💢تیم تخصصی استخدام 100💢
"شهید اهل قلم" از شما دعوت میکنم به گروه مطالعه قلم🖋 👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/329056442C1b58246
از کامران تا مرتضی
خود را «کامران آوینی» معرفی می کرد . کراوات میزد و به فلسفه غرب علاقمند بود .
ریش پرفسوری و سیبیل نیچه ای میگذاشت و کتاب «انسان موجود تک ساحتی» هربوت مارکوزه را [بـی آنکہ خوانده باشد] طوری دست میگرفت که دیگران جلد آن را ببینند …
اما وقتی کامران با امام خمینی (رحمةالله علیہ) و اندیشه های امام آشنا شد ، از این رو به آن رو شد .
روزها را روزه میگرفت و بدون وضو بر سر کارهایش حضور پیدا نمیکرد .
نامش را گذاشت “سید مرتضی آوینی". او را در حقیقت خیلی ها بعد از شهادتش شناختند وقتی که رهبر انقلاب به او عنوان سید شهدای اهل قلم دادند .
نظر رهبر انقلاب درباره ی شهید آوینی :
«یکی از مدیران دستگاههای فرهنگی دربارهی یک نفر از همین چهرههای معروف فرهنگیِ خوب - که امروز جزو شهدای عالی مقام ماست و من خیلی به او علاقه داشتم و همیشه به دستگاههای مختلف فرهنگی توصیه میکردم که از وجودش استفاده کنید- چند عکس به من نشان داد که مربوط به قبل از انقلابِ او بود و او را در مناظری - که آن زمان برای جوانان خیلی پیش می آمد - نشان میداد .
آن آقا به من گفت : بفرما ! این همان کسی است که شما این طور از او تعریف میکنید ! من عکسها را که نگاه کردم گفتم ارادتم به این شخص بیشتر شد ، چون او در این محیط بوده و حالا این گونه شده است ؛ حتماً باید از ایشان استفاده کنید !»
بیانات در دیدار مسئولان سازمان صدا وسیما- ۸۱/۱۱/۱۵
•🟣•⚪️• کتابخانه مجازی معراج قلم📚
https://eitaa.com/joinchat/1643774174C7431e1f921
🟠 گروه مطالعه قلم🖋
https://eitaa.com/joinchat/329056442C1b58246a07
⭕️ گروه مشاعــــره و دکلمه
👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/1107951934Caad67f241f
🟡 دوره تربیت مربی🎓(آفلاین)
👇🏾
https://eitaa.com/non_valghalam/60637
https://eitaa.com/non_valghalam/60637
🟤 گروه منابع استخدامی آموزش و پرورش 🗞
👇🏽👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/4160356642C61d3de5f35
🟢 کارگاه خودسازی تمدنی(گروه پرسشوپاسخ)
👇🏾👇🏾
https://eitaa.com/non_valghalam/60744
https://eitaa.com/non_valghalam/60744
🗨فرمول تربیتی👇🏽
https://eitaa.com/non_valghalam/59544
🔘 لیست گروههای مفید برای خانواده ها👨👩👧
https://eitaa.com/non_valghalam/58843
▓♢▓♢▓♢▓▓♢▓♢▓♢▓♢
🟪 ارائه کارگاههای فن بیان🗣
https://eitaa.com/non_valghalam/60113
🟩 طرح جامع پشتیبان اخلاق و نماز(مشاور همراه)
https://eitaa.com/non_valghalam/59625
🟧 تهیه بسته های تربیتی برای مربیان و مادران
https://eitaa.com/non_valghalam/59673
🟨 ترمیم و تقویت عزت نفس(در کانال هوش معنوی🧠)
https://eitaa.com/non_valghalam/59711
▓♢▓♢▓♢▓▓♢▓♢▓♢▓♢
⬛️ فیش های علمی_تربیتی بر اساس آموزههای_قرآنی
-صبح به روایت نجوم 🔭
https://eitaa.com/non_valghalam/57839
-وزن اعمال⚖ با رهیافت زیست🌦🐘
https://eitaa.com/non_valghalam/57928
-عشق_بهروایت_شیمی🌡
https://eitaa.com/non_valghalam/57996
-اثبات خدا و فیزیک کوانتوم ..🔬
https://eitaa.com/non_valghalam/58104
-شرح لاالهالالله (الگوی شیدایی)
https://eitaa.com/non_valghalam/58112
-تربیت کودک و اقتصاد مقاومتی👧🏻
https://eitaa.com/non_valghalam/59446
▓♢▓♢▓♢▓▓♢▓♢▓♢▓♢
❇️•رمانهای بارگذاری شده و یا در حال پارتگذاری ↯
•──────────────•
⇦●هانا دختری از دیار مسیح(لبنان)👇🏽
https://eitaa.com/non_valghalam/55048
•──────────────•
⇦●فرار از جهنم ..(رمان واقعی به نویسندگی شهید مدافع حرم سیدطاها ایمانی)👇🏽
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
•──────────────•
فرار جهنم به صورت کامل↯↯
https://eitaa.com/joinchat/433127608C1b8cea5383
•──────────────•
⇦●یادت باشد(شهیدسیاهکالی)👇🏽
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
•──────────────•
یادت باشد(یک سوم گزینشی با مجوز نشریه📠)↯↯
https://eitaa.com/joinchat/905052351Cd95fb5ccae
•──────────────•
⇦●پسرک فلافل فروش(شهیدهادیذوالفقاری)👇🏽
https://eitaa.com/non_valghalam/54484
•──────────────•
⇦●تنها میان داعش 👇🏽
eitaa.com/joinchat/401408184C9c92989318
•──────────────•
⇦●من میترا نیستم(شهیده کمایی) 👇🏽
https://eitaa.com/romman2
•──────────────•
⇦●دمشق شهر عشق(فاطمه ولی نژاد) 👇🏽
