eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۴﴾○﴿🔥﴾ اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم یک هفته ۱۰ روز و یک ماه گذشت اما از خدا خبری نشد… هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم اون شب برگشتم خونه چشمم به Mp3 player افتاد تمام مدت این یه ماه روی دراور بود چند لحظه بهش نگاه کردم نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ حرف های یک خدای مرده با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله نهار نخورده بودم برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم بعد هم رفتم بار اعصابم خورد بود حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده انگار یکی بهم خیانت کرده بود بی حوصله، تنها و عصبی بودم تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم انگار رفته بودم سر نقطه اول ↻ دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم دیگه چیزی رو به خاطر ندارم اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم اومدم به خودم تکانی بدم که دستم به تخت دستبند زده شده بود اوه نه استنلی این امکان نداره دوباره بی رمق افتادم روی تخت نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور کنم .… پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55573 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۳۵﴾○﴿🔥﴾ به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد … . اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم … آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ … برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود … ۶۰۰ دلار غرامت مغازه دار و ۴۰۰ دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … . گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … ۱۰۰۰ دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … . زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید … . هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن … . شما چطور من رو پیدا کردید؟ … من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد … افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … . – پول غرامت رو … – من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … ۱۰۰۰ دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … . – با عصبانیت گفتم … من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ …. – نه … . نشست روی مبل و به پشتیش لم داد … چشم هاش رو بست … می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش … اینکه دزد باشی یا نه؛ انتخاب خودته … پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🏃🏻‍♂...🔥
بر اساس داستان واقعی✔ داستان زندگی یِ پسر امریکایی که توی دل قاچاقچی ها و فروشنده های اعضای بدن و دزد ها و فواحش به دنیا میاد . . . توی ۱۷ سالگی به زندان میره به علت دزدی مسلحانه ؛ دائم الخمر بوده و اعتیاد داشته..... بعدش توی زندان ترک میکنه و یه هم سلولی داشته اسمش حنیف بوده عرب بوده و مسلمان و ادامه ماجرا . . .👀👇🏽 ↻ ﴿فــرار از جهنم🔥﴾•••• به قلم : شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی🖋 پرش به پارت اول⇩........🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂🏃🏻‍♂ https://eitaa.com/non_valghalam/54488
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
همونطور که میدونید راز تنهایی تازه چاپ شده ولی رمان فرار از جهنم از سال ۹۴ منتشر شده .... و از سال ۹
سلام و ارادت توجه بفرمایید رمان "فرار از جهنم" زمان انتشارش سال ۱۳۹۴ هست اما رمان راز تنهایی نرگس شکوریان فر به تازگی منتشر شده با الگو گیری و سانسور و تغییر نام رمان فرار از جهنم .... برای دریافت جزئیات به کانال پاسخگویی به ناشناس رجوع بفرمایید 👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/3706060984Cd6fbcee0e7 سپاس از همراهی شما خوبان🌿:) ناشناسمونه .............👇🏽 https://harfeto.timefriend.net/16577086971049
