💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part122 ناهید وارد شد و با بغض و تاسف کنارش روی تخت ن
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part123
شب سایه انداخته بود و مهتاب هم توی آسمون نبود
امشب سخت ترین شب برای دو نفر روی این کره خاکی بود...
یکی دراز کشیده روی تخت از پنجره به شاخه درختا توی تاریکی حیاط چشم دوخته بود و آروم و بی صدا اشک میریخت
اونیکی هم دستها رو پشت سر قلاب کرده بود و بی هدف طول سالن بزرگ و تاریک و بی روح خونه رو متر میکرد
اونقدر که پاهاش درد افتاده بود اما قصد نشستن نداشت
خودش این تصمیم رو گرفته بود ولی حالا میدید عمل به این تصمیم چقدر سخته...
امشب اگرچه سخت بود اما به گرد پای فردا هم نمیرسید!
و همین که بعد از این شب طولانی و سخت یک روز سخت تر در انتظارشونه اوضاع رو سخت تر میکرد...
فردا، قرار محضر بود و مهر طلاق روی پیشانی شناسنامه این دو شبگرد بدحال مینشست...
بعد از چند هفته آزمایش و گرفتن حکم دادگاه و دست رد زدن به سینه مشاوری که تلاش میکرد بهم وصلشون کنه، بالاخره قرار صادر شده بود و از محضر نوبت گرفته شده بود
لعیا احساس دلتنگی آمیخته به پشیمانی داشت اما خیلی دیر شده بود
و امیر عباس احساس رسیدن به نقطه بی حسی...
خسته و درمانده
تمام تعلقات زندگیش رو یکجا از دست داده بود
تنها شده بود...
و خشم عجیبی از همه خصوصا لعیا از در و دیوار دلش شعله میکشید...
از شدت اضطراب و خشم معده ش به سوزش افتاد
مدتها بود غذای درست و حسابی نمیخورد و برای همین چند وقتی بود معده درد به سراغش اومده بود
برای رهایی از درد قرص مسکنی خورد و همین قرص مسکن بالاخره وادارش کرد چند ساعتی بخوابه
خوابی که سراسر پریشانی بود و چیزی جز خستگی و تشویش به دنبال نداشت...
با صدای سقوط چیزی روی سرامیک از جا پرید و در کمال تعجب دید هوا کاملا روشن شده
با عجله گوشی رو که در اثر غلت زدنش از روی مبل به زمین افتاده بود برداشت و نگاهی به ساعت انداخت
چیزی به ساعت هشت صبح یعنی ساعت قرار مقابل محضر نمونده بود...
با عجله بلند شد و مشغول حاضر شدن...
خودش هم از این عجله خنده اش گرفته بود
خنده دار بود که برای رسیدن به نقطه نابودی یک زندگی تا این حد باید عجله میکرد...
سوییچ و کیف مدارکش رو برداشت و به سرعت بیرون زد
موقع بیرون اومدن از پارکینگ ناخودآگاه یاد لعیا افتاد...
از اون روز کذایی تا به امروز لعیا رو ندیده بود
اما امروز میدید
ولی برای آخرین بار...
دست خودش نبود که ته دلش حس دلتنگی و هیجان از دیدنش به وجود اومد
اما اون به خودش قول داده بود لعیا رو دوست نداشته باشه...
به جبران بی مهری و قضاوتهای اون
اونهم حالا که تا چند ساعت دیگه غریبه میشدن
دلش نمیخواست تا آخر عمر با فکر کسی که دیگه برنمیگرده زندگی کنه
با عصبانیت از دست خودش پوفی کشید
باید خونه رو عوض میکرد
حتی اگر لازم بود این ماشین رو
نمیخواست هر بار با دیدن هر چیزی یاد اون بیفته...
کاش میتونست قلبش رو هم با یک قلب خالی از خاطرات لعیا عوض کنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