eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۷﴾○﴿🔥﴾ تعجب کردم … مگه پسر داری؟ … پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ … . . همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت … از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست … ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان … خنده تلخی زد … اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم … . . چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم … همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه … . . قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن … اما تمام مدت حواسم به اون بود … حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد … . . من از دستش کلافه بودم … از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم … حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت … طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم … . . من بهش گفتم مزخرف … اما فقط عصبی بودم … ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من … اما پسر اون یه احمق بود … فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه … یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت … . . از صفحه ۴۰ به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم …۱۸ ساعت طول کشید … نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود … اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم … . . این انتخاب من بود … اما تنها انتخابم نبود … پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۸﴾○﴿🔥﴾ فردا صبح، مرخص شدم … نمی تونستم بی خیال از کنار ماجرای پسرش بگذرم … حس عجیبی به حاجی داشتم … پسرش رو پیدا کردم و چند روز زیر نظر گرفتم … دبیرستانی بود … و حدسم در موردش کاملا درست … شرایطش طوری نبود که از دست پدرش کاری بربیاد … توی یه باند دبیرستانی وارد شده بود … تنها نقطه مثبت این بود … خلافکار و گنگ نبودن … از دید خیلی از خانواده های امریکایی تقریبا می شد رفتارشون رو با کلمه بچه ان یا یه نوجوونه و اصطلاح دارن جوانی می کنن، توجیح کرد … تفننی مواد مصرف می کردن … سیگار می کشیدن … به جای درس خوندن، دنبال پارتی می گشتن تا مواد و الکل مجانی گیرشون بیاد … و … این رفتارها برای یه نوجوون ۱۶ ساله امریکایی از خانواده های متوسط به بالای شهری، عادیه … اما برای یه مسلمان؛ نه… . من مسلمان نبودم … من از دید دیگه ای بهش نگاه می کردم … یه نوجوون که درس نمی خونه، پس قطعا توی سیستم سرمایه داری جایی براش نیست … و آینده ای نداره … . حاجی مرد خوبی بود و داشتن چنین پسری انصاف نبود … حتی اگر می خواست یه آمریکایی باشه؛ باید یه آدم موفق می شد نه یه احمق … . چند روز در موردش فکر کردم و یه نقشه خوب کشیدم … من یکی به حاجی بدهکار بودم … . رفتم سراغ یکی از بچه های قدیم … ازش ماشین و اسلحه اش رو امانت گرفتم … مطمئن شدم که شماره سریال اسلحه و پلاک، تحت پیگرد نباشه … و … جمعه رفتم سراغ احد … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55573 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم خواست یک شعر تقدیم شمـا کنم •• من بی تو در این جاده طولانی و چشمت لبخند تو و لحظه ی پایانی و چشمت ... هر بار که پا می خورم از دست نگاهم یک شعر سراسیمه و بارانی و چشمت ... یک عمر برای تو فقط شعر نوشتم .... یک بیت پر از غصه ی نادانی و چشمت هر بار قسم می خورم این دفعه ی آخر اما چکنم باز تو می مانی و چشمت .... یامھد؎ﷻ
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
من در دوران جوانى زیاد مطالعه مى‌کردم. غیر از کتابهاى درسى خودمان که مطالعه مى‌کردم ... کتاب تاریخ،
جناب محترمی که این حرفها را به ادمین ما گفتید : عین گفتار شما👇🏽 [متنفرم از هرچی کانال رمان و ادمینه رمانه خفه شید لطفا بیشتر از این چرت و پرت نگید سابقه رمان ها درخشانه تو ایتا الحمدلله گند زدید به هیکل ایتا زبونتونم درازه دیگه خفه] بدانید رمانهای ارزشی مرزشان جداست ! وقتی رهبر انقلاب رمان میخوانند و حتی به رمانهای ارزشی و شهدایی توصیه میکنند شما فقط با تعصب بیجا و توهین به یک مسلمان از اعتدال و ولایت خارج شدید ⚠️ حرفتان دل ما را شکست اما عزم ما را قویتر کرد
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
جناب محترمی که این حرفها را به ادمین ما گفتید : عین گفتار شما👇🏽 [متنفرم از هرچی کانال رمان و ادمینه
ممنونم از فهم و درک و شعور زیبایی که دارید .. وقتی مخاطبین فرهیخته و اهل ادب و اخلاق و عرفانی مثل شما داریم با تمام قوا ادامه میدیم .... وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن ...
