┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت پانزدهم :
میدانم که پدرم از نحوه برخوردم راضی
نیست
ولی چیزی نمیگوید ...
بازهم پناهنده اتاقم میشوم و حتی به استقبال هیچ کدام از مهمان ها نمیروم ...
و میدانم پدرم به هر بهانه ای شده بقیه رو از آمدن به سمت من منع میکند تا آرامش لحظه هایم را کسی بر هم نزند...
شب از نیمه گذشته و مهمانی تمام شده ...
لبه پنجره میشینم و به تاریکی خیابان و چراغ هایش زل میزنم ...
صدای پدرم من رو از اعماق فکر و خیال بیرون میکشد ...
_ هانا ملکه من چرا امروز گستاخانه پاسخ میخواست؟
_آن ها چیزی جز یک مشت حرف های تکراری مقاله ها و کتاب ها از علی نمیدانستند
_ تو طلب کردی و پاسخی نگرفتی ؟
_ هوم آن ها یکبار هم این کتاب رو عمیق نخواندند
_ ایمان داری؟
_ آنقدر که الان شب ست
آن ها تا کنون با علی حرف نزدند نه تنها حرفی برای گفتن ندارند گوشی هم برای شنیدن ندارند فقط آمده اند که اثبات کنند بالاترند...
- خب به نظر تو بالاترند؟
_نوووچچ ولی مرام مولای شان چیز دیگری ست او مردی ست از جنس آسمان که قلوب زمین رو فتح کرده ...
_هانا قلب رو تو چی؟
_ فعلا مغزم را فتح کرده باید بدانم چه کسی علی را خوب میشناسد ...
_ پ باید در انتظار عاشقی دخترم باشم ؟
نگاهم به پدر خیره میشود خنده ای مستانه میکند و میگوید:
ملکه من عاشق شود محال ممکن ست خودشیفته من کسی را به قلبش راه دهد..
بخواب آرامش زندگی پدر این طوفان ها پایانی ندارد...
برگرفته از واقعیت
به قلم : نازنین هانا🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
35.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامه ای #به_خط_گریه
پیدا شدن و برگشتن پیکر شهید#حمید_سیاهکالی_مرادی به وطن ......
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
💠| یــادت باشد
#Part_18
من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود. خیلی زود حوصله اش سر رفت. با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد: «بیا یک کم تلویزیون ببینیم. حوصلم سر رفت گفتم: تلویزیون ما معمولا خاموشه. مگه این که با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم! حقیقتش هم همین بود. خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم، مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم.
حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شود لزوما از نظر شرعی بلااشکال نیست. به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود. دیدوبازدیدهای عید که کمتر شد، با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم. دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود،
مجبور شدیم از مهمان ها سری به سری دعوت کنیم. آن قدر جا کم بود که حتی همه برادرهای حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم. حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت وآمد کنیم. می گفت: «مهمون حبیب خداست. این رفت و آمدها محبت ایجاد میکنه. در خونه ما به روی همه بازه.» کار این مهمان نوازیها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته، دو، سه روز پشت هم مهمان داشتیم؛ هم شام، هم ناهار. چون دانشگاه می رفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود، دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتا هر هفته یک بار مهمان بیاید، ولی بارها می شد که حمید تماس می گرفت و می گفت امشب مهمان داریم. میگفتم:
«حمید جان میوه ها رو آماده کن ، چایی دم کن تا من برسم و خورشت رو بار بزارم . کلاس هایم تا غروب طول می کشید و مهمان ها زودتر از من می رسیدند! آن قدر وقت کم می اوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس دانشگاه را عوض کنم. بعد از احوال پرسی با مهمان ها یکسره
می رفتم آشپزخانه و مشغول اشپزی می شدم. حتی وقت نمی کردم چادر معمولی سر کنم و با همان چادر مشکی پای اجاق گاز می رفتم. وقتی حمید این وضعیت را می دید، می گفت: عزیزم، واقعا ممنونتم .
