فارس پلاس نوشت :
کتابفروشی در کنار خیابان، روی تابلو نوشته بود :
حتی اگر قصد خرید کتاب ندارید بیایید در مورد کتاب هایی که خوانده اید گپ بزنیم!
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳﴾○﴿🔥﴾
#part_3
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم …
.
قفل در شل شده بود … چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد … .
.
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون … نمی دونم کجا می خواستن برن … توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود … ناتالی درجا کشته شده بود … زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره … آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود …
.
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن … هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود … .
.
زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود … داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن …
.
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم … شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم … حس می کردم من قاتل اونهام … باید خودم در رو درست می کردم … نباید تنهاشون می گذاشتم … نباید … .
.
مغزم هنگ کرده بود … می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن … داد می زدم و اونها رو هل می دادم … سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم … تمام بدنم می لرزید … شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود … التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت … .
.
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود … توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از ۴۵ دقیقه کنار خیابون افتاده بوده … غرق خون … تنها …
رفتن به پارت اول↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
[•🌿 آيا مردم پنداشتند كه چون گفتند :
ايمان آورديم ؛ رها مىشوند و ديگر مورد آزمايش قرار نمىگيرند . . ؟!
"آیه ۲ سوره عنکبوت"🕸🕷
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_3
#پسرک_فلافل_فروش
جلو رفتم و گفتم : هادی خودتی ؟!
بلند شد و به سمت من آمد و همديگر را در آغوش گرفتيم . با تعجب گفتم : اينجا چه ميكنی ؟ بدون مكث و با همان لبخند هميشگی گفت : اومدم اينجا برا شهادت !
خنديدم و به شوخی گفتم : برو بابا ، جمع كن اين حرفا رو ، در باغ رو بستند ، كليدش هم نيست ! ديگه تموم شد . حرف شهادت رو نزن .
دو سال از آن قضيه گذشت . تا اينكه يكيی ديگر از دوستان پيامكی برای من فرستاد كه حالم را دگرگون كرد . او نوشته بود :( هادی ذوالفقاری ، از شهر سامرا به كاروان شهيدان پيوست .)
براي شهادت هادی گريه نكردم ؛ چون خودش تأكيد داشت كه اشك را فقط بايد در عزای حضرت زهرا ريخت . اما خيلي دربارهی او فكر كردم . هادی چه كار كرد ؟ از كجا به كجا رسيد ؟ او چگونه مسير رسيدن به مقصد را برای خودش هموار كرد ؟
اينها سؤالاتی است كه ذهن من را بسيار به خودش درگير نمود . و برای پاسخ به اين سؤالات به دنبال خاطرات هادی رفتيم . اما در اولين مصاحبه يکي از دوستان روحاني مطلبی گفت که تأييد اين سخنان بود .
او براي معرفي هادی ذوالفقاری گفت : وقتی انسانی کارهايش را برای خدا و پنهانی انجام دهد ، خداوند در همين دنيا آن را آشکار ميکند .
هادی ذوالفقاری مصداق همين مطلب است . او گمنام فعاليت کرد و مظلومانه شهيد شد . به همين دليل است که بعد از شهادت ، شما از هادی ذوالفقاری زياد شنيده ای و بعد از اين بيشتر خواهی شنيد .
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚@non_valghalam
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
رفتن به پارت اول↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54484
کاش برگردی . . . ↻
مادرانه ترین کتاب مدافع حرم
زندگی نامه شهید مدافع حرم زکریا شیری به روایت مادر
نویسنده این کتاب که قبلا با کتاب «یادت باشد» نگاهی عاشقانه به زندگی مدافعان حرم داشته است این بار در کتاب «کاش برگردی» در نگاهی تازه، داستان زندگی یکی از شهدای مدافع حرم را از زبان مادر شهید به روایت می نشیند ...
روایت تربیت حمیدها و زکریاهای عصر ماست . . .