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
همونطور که میدونید راز تنهایی تازه چاپ شده ولی رمان فرار از جهنم از سال ۹۴ منتشر شده .... و از سال ۹
بله نگاه منصافانه اینه که شما میگید بخصوص نباید زندگی شهدا رو خیلی خاص جلوه داد که انگار اونها از دنیای دیگه بودند .... خیر؛ اونها جوونهایی بودند از زمان خودمون و شبیه خودمون که پای انتخابشون موندند ! الهی مانا باشید بعشق 🌿:)کسی که میماند؛ پیامبر است به او ایمان بیاورید . . . ماندن کم معجزه ای نیست در عصر ما |ماندگار باشید...🐾
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت هفتم : به کریسمس امسال هر چه نزدیک تر میشویم عمارت پر
•• منی که به عنوان یک شهروند ایرانی باید پوششی رو انتخاب میکردم که مطابق با میل و اراده خودم نیست و استفاده از زبانی بیگانه که فقط گره های عصبی مغزم رو متورم میکرد😤 ⚠️هیچ وقت از اجبار به کاری لذت نبردم ..... و همیشه به دنبال منطق این اجبار بودم تا بتونم بپذیرم که چرا باید قانونی رو پذیرفت...؟؟!!! https://eitaa.com/non_valghalam/55607
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت هشتم : روزهای تابستان سریع میگذره و تا حدودی به زبان فارسی علاقمند شدم البته بیشتر عاشق سعدی ... برای ثبت‌ نام مدرسه در کلاس پنجم ابتدایی‌ آماده میشم ؛ روزهای اول مهر با تنهایی و احتیاط در انتخاب دوست میگذره ... همه چیز به سبک قدیم بجز آب و هوای سخت و آلوده تهران و خانه ای متفاوت در شمال غربی تهران ... پدرم همه تلاشش رو میکند که هیچ کدام از اعضای خانواده در اینجا احساس غربت نکنند ولی تمام امید من به کریسمس دوخته شده که باز به شهر رویاهای کودکی ام برگردم و در عمارت سنگی سفید مان زندگی ام رو سپری کنم... هر چه از سن من میگذارد آموزش های عقیدتی و تفسیر انجیل سخت تر سخت تر میشود ... شرکت در دوره های آموزشی و کسب نمره برتر میان تمام مدعیان با وجود سن کم من برای همه شگفت انگیز شده... ساعت ها مباحثه و مطالعه من و پدرم و دنیل گاهی تمام شب رو در برمی‌گیره ... یکشنبه های کلیسا با نوازندگی من و خطابه های پدر رنگ و بویی دیگه داره ... گاهی بعد از مراسم ساعت ها با پدرم در کلیسا به مباحثه میگذره و ذهن کنجکاو من به همه جای کتاب مقدس سرک می‌کشه... با پدرم برای مباحثه ادیان در دانشگاه شهید بهشتی همراه میشم سن کمی دارم ولی این همراهی برام با شکوه ... اینجا که باز حرف از اسلام و مذهب تشیع در ذهنم نقش می‌بنده و شباهت های دین کاتولیک و اسلام برام جالب میشه ... برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به قسمت قبل ↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55607 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت نهم : نام زیبای علی ﷺرو بارها با احترام از زبان بزرگان ادیان متفاوت شنیدم و شخصیت این مرد که در تمام ادیان قابل احترامه ؛ برام جذابیتی خاص داره ولی علاقه ای به مطالعه در موردش ندارم .... چون به اعتقاد من مردی چون مسیح وجود داشته که قطعا مردی چون علی به وجود آمده!!! همراه با همه ی خوبی ها و بدی ها سن من میگذره و حالا دختری پانزده ساله در کنار خانواده ام هستم و تونستم با مطالعه و تحقیق عنوان مبلغ دین خودم رو بگیرم ... افتخار عموی بزرگم اینه که برای تمام مباحث اعتقادی از توانایی هانا استفاده می‌کنه... ولی پدرم هشدارهای جدی به عموم میده که من نمیخوام از هانا یک راهبه بسازم از توانایی هانا در پژوهش و نوع تبلیغ دین استفاده کنید نه در شأن و جایگاه یک راهبه... تعصب پدرم بارها باعث مجادله و کدورت بین پدر و عمویم شده... و همین کدورت ها میشود آتش زیر خاکستر در کمین آینده نامعلوم هانا... غرور و تعصب و اینکه هیچکس رو نمیتوانم به خلوت خودم راه بدم باعث میشه تمام مسیرها برای پسران جوانی که به شوق بودن در کنار خانواده ما هر یکشنبه میهمان ما میشند کاملا بسته بمونه ... این موضوع هم اختلاف های زیادی رو مابین بزرگان راه انداخته که هانا باید تن به انتخاب یک فرد بده و با او مسیر های آینده اش رو رقم بزنه ... حمایت های خانواده ام و سختگیری های خودم باعث شده همه من رو دختری مغرور ، از خود راضی ، لوس و به شدت وابسته به خانواده ببینند .... برگرفته از واقعیت به قلم : نازنین هانا🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