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55767
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد
#Part_19
قبل ازدواج فکر میکردم فقط درس خوندن بلدی و وقتی بریم سر خونه زندگی، تازه باید آشپزی و خونه داری یاد بگیری. ولی تو همه کارها رو یک تنه انجام میدی. اگر کاری انجام می شد یا مهمان راه می انداختم حتما تشکر می کرد. همین باعث می شد خستگی از جانم در برود. مهمان ها را که راه می انداختیم، ظرف ها را من میشستم. حمید هم یا جاروبرقی میکشید یا می آمد ظرفها را خشک می کرد. اکثرا نمی گذاشت ظرفها را دست تنها بشورم. میگفتم: حمید! فردا صبح زود میخوای بری سرکار. برو استراحت کن، من خودم جمع و جور میکنم.» دست من را می گرفت، می نشاند روی صندلی و میگفت: «یا با هم ظرفها رو بشوریم، یا شما بشین، من بشورم. شما دست من امانتی. دوست ندارم به خاطر شستن ظرف دستهات خراب بشه.» وقتی این جمله که شما دست من امانت هستی را می شنیدم، یاد حرف روز اول ازدواجمان می افتادم که روی مبل نشسته بودم و به حمید گفتم: «از حضرت زهرا روایت داریم که می فرمایند هرزن سه منزل داره اول منزل پدر، بعد منزل شوهر، بعد هم منزل قبر. من در منزل رو به خوبی اومدم. امیدوارم منزل سوم رو هم روسپید باشم.» حمید جواب داد: «امیدوارم بتونم همراه خوبی برای تو در منزل دوم باشم و با عاقبت به خیری به
منزل سوم برسیم
ورود به سال ۹۳ از ابتدا برایم عجیب بود. حالات حمید عوض شده بود سجده های نمازش را طولانی تر کرده بود. تا قبل از این پیش من گریه نکرده بود، ولی از همان فروردین ماه گاه و بیگاه شاهد اشکهایش بودم. داخل اتاق تاریک می رفت و بی صدا اشک می ریخت. نمازش را که می خواند با سوز «الهی العفو» میگفت. وقتی به چهره اش نگاه میکردم انرژی مثبت و آرامش میگرفتم. چشم هایش زیبا بود، ولی جور دیگری زیباییش را نشان می داد. پیش خودم میگفتم احتمالا از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی می بینم؛ ولی این تنها نظر من نبود. دوستان خودش هم شوخی می کردند و می گفتند
«حمید نوربالا میزنی!» | این احساس بی علت نبود. حمید واقعا آسمانی تر شده بود. شاید به همین خاطر بود که ما به فاصله کمتر از یک ماه، مجدد خادم الشهدا شدیم. مثل همیشه با حاج آقای صباغیان تماس گرفت. هماهنگ کرد و ما هجدهم فروردین عازم دوکوهه شدیم. از در پادگان که وارد شدیم انگار خود ساختمانها به ما خوش آمد میگفتند. ساختمان هایی که روزگاری طعم خوش مصاحبت با شهدا را چشیده بودند و حالا میزبان زائران شهدا بودند. عکس های بزرگ قدی روی دیوار ساختمان ها به اندازه یک کتاب حرف برای گفتن داشت. ساختمان هایی که هنوز هم بچه های گردان های کمیل و مقداد و ابوذر و مالک را فراموش نکرده بودند.
جلوی حسینیه ی حاج ابراهیم همت که رسیدیم، حمید گفت: یه روزی .....
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
کجا گمت کردم؟.mp3
2.91M
•
-کجا گمت کردم ..؟!
یامھد؎ﷻ
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۵﴾○﴿🔥﴾
#Part_45
در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…
.
با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ …
.
.
آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… .
.
یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … .
می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ …
.
.
حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..
.
و اون فقط گریه می کرد ... .
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/55940
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۴۶﴾○﴿🔥﴾
#Part_46
بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم … نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
.
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست ..
.
– چرا این کار رو کردی؟ …
.
زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه …
.
– تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه …
.
