eitaa logo
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
118 فایل
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَحْمٰنِ‌الرَحیمْ @soada_ir @rahe_enqelab @khamenei_ir @ansomarg1402 @taammogh @hosin159 کپی‌حلال😍 تندخوانی سی جز قرآن👇 @qooran30 ارتباط با مدیر👇 @Shahr_e_yar ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/17050879870754
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 🔻 خانم محترم حجاب شما به ما ربط داره! 🎁 😅☺️ عکس باز شود حداقل برای یک نفر ارسال کنید 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
⭕️ مروری بر نامگذاری سالها توسط رهبر انقلاب اسلامی از سال ۱۳۸۷ تا ۱۴۰۰ ❤️🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 🌱•° 「هࢪچھ‌کࢪدھ‌هجࢪکࢪدھ‌با‌منِ‌چشم‌انتظاࢪ یوسف‌زَهرایی‌من‌فکࢪبرگشتن‌بکݩ🌿」 ●• ❥•ツ•🦋•🌱°ْ 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚ای در دلم عزیزتر از جان 🌴ڪه در تن است 💚جانی ڪه در تن است 🌴مرا از برای توست روحی‌فداک‌یامهدی‌عج‌ 🌹یٰا صٰاحِبَ الزَّمانِ أغِثْنِی🤲 🌹یٰا اَبٰا صٰالِحَ المَهدٖی أَدرِکْنِی🤲 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه هاتون به زیبایی گل ❤️ این گلهای ناب تقدیم نگاهتان 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ ‌ شڪستـم...شڪستـے.. شڪشتنـد... دلِ‌مھدےرا . . واین‌قصه‌هنوز'‌ادامه‌دارد'.. . ترڪ ‌گناھـ..🌱 ‌دل‌آقا‌رو‌شاد‌میڪنھ"♥️ بیا؛نامردے‌نڪنیم! بھ‌نیت‌تعجیـل‌در‌ظھورش بہ‌رسم‌رفاقټ‌گنـاه‌نڪنیـم. شرمندگـے ؛ بس نیس؟! 🕯 ‌࿇࿐᪥✧🍃🌺🍃✧᪥࿐࿇ 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 نفهمید چقدر گذشت تا یک پراید چندمتر عقب‌تر از او پارک کرد. نور چراغ‌های پراید که خورد به چشمانش، تمام سرش تیر کشید. دستش را جلوی چشمانش گرفت. نتوانست بفهمد کیست؛ چون شیشه‌های ماشین دودی بودند. صدای حسین را از بی‌سیم شنید: - کمیل کجایی الان؟ - من ده متری باغ، پشت درخت‌های کنار مادی‌ام. نشستم روی موتور. یه پرایدم الان اومده نزدیک من پارک کرده. شیشه‌هاش دودیه، یکم بهش مشکوکم. صدای خنده حسین را شنید: - نمی‌خواد مشکوک باشی! اون منم! کمیل متحیر ماند و با دهان باز، برگشت و به پراید نگاه کرد. از تعجب نتوانست حرفی بزند. هنوز باورش نشده بود. حسین گفت: - آهان، الان دیدمت. - شما... شما اینجا چکار می‌کنین؟ - بابا چرا تعجب می‌کنی؟ دارم بهت می‌گم کمبود نیرو داریم یعنی همین. امسال اوضاع با همیشه فرق داره. هنوز از تعجب کمیل کم نشده بود. حسین نهیب زد: - من این‌جا هستم حواسم به در باغ هست، تو برو یه دوری دورتادور باغ بزن، ببین در پشتی نداشته باشه. شاید لازم بشه داخل هم بری. - چشم حاجی. کمیل از موتور پیاده شد و نفس عمیقی کشید. به طرف دیوار غربی باغ قدم برداشت. یک دور کامل باغ را دور زد و مطمئن شد در دیگری ندارد. پس بعید بود سارا از باغ خارج شده باشد. بی‌سیم زد به حسین: - حاج‌آقا، باغ فقط همون یه در رو داره. یکم مشکوک نیست؟ خیلی بی‌فکری کردن که فقط یه در گذاشتن براش! - عجیبه. شاید یه راه درروی دیگه دارن. ببین کمیل، الان باید بری داخل، ببینی چند نفر غیر سارا داخل باغن؟ فقط قبلش بیا این‌جا، میکروفون رو از من بگیر که ببری داخل نصب کنی. کمیل دوباره نگاه گذرایی به اطراف انداخت و زیر لب گفت: - خدا به خیر بگذرونه! و به سمت پراید قدم تند کرد. برای این که دیده نشود، از بین همان درخت‌ها حدود بیست متر پیاده رفت تا فاصله‌اش از در باغ بیشتر شود و تصویرش در دوربین‌هایی که احتمالا جلوی باغ نصب شده بود نیفتد. رفت داخل شیب مادی و خودش را رساند به ماشین حسین. می‌خواست کسی متوجه ارتباطش با حسین نشود. حسین در ماشین را باز کرد و گفت: - خوشم اومد از زرنگیت! بیا، این رو ببر اگه جای مناسبی دیدی نصب کن! کمیل میکروفون را گرفت و گفت: - فقط حاجی، ببخشید می‌پرسم؛ ولی اینا احتمالا دوربین نصب کردن، سگ هم دارن. چه خاکی به سرم بریزم؟ 