💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_213 مروه از شدت بهت و شرم به صندلی چسبیده و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_214
مرد ناشناس پیام را یک قدم دور کرد و با لحنی مثلا دوستانه گفت:
_شما باید به ما بگی نحوه پوشش باغ چطوره همین...
_خخب... تا جایی که من ممیدونم...
الان مدتها از اون اتفاق میگذره و اینجور مواقع...
فضاهای مشکوک فقط با دوربین کنترل میشن...
لبخندی لبهای ناشناس را باز کرد:
+پس نیرویی بالاسر اونجا نیست...
_ننه.. نیست...
+ممنونم...
بی هیچ کلام دیگری از اتاق خارج شد و صدای فرانک دوباره سکوت اتاق را شکست:
_امیدوارم دروغ نگفته باشی چون در اونصورت اتفاقات خیلی خیلی بدی برات میفته...
مروه با بغض پرسید:
+تتکلیف اون فیلما... چی میشه؟!
_گفتم که پاکش میکنیم نگران نباش...
پوزخندی روی لبهای مروه نشست:
+انتظار داری بباور کنم؟
فرانک راحت خندید:
_مثلا باور نکنی میخوای چکار کنی؟!
پیام که انگار عصبی به نظر میرسید رو به فرانک غر زد:
_ما چقدر باید منتظر ایتعلام اینا بمونیم...
داره دیر میشه باید بریم...
میدونی که من...
+میگی چکار کنم...
تا مطمئن نشن که از پول خبری نیس!
_خب بیا برو بپرس چقدر دیگه طول میکشه؟
+خب خودت برو...
در سکوت نگاهی میانشان رد و بدل شد و بعد فرانک فاصله را پر کرد و سر در گوش پیام پچ پچ کرد...
کمی بعد پیام با حالتی عصبی از اتاق خارج شد و فرانک مقابل مروه به دیوار تکیه داد...
مروه کلافه پرسید:
_من که هرچی میخواستید بدونید... گفتم...
چرا ولم نمبکنید برم؟!
فرانک با تمسخر خندید:
_مگه خاله بازیه...
ولت کنیم بری مامور بیاری بالا سرمون زرنگ؟
بچه کجایی تو؟
+پس میخواید چکار کنید؟
_نترس نمیکشیمت...
خواستیم بریم بیهوشت میکنیم وقتی بهوش میای که ما از مرز رد شدیم اونوقت میتونی هرجا خواستی بری و هرچی خواستی واسه هر کی خواستی تعریف کنی...
مروه دهان باز کرد تا متلا اعتراضی کند که همان پیرمرد در آستانه در ایستاد و رو به فرانک اشاره کرد:
_پول تا چند دقیقه دیگه تو حسابتونه...
کار من دیگه باهاش تموم شده...
این را گفت و کیف به دست از ویلا خارج شد...
فرانک همانطور دستهایش را بغل گرفته نگاهی بین مروه و پیام ایستاده در درگاه چرخاند و قصد خروج کرد...
کنار در ایستاد و رو به پیام لب زد:
_فقط زود تمومش کن خیلی دیرمون شده...
چشمان مروه از شدت وحشت از حدقه خارج شد و با فریاد فرانک را که بی تفاوت از اتاق خارج میشد صدا زد...
قامت محو پیام هر لحظه نزدیک و نزدیکتر و در عین حال تار و تار تر میشد و فریاد های از منتهای حنجره ی مروه هر لحظه کم جان تر...
حتی تصور اینکه تا رسیدن مامورین دست ناپاک او جسمش را لمس کند رمق از تنش گرفته بود و بی هیچ دفاعی اشک میریخت...
جملات بی ربط و منزجر کننده پیام دور سرش میچرخید و هر لحظه او را بیشتر در وحشت فرو میبرد...
تا جایی که سکوت بر اصوات و تاریکی بر اشکال چیره شد...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