https://eitaa.com/non_valghalam/57110
•──────────────•
⇦●سرزمین زیبای من
https://eitaa.com/non_valghalam/57231
•──────────────•
⇦●تمام زندگی من(سید طاها ایمانی)
https://eitaa.com/non_valghalam/57591
•──────────────•
⇦●بدون تو هرگز (سید طاها ایمانی)
https://eitaa.com/non_valghalam/59307
•──────────────•
🔲شعر و دلگویه و ادبیات فاخر🎼👇🏽
https://eitaa.com/joinchat/3945726008Ca8fc7056af
اتاق تحریر قلم✍
@otagh_tahrir
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
سلام و ارادت خیر بنده پیش نویس ندارم ان شاءالله از این بعد خودشون با قلم خودشون مینویسند ...
بهترین راوی خودشون هستند !
💠| یــادت باشد
#Part_9
هستم زهست تو، عشقم برای توست
از ساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود. داشتم به قدرت عشق و دل تنگی های عاشقانه ایمان پیدا میکردم. ناخواسته وابسته شده بودم. خیلی زود این دل تنگی ها شروع شد. خیلی زود همه چیز رفت به صفحهی بعد! صفحه ای که دیگر من و حمید فقط پسر عمه و دختر دایی نبودیم،از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز ! شده بودیم هم راه !
صبح اولین روز بعدصیغهی محرمیت کلاس داشتم، برای دوستانم شیرینی خریدم، بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم. حلقه من را گرفته بودند ودست به دست میکردند، مجردها هم آن را به انگشت خودشان میانداختند وبا خنده میگفتند، «دست راست فرزانه روی سر ما» آن قدر تابلو بازی درآوردند که اساتیدهم متوجه شدند تبریک گفتند.
با وجود شوخی ها وسر به سر گذاشتن های دوستانم، حس دلتنگی رهایم نمیکرد. از همان دیشب، دقیقا بعد از خداحافظی دل تنگ حمید شده بودم. مانده بودم این نود روز را چطور باید
بگذرانم، ته دلم به خودم میگفتم که این چه کاری بود؟ عقد را میگذاشتیم بعد از مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم .
ساعت چهار بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود، حواسم پیش حمید بود و از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم. حساب که کردم دیدم تا الان هر طور شده باید به همدان رسیده باشند. همان جا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم، دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم. اولین پیامی بود که به حمید میدادم.
همین که شماره حمید را انتخاب کردم،تپش قلب گرفتم چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم، مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل میخواهد کار کند. انگشتم روی کیبورد گوشی گیج میخورد نمیدانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم. یک خط پیامک یک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم : «سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم، شرمنده نپرسیدم، به سلامتی رسیدید؟»
انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود به یک دقیقه نکشید که جواب داد: «علیک سلام! تا ساعت چند کلاس دارید؟» این اولین پیام حمید بود گفتم: «کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه.»نوشت: «الآن دو راه همدان هستم، میام دنبال شما بریم خونه!»
میدانستم حمید الآن باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین! با خودم گفتم باز شیطنتش گل کرده، چون قرار بود اول صبح به همدان عازم شوند.
از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم. مطمئن شدم که حمید شوخی کرده صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است با موتور به دنبالم آمده بود.
پرسیدم: «مگه شما نرفتی مأموریت؟» کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت :" از شانس خوبمون مأموریت لغو شده ."
#•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55323
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲۷﴾○﴿🔥﴾
#Part_27
روز قدس بود … صبح عین همیشه رفتم سر کار … گوشی روی گوش، مشفول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم … اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود … .
ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ … خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم … حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد… .
ولی من پشیمون بودم … خوب یادمه … یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش… در چپش ضربه دید … کارل عاشق اون ماشین نو بود … .