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
ممنونم از فهم و درک و شعور زیبایی که دارید .. وقتی مخاطبین فرهیخته و اهل ادب و اخلاق و عرفانی مثل شم
امام صادق ﷺ می فرمایند : «اگر می خواهید از جمله برادران و یاران من باشید باید خود را برای دشمنی و کینه مردم نسبت به خود آماده سازید، وگرنه از جمله اصحاب من نیستید» ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
•• اونجا که میگه : شنیدم اونایی که انگشتر در نجف میندازن دستشون ؛ روز قیامت حسرت نمیخورن ! دلم خیلی
┅┄「شب نگاشت. . . 🌙」┅┄ سختی اینروزها میگذره اما نمیخوام حسرت عاشقی نکردن با تو دلم بمونه⚠️ برام مهم نیست خیلی از دوستان ادمین و همکاران مجازی ؛ کانال رمان رو چیز بدی بدونن ... مهم اینه من میخوام رسم عاشقی پا بگیره ! اونم به سبک شهدا راز تحول یک پسر آمریکایی یا قصه دلدادگی یک دختر مسیحی به امام علی ﷺ (اونم کاملا واقعی) اگه جرمه خدا را شاکرم که جرمم این باشه ... (آزاده‌عسکری)
رفتند به بیراهه و خوردند به بن بست... تا بوده علی بوده و تا هست علی هست ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت دهم ؛ وابستگی روز افزون من به خانواده و محبت های بی دریغ آن ها حسادت همه رو برمی انگیزد و این از نگاه های تند و حرف های بی حساب و کتاب شان در مورد من و خانواده ام کاملا پیداست... هر یکشنبه با پدر و همراهی دنیل و مایر راهی کلیسا میشویم ... برای من نشستن پشت پیانو تنها یک وظیفه نیست ، با همه وجود و احساس ناب آن روز نوازندگی میکنم و تلاش میکنم تمام کلیسا رو با خودم همراه کنم... این یکشنبه آبان ماه ۹۱ مصادف شده بود با تعطیلات رسمی ایران ... بیلبوردها ،بنرها ، و پذیرایی در خیابان ها خبر از جشن بزرگ مذهب ایران بود ... مراسم کلیسا به زیبایی تمام برگزار شد ... از کلیسا که خارج شدیم دو پسر جوان به استقبال پدرم آمدند و شروع به صحبت کردند... اتفاق عجیبی نبود بارها مبلغین ادیان دیگر خود رو به اینجا رسانده و با پدرم وارد گفتگو می‌شدند ... او چهره ای شناخته شده بود و هر کس برای هم صحبتی با او پیش قدم میشد ... من به ماشین تکیه دادم و منتظر تمام شدن صحبت پدرم بودم ... نیم نگاهی به دو جوان انداختم و از شور و حرارت شان در توضیح مطالبی که نمیشیندم لبخند میزدم... دنیل و مایر یکساعتی بود که به دعوت عمویم به آنجا رفته بودند و من همچنان منتظر پدرم بودم... نم نم باران شروع شد و پدرم همچنان شنونده آن دو جوان بود... مطمئن بودم سال ها هم بگذرد پدرم همچنان شنونده خواهد بود !!! به خودم جرأت دادم و جلو رفتم و دقیقا پشت سر دو جوان ایرانی قرار گرفتم به نشانه احترام راه باز کردند و من کنار پدرم ایستادم ... هر دو سر به زیر و در سکوت کامل انگار وجود من مهر سکوت آن دو شده بود... به پدرم نگاهم کردم که همچنان متفکرانه به آن دو خیره شده بود... سکوت رو شکستم و گفتم : به نظرم این بحث در این باران به جایی نمی‌رسد باشد زمانی دیگر ... دستانم رو در بین دستان پدرم قرار دادم و او را تا ماشین به دنبال خودم کشیدم ... آن دو جوان همچنان سر به زیر به پدرم نگاه میکردند ... به نزدیک ماشین که رسیدیم پدرم با صدای بلندی گفت: من یک شرط دارم!!! انگار به آن دو جوان دنیا رو داده باشند با شادی مضاعف به سمت ما دویدند... _ هر شرطی بگذارید پذیرای آن هستیم به این شرط که خارج از قاعده و اصول دین ما هم نباشد پدرم نگاهی به من انداخت گفت: هانا شرط من این است اگر هانا راضی به مطالعه این کتاب شد و حق را به شما داد من هم این کتاب را مطالعه میکنم !!! همه به هم خیره شدیم !!! کدام کتاب ؟ کدام حق !! یکی از پسرها جلو اومد و کتابی با جلد چرمی قهوه ای رنگ رو به طرف من گرفت و آرام گفت شرط مطالعه این کتاب این ست که بدون تعصب مذهبی بخوانید برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به قسمت قبل ↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55642 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت یازدهم ؛ کتاب روی داشبورد ماشین گذاشتم و با اخم زل زدم به پدرم منتظر بودم پاسخ این رفتار رو بشنوم ولی نه تنها پاسخی نداد بلکه تمام مسیر رو متفکرانه و بدون هیچ حرفی طی کرد... مهمانی هرچه طولانی تر میشد حوصله من بیشتر سر می‌رفت و تمایلی به نشستن در جمع نداشتم تمام فکرم پیش آن کتاب ،شرط پدرم ، سکوتش و ماجرای آن دو جوان بود... بالاخره میهمانی تمام شد و به سمت خانه راهی شدیم ... قبل از پیاده شدن پدرم کتاب رو به سمتم گرفت و گفت: هانا بخونش با دقت می‌خوام بدونم چی از این کتاب میفهمی ؟؟ کتاب رو با اکراه گرفتم و از ماشین پیاده شدم مستقیم به اتاقم رفتم کتاب روی میز گذاشتم و خودم رو انداختم روی تخت و چشمانم رو بستم ... نیمه های شب بود که با فریاد از خواب پریدم چراغ اتاقم رو مادرم روشن کرد... همه سراسیمه بودند ... مایر منو بغل کرد و با نوازش آرامم میکرد ولی دلهره و تپش قلب من آرام نمیشد ... پدرم دستم را گرفت و شروع کرد به دعا خواندن کمی حالم بهتر شد اما وحشت خواب همچنان مانع از آرامش و خواب مجددم میشد... مایر و دنیل از اتاق بیرون رفتند ولی پدرم کنارم نشست و گفت: چه چیزی آرامش ملکه من رو گرفته؟! به آغوشش پناه بردم و بی اختیار اشک ریختم و او با تمام محبت پدرانه اش مرا آرام میکرد ... لحظاتی گذشت تا اینکه شروع به حرف زدن کردم... نمیدونم خواب بود یا واقعیت نمیدونم کجا بود ولی هم آشنا بود و هم غریبه کنار رودخانه نشسته بودم و پاهایم رو در آب گذاشته بودم ... و داشتم بلند بلند سرود مقدس رو می‌خواندم... یک صدا من را صدا زد ولی هر چه گشتم و گوش تیز کردم منبع صدا رو پیدا نکردم... از کنار رودخانه بلند شدم ... غروب بود و می‌دانستم تو منتظر منی و باید برمیگشتم به خانه ... نگاهی به خورشید انداختم داشت غروب میکرد ... ولی ناگهان خورشید از حالت غروب به وسط آسمان برگشت!!! آنقدر عجیب بود و با سرعت که هوش از سرم پرید و خورشید به من نزدیک می‌شد آنقدر که میترسیدم از گرمایش ذوب شوم هرچقدر من می‌دویدیم انگار خورشید سرعت ش به دنبال من بیشتر میشد ... از ترس از خواب پریدم ... پدرم محکم تر منم بغل کرد و گفت: خورشید راه بهشت دخترم نگران نباش الآنم آروم چشمات رو ببند و بخواب من تا صبح کنارتم چشمانم در امنیت آغوش و دستانش بستم ... برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
هدایت شده از هوش معنوی
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولایت چیست ...؟! "اصل آفرینش" آزاده عسکری(روشنا) ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺‌ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @hooshe_maanavi ╰─────────────