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
.
– من ۱۳ سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … .
.
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .
.
وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست …
.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54488
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
#کپی_آزاد
نشرخوبیهاصدقهجاریه🌿(:
🏃🏻♂...🔥
📓در کتاب "نخل و نارنج" آمده :
•مردم بدانید که ؛
•دو چیز انسان را در #مسیرانسانیت سریع به منزل میرساند :
•یکی قرآن خواندن در نیمهشب ...
•دیگری گریه بر حضرت سیدالشهدا
#محرم•|🌿#عاشقیدرراه...
هانا دختر معنوی منه ؛ دو سال قبل تو ایتا باهاش آشنا شدم ..
و بعد فهمیدم از یک خانواده عالی رتبه لبنانی و مسیحی بوده و با عشق به امام علی علیه السلام به اسلام روی آورده ..
و هر ساله از نجف براش انگشتری از در نجف میفرستند ؛ هانا یک معجزه است معجزه تحول ؛ در زمان من و تو ؛ و کنار من و تو ...
و داره با قلم خودش برامون روایت میکنه
هیچ دروغ و تخیلی این وسط نیست ...
یک حقیقت روشن ! یک حقیقت زنده !
آنان که ندیدند حقیقت ؛ ره افسانه زدند ↻
آزادهعسکری(روشنا)
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
•┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈•
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
💠•نحوه پارتگذاری :
یک روز مختص رمان واقعی فرار از جهنم
یک روز مختص رمان واقعی یادت باشد ...
یک روز هم مختص رمان آنلاین هانا دختری از دیار مسیح√
(به جز روزهای تعطیل و مرخصی ادمین)
تا حقیقت هست نیازی به رمانهای تخیلی نداریم
┅┄「هانادختریازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄
قسمت شانزدهم
کابوس شب اول تکرار میشود
ولی این بار نه غروب نکردن خورشید هراسان میشوم و نه حتی از نزدیک شدنش به خودم پا به فرار میگذارم ...
چشم میدوزم به خورشید و او هم خیره به من نگاه میکند ...
_ تو خورشید نیستی ؟
_ من همان نگاه تو هستم
_ چرا بار اول هراسان شدم ؟؟
_ چون باورم نکردی
_ و اکنون باورت کردم!!؟؟؟
_ نه غروب م را باور نکردی
_ هر خورشیدی غروب میکند!
_و هر خورشیدی طلوع!
_از نظرعلم فیزیک و نجوم هر غروب و طلوع اختصاصی ست و تکرار پذیر نیست...
_ ولی من طلوع میکنم و غروب نخواهم کرد مگر باور طلوع من در ذهن ها غروب کند...
_ هیچ طلوعی پایدار نمی ماند...
_ ولی طلوع مسیح مقدس اتفاق افتاد و پایدار ماند و پ طلوع پایدار و بی غروب وجود دارد...
روی چمن زار دراز میکشم و به آسمان آبی بدون خورشید زل میزنم ...
_چرا تو در کنار منی نه در آسمان ؟؟؟
_ تو صدا زدی من هم آمدم ...
از خواب بیدار میشوم ، کمی آب میخورم
نمیتوانم مکالمه و تصاویر واضح خواب رو از ذهنم دور کنم
چراغ اتاق رو روشن میکنم و دفترم رو باز میکنم و شروع به نوشتن خواب میکنم
برگرفته از واقعیت
به قلم : نازنین هانا🖋
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱
پرش به قسمت قبل ↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56012
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/55018
⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟ 🌸𖤓─┈⊰᯽⊱
قسمت آخــــر👇🏾👇🏾👇🏾
https://eitaa.com/non_valghalam/58364
💠| یــادت باشد
#Part_20
صدای بچه های رزمنده توی صبحگاه دو کوهه می پیچید. بعد از دعای صبح گاهی که شهید گلستانی میخوند نرمش می کردن و می گفتن یک
دو، سه؛ شهید! ولی الان انگار دو کوهه خلوت کرده و منتظره. منتظر یه روزی که یه سری مثل همون شهدا پیدا بشن و اینجا دوباره نفس بکشن.
