eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_213 مروه از شدت بهت و شرم به صندلی چسبیده و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مرد ناشناس پیام را یک قدم دور کرد و با لحنی مثلا دوستانه گفت: _شما باید به ما بگی نحوه پوشش باغ چطوره همین... _خخب... تا جایی که من ممیدونم... الان مدتها از اون اتفاق میگذره و اینجور مواقع... فضاهای مشکوک فقط با دوربین کنترل میشن... لبخندی لبهای ناشناس را باز کرد: +پس نیرویی بالاسر اونجا نیست... _ننه.. نیست... +ممنونم... بی هیچ کلام دیگری از اتاق خارج شد و صدای فرانک دوباره سکوت اتاق را شکست: _امیدوارم دروغ نگفته باشی چون در اونصورت اتفاقات خیلی خیلی بدی برات میفته... مروه با بغض پرسید: +تتکلیف اون فیلما... چی میشه؟! _گفتم که پاکش میکنیم نگران نباش... پوزخندی روی لبهای مروه نشست: +انتظار داری بباور کنم؟ فرانک راحت خندید: _مثلا باور نکنی میخوای چکار کنی؟! پیام که انگار عصبی به نظر میرسید رو به فرانک غر زد: _ما چقدر باید منتظر ایتعلام اینا بمونیم... داره دیر میشه باید بریم... میدونی که من... +میگی چکار کنم... تا مطمئن نشن که از پول خبری نیس! _خب بیا برو بپرس چقدر دیگه طول میکشه؟ +خب خودت برو... در سکوت نگاهی میانشان رد و بدل شد و بعد فرانک فاصله را پر کرد و سر در گوش پیام پچ پچ کرد... کمی بعد پیام با حالتی عصبی از اتاق خارج شد و فرانک مقابل مروه به دیوار تکیه داد... مروه کلافه پرسید: _من که هرچی میخواستید بدونید... گفتم... چرا ولم نمبکنید برم؟! فرانک با تمسخر خندید: _مگه خاله بازیه... ولت کنیم بری مامور بیاری بالا سرمون زرنگ؟ بچه کجایی تو؟ +پس میخواید چکار کنید؟ _نترس نمیکشیمت... خواستیم بریم بیهوشت میکنیم وقتی بهوش میای که ما از مرز رد شدیم اونوقت میتونی هرجا خواستی بری و هرچی خواستی واسه هر کی خواستی تعریف کنی... مروه دهان باز کرد تا متلا اعتراضی کند که همان پیرمرد در آستانه در ایستاد و رو به فرانک اشاره کرد: _پول تا چند دقیقه دیگه تو حسابتونه... کار من دیگه باهاش تموم شده... این را گفت و کیف به دست از ویلا خارج شد... فرانک همانطور دستهایش را بغل گرفته نگاهی بین مروه و پیام ایستاده در درگاه چرخاند و قصد خروج کرد... کنار در ایستاد و رو به پیام لب زد: _فقط زود تمومش کن خیلی دیرمون شده... چشمان مروه از شدت وحشت از حدقه خارج شد و با فریاد فرانک را که بی تفاوت از اتاق خارج میشد صدا زد... قامت محو پیام هر لحظه نزدیک و نزدیکتر و در عین حال تار و تار تر میشد و فریاد های از منتهای حنجره ی مروه هر لحظه کم جان تر... حتی تصور اینکه تا رسیدن مامورین دست ناپاک او جسمش را لمس کند رمق از تنش گرفته بود و بی هیچ دفاعی اشک میریخت... جملات بی ربط و منزجر کننده پیام دور سرش میچرخید و هر لحظه او را بیشتر در وحشت فرو میبرد... تا جایی که سکوت بر اصوات و تاریکی بر اشکال چیره شد... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