eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part117 هر دو در سکوت پای دیوار آشپزخونه نشسته بودن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 جمیله از ماشین پیاده شد و رو به راننده گفت: لطفا منتظر بمونید تا برگردم و بعد با اضطراب چادرش رو جمع کرد و راه افتاد با احتیاط زنگ رو به صدا درآورد و با پیچیدن صدای آیفون توی سکوت خونه الیاس به خودش اومد و تکونی خورد متعجب از جا بلند شد خیلی وقت بود کسی سراغش رو نمیگرفت اونهم اونوقت شب... با خودش گفت نکنه هنگامه باشه و پاش شل شد... اما هنگامه که آدرس اینجا رو نداشت کنجکاوی وادارش کرد تا پای آیفون بره و با دیدن تصویر مشوش مادرش، یا همون خاله ش، اشک خشک شده توی چشمش دوباره جوشید... کمی توی تصویر تماشاش کرد و بعد باعجله صورتش رو پاک کرد مطمئن بود هرچقدر هم که بد حال و گیج و ناراحت باشه نمیتونه این زن رو پشت در نگه داره دکمه درباز کن رو فشرد و با باز شدن در جمیله امیدوار وارد شد پله ها رو بالا گرفت و به طبقه دوم رسید حوصله انتظار برای آسانسور رو نداشت... به محض پشت در رسیدن در به روش باز شد و... چهره خسته و ورم کرده پسرش توی تاریک و روشن خونه مقابلش نقش بست اشک خودش هم دوباره راه افتاد: سلام پسرم چکار کردی با خودت... الیاس کنار رفت و جمیله وارد شد در رو بست و بی هیچ حرفی روی مبل افتاد جمیله چراغ هالوژن ها رو روشن کرد تا هم نور چشم های از گریه ورم کرده پسرش رو نزنه و هم بتونه راحتتر ببیندش... روبروش نشست و با مظلومیت گفت: چرا نیومدی پیش خودم تا حرف بزنیم؟ _کی به شما گفت؟ لعیا؟ صدای الیاس از شدت گرفتگی تیز و برنده شده بود و روح جمیله رو خراش میداد: _آره... من... من و بابات... _حاج غفار هیچوقت دروغ نمیگه وقتی گفت تو پسر من نیستی باید خودم میفهمیدم خودمو به خریت زدم شایدم انتظارش رو نداشتم... _نه پسرم منظورش این نبوده همه پدرا تو عصبانیت از این حرفا به اولادشون میزنن... پوزخندی گوشه لب الیاس نشست: من همیشه مدیون شما و حاج آقام ولی اولاد... _تو حق نداری به محبت مادری و پدری من و پدرت شک کنی... _من به خودمم شک کردم مامان... پوزخندی زد: یا شایدم بهتره بگم خاله.‌‌‌.. گریه جمیله شدت گرفت: تو پسر منی... منم مادرتم... من فقط تا سه ماهگی خاله ت بودم الیاس... بعدش دیگه مادرت بودم تا همین امروز خودتم میدونی که چقدر برام عزیزی و هیچ فرقی با الهه نداری مگر اینکه تو منو قبول نداشته باشی... پوزخند الیاس عمیقتر شد: الهه... یعنی تمام این سالها من و الهه نامحرم بودیم و... _نه این چه حرفیه... همون موقع که‌‌‌... فقیهه و شوهر خدابیامرزش خلیل تصادف کردن و... تو اومدی پیش ما... ما تازه ازدواج کرده بودیم و عزیزت عمو حمیدت رو باردار بود... اونکه به دنیا اومد، حاج آقا ثامن رفیق بابات خدا خیرش بده پیشنهاد داد عزیز بهت شیر بده که تو و حاج غفار برادر رضاعی بشید که اگر بعدها ما دختردار شدیم تو بشی عموی رضاعیش و محرمش باشی... به مادری که خاله ش بود و خاله ای که براش مادری کرده بود چشم دوخت: من چطوری از اون تصادف زنده بیرون اومدم؟ اصلا... قبل از تصادف اسمی نداشتم؟ جمیله آهی کشید: خواست خدا بود ماشینشون با اتوبوس شاخ به شاخ شد و رفت ته دره اما تو از پنجره پرت شده بودی بیرون چیزبت نشده بود فقط این گوشه ابروت شکسته بود که هنوزم هست... اسمت... الیاس رو من روت گذاشتم چون میخواستم بچه خودم باشی میخواستم باور کنم مادرت منم نه اینکه هر بار صدات میکنم یاد اون خدابیامرز بیفتم اما فقیهه اسمتو گذاشته بود امیرعباس... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