نویسنده: رسول ملاحسنی
#پیشنهادی_نونوالقلم🖋
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•|🌿از خدا ممنونم که هنوز همتونو مثل یه خانواده کنارم دارم ؛ سلام بر قلب نورانی آنانی که دوسشان داریم . . .
🌿:☁️⃟🍯؎•°
┅┄「پسرکفلافلفروش. . .!🌭🍔⃟🍓」┅┄
#Part_4
#پسرک_فلافل_فروش
در روستاهای اطراف قوچان به دنيا آمدم . روزگار خانواده ما به سختی ميگذشت . هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم . سختی زندگی بسيار بيشتر شد . با برخی بستگان راهی تهران شديم .
يک بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد ؟ چه كسی به او توجه داشت ؟ زندگی من به سختی ميگذشت . چه روزها و شب ها كه نه غذايی داشتم نه جايی برای استراحت .
تا اينكه با ياری خدا كاری پيدا كردم . يكی از بستگان ما از علما بود . او از من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيری كنم . تا سنين جوانی در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم . اين هم كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهی گره زد .
فضای معنوی خوبی در كار من حاكم بود . بيشتر كار من در مسجد و اين مسائل بود . بعد از مدتی به سراغ بافندگی رفتم . چند سال را در يک كارگاه بافندگی گذراندم . با پيروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم . با يكی از دختران خوبی كه خانواده معرفی كردند ازدواج كردم و به تهران برگشتيم .
خوشحال بودم كه خداوند سرنوشت ما را در خانهی خودش رقم زده بود ! خدا لطف كرد و ده سال در مسجد فاطميه در محلهی دولاب تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعاليت شديم . حضور در مسجد باعث شد كه خواسته يا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثير مثبتی ايجاد شود .
فرزند اولم مهدی بود ؛ پسری بسيار خوب و با ادب ، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی كه جنگ به پايان رسيد ، يعني اواخر سال 1367 محمدهادی به دنيا آمد . بعد هم دو دختر ديگر به جمع خانوادهی ما اضافه شد . روزها گذشت و محمدهادی بزرگ شد . در دوران دبستان به مدرسهی شهيد سعيدی در ميدان آيت الله سعيدی رفت .
هادی دورهی دبستان بود كه وارد شغل مصالح فروشی شدم و خادمی مسجد را تحويل دادم . هادی از همان ايام با هيئت حاج حسين سازور كه در دههی محرم در محلهی ما برگزار ميشد آشنا گرديد . من هم از قبل ، با حاج حسين رفيق بودم . با پسرم در برنامه های هيئت شركت ميكرديم .
پسرم با اينكه سن و سالی نداشت ، اما در تداركات هيئت بسيار زحمت ميكشيد. بدون ادعا و بدون سر و صدا براي بچه های هيئت وقت ميگذاشت . يادم هست كه اين پسر من از همان دوران نوجوانی به ورزش علاقه نشان
ميداد . رفته بود چند تا وسيلهی ورزشی تهيه كرده و صبح ها مشغول ميشد . به ميله ای كه برای پرده به كنار درب حياط نصب شده بود بارفيكس ميزد . با اينكه لاغر بود اما بدنش حسابی ورزيده شد .
···------------------···•♥️•···------------------···
𝗝𝗼𝗶𝗻↴
♥️⃟📚@non_valghalam
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿:)
رفتن به پارت اول↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54484
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
|💠|سرودوشعروشعارم،امامخامنهايست
گلهميشهبهارمامامخامنهايست ...
پسازخداورسولوائمهاطهار(؏)
تمامداروندارمامامخامنهايست ....
|🍃|اےڪاش ڪہ مَــن
خـاڪِ ســرِ ڪوے ټـو باشــم...
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴﴾○﴿🔥﴾
#part_4
تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … .
.
زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم … .
.
بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم … تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود … .
.
فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟ …
درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … .
.
من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …
.
بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار … با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت … توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی … .
.
من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود … به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره … اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی … .
.
از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان ۱۳ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها…
پرش به قسمت قبلی↻
https://eitaa.com/non_valghalam/54565
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