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد … نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد … فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود … همه براش سوت و کف می زدن … من ساکت نگاه می کردم … خیلی ترسیده بودم … فقط ۱۵ سالم بود … .
شاید سرگذشت ها یکی نبود … اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن … من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم …
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن … اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم … اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت … .
اعصابم خورد شده بود … آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم … لعنت به همه تون … لعنت به تو سعید … .
رفتم توی رختکن … رئیس دنبالم اومد … کجا میری استنلی؟ … باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم …
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم: نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم … قبل طلوع تحویلت میدم … .
می تونم بهت اعتماد کنم؟ …
اعتماد؟ … اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55360
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۲۸﴾○﴿🔥﴾
#Part_28
روز عید فطر بود … مرخصی گرفتم … دلم می خواست ببینم چه خبره … .
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد … مسابقه حفظ بود … تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند … ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم …
با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ …
منم جا خوردم … هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم … اون کار، کاملا ناخودآگاه بود …
سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست … توی راه قرآن گوش می کنه … موقع کار، قرآن گوش می کنه … قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد … هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم …
حس خوبی داشت … برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد … .
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد … .
سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه … اما من اصلا جسارتش رو نداشتم … جلوی اون همه مسلمان… کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن … من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت … .
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو … سعید از عقب مسجد بلند گفت … یه شرکت کننده دیگه هم هست … و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو … .
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55423
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
عقل قیاسگر میگوید :
به دوستت نگاه کن !👇🏽
چه خانه ی زیبایی و چه همسری و چه ماشین و ویلایی !!!
چه مدرکی و چه مقامی چه قدی و بالایی !
⇦او از تو برتر است ...⚠️
#نه_به_قیاس
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت چهارم : خب حالا هانا باید تصمیم خودش رو بگیره ؛ پدر و
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت پنجم :
مهر پدری
نسیم خنک پاییز موهام رو نوازش میکنه
آروم روی تخت غلت میزنم
حس بیدار شدن سخت
اونم برای منی که تا آخر شب با دنیل مشغول بازی بودم
چشمام رو میبندم و غرق میشم تو رویای دیشب ...
گرمای دستش از هرچیزی برام باارزش تره
اصلا نمیشه بدون نوازش اون روزی شروع بشه
پاشو تنبل ترین ملکه دنیا
پاشو که الان بهترین صبحانه رو از دست میدی
خودش میدونه با نوازش دستاش روی صورتم و موهام از تنبل هم تنبل تر میشم و هیچ طعم صبحانه ای رو با لذت نوازشش عوض نمیکنم
خودش میدونه که هرروز صبح باید نیم ساعت ناز ملکه رو بکشه تا دلم بیاد چشم باز کنم و زل بزنم به چشم های مشکی ش
و هر دومون غرق خنده بشیم که چقدر من رو لوس بار آورده
درست پنج سال بیشتر ندارم ولی میدونم ملکه زندگی پدر بودن یعنی پرنسس بابا
یعنی تمام عشق بابا یعنی یک دختر یک بابا
یعنی تمام قلب بابا یعنی تمام بهانه زندگی بابا
مثل همیشه لبخند روی لب هام نقش میبنده و چشم هام در تیله های چشم های مشکی ش باز میشه و تمام دلبری هایش در لبخندش میدرخشه ...
آغوشش تنها پناه زندگی من ...
مثل عروسک در آغوشش جای میگیرم که مبادا قدم هایم به زمین بخوره و آرامش خواب صبح گاهی م بهم بریزه
روی صندلی پشت میز صبحانه که میشینم تازه نوبت به مایر میرسه که عاشقانه تر از هر ثانیه بغلم کنه و بگه
بهانه نفس کشیدنم به امروز خوش اومدی
و بعد چشم میدوزم به چشم های نیمه باز دنیل که با شیطنت میگه چطوری تنها دلیل بیدار شدنم
و خوردن صبحانه و هزاران هزار لبخند و مهر که تمام دوران کودکی ام رو در بر گرفته
برگرفته از واقعیت
به قلم : نازنین هانا🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به قسمت قبل ↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55336
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽
بله کاملا حق با شماست √
امشب پارت اخر فلافل فروش را میگذارم ...
و از فردا پای ثابت کانال ⇦ دو رمان "یادت باشد" و "فرار از جهنم" است(یکروزیادتباشدیکروزفرارازجهنم)
و پای متغیر ⇦ چند روز یکبار ماجرای هانا(چراکه بتدریج در دست تهیه است)
نکته :↯
فقطیکرمان؛باسلیقههمهجورنیست ❗️
همت ما بر اینست طیف گسترده ای از سلایق را کنار هم داشته باشیم اما میتوانیم....
بخاطرآرامششماروزانهیکرمانبگذاریم❄️
و بی اندازه سپاسگزارم که با پیشنهاداتتان به ارتقاء ما کمک میکنید🍃