◽◾◽
حمید بر خلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه میخورد.گفتم: همهی چند دقیقه وقت داری ها. الان سرویستون میره حمید. حواست کجاست؟ گفت: حواسم هست خانوم. امروز به خاطر اینکه چادری که امانتی دادی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم. به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!
متعجب از این همه وقت نظر روی بیت المال، سراغ درست کردن معجون اول صبحهای حمید رفتم. به خاطر فعالیت زیادی که در باشگاه و حین ماموریت هایش داشت زانو درد گرفته بود.
هر روز صبح معجونی از آب ولرم و عسل و پودر سنجد و دارچین برایش درست میکردم. دستور این معجون را از جزوات طب سنتی خودم پیدا کرده بودم. از نوجوانی به خاطر علاقهای که داشتم پیگیر طب سنتی و تغذیه اسلامی بودم.با خوردن این معجون اوضاع زانوهایش هر روز بهتر از روز قبل میشد.
موقع خداحافظی گفتم: حالا که با سرویس نمیری حداقل با خودت چتر ببر بیرون خیس نشی. گفت: تو خودت میخوای بری دانشگاه چتر رو تو ببر. مد خیس بشم مشکلی نداره، اما دوست ندارم تو زیر بارون اذیت بشی.
آن روز دفتر بسیج دانشگاه با اعضای شورا برای هماهنگی اردوهای جهادی تابستان جلسه داشتیم. وقتی دیدم بحثمان به درازا کشیده، به حمید پیام دادم که تا من برسم برای ناهار سالاد شیرازی درست کند. جلسه که تمام شد زود تاکسی سوا شدم که به خانه برسم. حسابی ضعف کرده بودم.ولی تا سالاد شیرازی که حمید درست کرده بود را دیدم همه اشتهایم کور شد. رنگ سالاد که کاملا زرد بود. تمام خیار و گوجه ها هم وا رفته بود!
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت قبل↻
https://eitaa.com/non_valghalam/56087
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
💠| یــادت باشد
#Part_21
به حمید گفتم: من این سالاد رو نمیخورم! این چیزی که تو درست کردی به هر چیزی شبیه شده جز سالاد. باید بگی چرا این شکلی شده. سابقه آشپزی هایش برایم روشن بود. آشپز خوبی بود و غذاها را خوب درست میکرد. ولی قسمتی که از خودش ابتکار به خرج میداد، ما را تا مرز مسمومیت پیش می برد
حمید وقتی دید به سالاد لب نمیزنم شروع کرد به تعریف کردن ماجرا.
گفت: اول داخل سالاد نمک ریختم، بعد برای امتحان دارچین، فلفل و زردچوبه هم زدم. می خواستم یه چیزی درست کنم که همه طعم ها رو با هم داشته باشه! خلاصه همه سرویس ادویه را داخل سالاد خالی کرده بود. گفتم: این چیزایی که گفتی برای رنگ و مزه سالاد قبول، اما خیار و گوجه ها چرا اینطوری شده؟ چرا این همه وا رفتن؟ خودش را زد به مظلومیت و گفت: جونم برات بگه بعدش رفتم سراغ آبلیمو و آبغوره. از دستم در رفت آنقدر ریختم که خیار و گوجه توی آبلیمو و آبغوره گن شد. الان دیگه بی خطره! کاری کرده بود که خودش هم تمایلی به خوردن این سالاد نداشت. منی که سالاد شیرازی خیلی دوست داشتم تا مدتها نمیتوانستم هیچ سالادی بخورم!
◽◾◽
اواخر بهار ۹۳ اولین سالی بود که دور از خانواده ماه رمضان را تجربه می کردیم. ماه رمضان بیشتر بیدار میماندیم. به جای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و باهم صحبت میکردیم. سحر اولین روز ماه........
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃
•┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈•
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
پرش به پارت اول⇩
https://eitaa.com/non_valghalam/54972
کپی آزاد√
انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)