید احساس میکنم حواستون نیست... _نه شما بفرمایید... احساس کردم به زحمت تحملم میکند و بی اراده عصبی شدم: _من و این سنگا شباهت خاصی به هم داریم؟ _بله‌؟ نخیر!... _پس چرا وقتی با من صحبت میکنید به اینا نگاه میکنید! دستپاچه گفت: نه من به جای خاصی نگاه نکردم... _پس کلا من هیچی نیستم _نه نفرمایید چه ربطی داره _پس چرا به من بی احترامی میکنید... _نه... از حرص اینکه حتی به اندازه یک نگاه برایش اهمیت ندارم تلخ شدم: به شما یاد ندادن با یه خانوم چجوری باید رفتار کنید؟ دستپاچه اطرافش را جست و گفت: تو رو خدا یواش تر خواهر... نمیدانم چرا آن لحظه آن واژه را به زبان آورد! مدتی بود از زبانش افتاده بود!! انگــار آن لحظه همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا شعله‌ور تر کند... صدایم را بالاتر بردم: چند بار باید بهت توضیح بدم که من خواهرت نیستم... _ببخشید عذر میخوام تو رو خدا یواش تر... _شما یه جوری رفتار میکنید انگــار دارید منو تحمل میکنید توهین تو رفتارتون پیداست... شماها فکر میکنید کی هستید که دیگران رو تحقیر میکنید؟! نرگس با عجله از سنگر بیرون زد و به طرفمان دوید... به محض رسیدن سلامی کرد وبعد رو به من گفت: _چه خبرته تو؟...چی شده؟ بجای من او جواب داد: https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 💕 🔥
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° کنار حوضچه ایستاد و آبی به صورتش زد... متوجه من نبود.. منتظر شدم تا کارش تمام شد... همین که قصد رفتن کرد بر تردیدم غلبه کردم از پشت سرش به حوضچه نزدیک شدم و صدا زدم: _آقای نهاوندی... هول برگشت و فوری گفت: _سلام... _ببخشید من یه سوال ازتون دارم... کمی بی قرار به نظر می رسید پرسیدم: _عجله دارید؟ _بله؟... نه... بفرمایید... _راستش من... نگاهم به سرش بود که مثل همیشه پایین بود و توجهی نمیکرد... دوست داشتم حداقل یک بار مرا ببیند... احساس بدی داشتم از اینکه دوست ندارد به من نگــاه کند... نمیتوانستم حرفم را بزنم... _ببخشید احساس میکنم حواستون نیست... _نه شما بفرمایید... احساس کردم به زحمت تحملم میکند و بی اراده عصبی شدم: _من و این سنگا شباهت خاصی به هم داریم؟ _بله‌؟ نخیر!... _پس چرا وقتی با من صحبت میکنید به اینا نگاه میکنید! دستپاچه گفت: نه من به جای خاصی نگاه نکردم... _پس کلا من هیچی نیستم _نه نفرمایید چه ربطی داره _پس چرا به من بی احترامی میکنید... _نه... از حرص اینکه حتی به اندازه یک نگاه برایش اهمیت ندارم تلخ شدم: به شما یاد ندادن با یه خانوم چجوری باید رفتار کنید؟ دستپاچه اطرافش را جست و گفت: تو رو خدا یواش تر خواهر... نمیدانم چرا آن لحظه آن واژه را به زبان آورد! مدتی بود از زبانش افتاده بود!! انگــار آن لحظه همه چیز دست به دست هم داده بود تا مرا شعله‌ور تر کند... صدایم را بالاتر بردم: چند بار باید بهت توضیح بدم که من خواهرت نیستم... _ببخشید عذر میخوام تو رو خدا یواش تر... _شما یه جوری رفتار میکنید انگــار دارید منو تحمل میکنید توهین تو رفتارتون پیداست... شماها فکر میکنید کی هستید که دیگران رو تحقیر میکنید؟! نرگس با عجله از سنگر بیرون زد و به طرفمان دوید... به محض رسیدن سلامی کرد وبعد رو به من گفت: _چه خبرته تو؟...چی شده؟ بجای من او جواب داد: https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 💕 🔥