تا وقتی حقیقت هست دروغ چرا ...؟! از دروغ و دروغگو بپرهیزید اینرو امام صادقﷺ گفته 👆🏼 🔔 🕐12:45
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
تا وقتی حقیقت هست دروغ چرا ...؟! از دروغ و دروغگو بپرهیزید اینرو امام صادقﷺ گفته 👆🏼 🔔#پروژه_حذف_نا
برخی افراد بخصوص تو مجازی گروههای اخلاق تشکیل میدن که البته معروفن ؛ اسم نمیارم برا تبادل میان به ما رجوع میکنند .... به دروغ مینویسند در گروه ما نویسندگان رمان فعالیت دارند 😑❗️ آخه تو چطور میخوای با این دروغ اعضای کانال مارو جذب کنی بعد بهشون درس اخلاق بدی ؟!! آخه کی تو گروهت نویسندگان رمان فعالیت کردند ...؟!!! نه اخه یه شواهد و مدارکی به ما بدید از کی تو رمان فعال شدید ما بیخیریم⚠️ تبلیغ دروغ تو کانال ما ممنوعه 🚫 لطفا هر وقت بنری با محتوای فیک و کاذب در کانالمون قرار گرفت و من در جریان نبودم به من اطلاع بدید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس اینطوری دعا کرد دعاشم مستجاب شد . . . ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد  پاتوق اصلی ما «بقعهٔ چهار انبیاء» بود؛ مقبرهٔ چهار پیامبر و امامزاده که مرکز شهر قزوین دفن شده‌اند. آن قدر رفته بودیم که کفشدار آنجا مارا می‌شناخت. کفش هایمان را یک‌جا می‌گذاشت. شماره هم نمی‌داد. زیارت که کردیم،ترک موتور سوار شدم و گفتم: «بزن بریم به سرعت برق و باد!» معمولا روی موتور از خودمان پذیرایی میکردیم؛ مخصوصا پفک، چندتایی هم به حمید دادم. پفک ها را که خورد گفت: «فرزانه! من با این همه ریش،اگه یکی ببینه این طوری روی موتور پفک میخوریم و ریش وسبیل ها همه پفکی شده آبروی ما رفته ها» گفتم: «با همه باش و با هیچ کس نباش، خوش باش حمید از این پفک ها بعدا گیرت نمیاد» مسیر همیشگی را از خیابان سپه تا گلزار شهدا آمدیم. محوطه گلزار فروشگاه محصولات فرهنگی زده بودند. درحالی که نگاهش به ویترین قسمت انگشتر ها بود پرسید: انگشتر دُرّ نجف دارید؟ فروشنده جواب داد: سفارش دادیم، احتمالا برامون بیارن. از فروشگاه که بیرون آمدیم، دستش را جلوی چشم من بالا آورد و گفت: این انگشتر رو می بینی خانوم؟ دُرّ نجفه. همیشه همرامه. شنیدم اون هایی که انگشتر دُرّ نجف میندازن روز قیامت حسرت نمی خورن. باید برم نگین این انگشتر رو نصف کنم. یه رکاب بخرم که توهم انگشتر دُرّ نجف داشته باشی. دلم نمیاد روز قیامت حسرت بخوری ... نیم ساعتی تا نماز مغرب زمان داشتیم. به قبور شهدا که رسیدیم، حمید چند قدمی جلوتر از من قدم بر می داشت. تنها جایی که دوست نداشت شانه به شانه هم راه برویم مزار شهدا بود. می گفت: ممکنه همسر شهیدی حتی اگر پیرهم شده باشه ما رو ببینه و یاد شهیدشون و روزایی که باهم بودن بیفته و دل تنگ بشه. بهتره رعایت کنیم و کمی با فاصله راه بریم. اول رفتیم قطعه ی یک، سرمزار شهید(براتعلی سیاهکالی) که از اقوام دور حمید بود. از آنجا هم قدم زنان به قطعه ی هفت ردیف دهم امدیم؛ وعده گاه همیشگی حمید سر مزار شهید(حسن حسین پور) این شهید رفیق و هم دوره ای حمید بود ؛ از شهدای عملیات پژاک که سال نود شهید شده بود. حمید در عالم رفاقت خیلی روی این شهید حساب باز می کرد. سر مزارش که رسیدیم، گفت: فاتحه که خوندی، برو سر مزار بقیه شهدا، من با حسن حرف دارم! کمی که فاصله گرفتم، شروع کرد به درد دل کردن. مهم ترین حرفش هم همین بود: پس کی منو می بری پیش خودت ؟! #•♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55616 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/54972 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)