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین لبخند زد و از صندلی کنار دستش یک پلاستیک برداشت و به طرف کمیل گرفت: - فکر اونجاشم کردم. بیا، این گوشت رو بنداز جلوی آقا سگه، خوابش که برد شیک و مجلسی تشریف ببر داخل. کمیل از تعجب دهانش باز مانده بود. پلاستیک را دستش گرفت و نگاهش کرد. بعد زیر لب زمزمه کرد: - دمتون گرم! و ناگاه به خودش آمد: - دوربینا رو چکار کنم حاجی؟ خنده حسین پررنگ‌تر شد: - هماهنگ کردم قبل این که بری داخل برق قطع بشه. کمیل دیگر نمی‌دانست چه بگوید. فقط با همان چشمان بهت‌زده‌اش به حسین نگاه کرد و گفت: - نوکرتونم حاجی! خیلی باحالین! - برو لوس نشو. وقت نداریم. کمیل راه افتاد به سمت باغ. دیوار باغ مثل سایر باغ‌های اطراف خیلی بلند نبود. کمیل زیر لب بسم‌الله گفت و دست انداخت روی دیوار باغ. خودش را کمی بالا کشید. اول از همه، چشمش افتاد به سگ بزرگ و سیاهی که مقابل در باغ نشسته بود و دور و برش را نگاه می‌کرد. با خودش گفت: - این نمی‌خواد بگیره بخوابه این وقت شب؟ از فکر خودش خنده‌اش گرفت. از دیوار پایین آمد و پلاستیک گوشت را از جیبش بیرون آورد. سردی گوشت از زیر پلاستیک به دستش نفوذ کرد. گوشت را از پلاستیک در آورد، از حالت لزج گوشت چندشش شد. در دل توکل کرد و گوشت را آن سوی دیوار باغ انداخت. صدای زوزه آرام سگ را شنید. با تمام وجود تمرکز کرد تا ببیند صدای پای سگ را می‌شنود یا نه. دوباره دستش را لبه دیوار گرفت و کمی خودش را بالا کشید. سگ را دید که مشغول خوردن گوشت شده است. چند ثانیه بعد، سگ گیج خورد و افتاد. کمیل پشت بی‌سیم گفت: - آقا سگه خوابش برد حاجی! - خوبه. یکم صبر کن الان برق قطع می‌شه، برو داخل. حسین راست می‌گفت، در چشم به‌هم زدنی کوچه‌باغ در ظلمات فرو رفت. حتی حسین هم چراغ ماشینش را خاموش کرده بود. کمیل اول جایی را نمی‌دید ولی کم‌کم چشمانش به تاریکی عادت کرد. کفش‌هایش را درآورد تا صدای قدم‌‌هایش درنیاید. این بار چند قدم عقب رفت تا وقتی دستش را روی دیوار باغ می‌گیرد، بتواند لبه دیوار بنشیند. از بچگی معروف بود که از دیوار راست بالا می‌رود؛ انقدر که حساب دفعات شکستن دست و پایش از دست مادرش دررفته بود. اصلا از ارتفاع نمی‌ترسید؛ برعکس، عاشق پریدن از جاهای بلند بود. پدر و مادرش هم که دیدند انرژی بی‌پایانش را نمی‌شود کنترل کرد، در کلاس‌های ورزشی ثبت‌نامش کردند. جودو، کاراته و حتی پارکور. شاید برای همین بود که دوره‌های آموزشی‌‌اش را هم راحت‌تر از بقیه می‌گذراند. تنها رقیبش هم عباس بود که در شیطنت و انرژی بدنی، دست کمی از کمیل نداشت. همین رقابتشان بود که به تدریج تبدیل به رفاقت شد. لبه دیوار نشست و به باغ که در تاریکی فرو رفته بود نگاه کرد. ظاهرا کسی نبود. پایین پرید و به خانه ویلایی کوچکی که وسط باغ بود چشم دوخت. باغ چندان نوساز نبود، معلوم بود قدیمی‌ست. آرام و با احتیاط روی خاک مرطوب باغ قدم زد. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
زیباترین تصویر قرن 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
ساده لوح ترین وزیرِ قرن... 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
شیرده ترین گاوِ قرن... 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
بزرگترین داغِ قرن... 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
بهترین شاهکار قرن به همت سپاه ارتش و وزارت اطلاعات 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
منفورترین رئیس جمهور قرن... 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
تاثیر گذارترین شخصیت قرن... 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
مقتدرِ قرن... 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
برداشت آزاد...😅 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
شاهکارترین توئیت قرن... ای موشک سجیل و ذوالفقار به قبرت بباره 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
مقاوم‌ترین ملت قرن 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
آرام‌ترین چهره قرن 🌸⃟🕊🍃🐣჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi