eitaa logo
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
15.4هزار ویدیو
118 فایل
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَحْمٰنِ‌الرَحیمْ @soada_ir @rahe_enqelab @khamenei_ir @ansomarg1402 @taammogh @hosin159 کپی‌حلال😍 تندخوانی سی جز قرآن👇 @qooran30 ارتباط با مدیر👇 @Shahr_e_yar ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/17050879870754
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴حِجاب‌ مانَنـد‌ اَوَلیـن‌ خاکریز‌ِ جِبهه اسـت...! که‌ دُشمـَن‌ بَـرای تَصَـرُف‌ سَـرزَمینی.. حَتـما‌ بایـد‌‌ اَوَل‌ آن‌ را بِگیـرَد... 🌴💎🌴💎🌴
🌸بچه‌های سر پست شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود . فرمانده آمد داخل سنگر . گفت : این قدر چرت نزنید تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند ! مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که اینها همه کله ی رزمنده هاست که پشت خاکریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست . یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !
✍ کسانی که تا از بچه‌هایشان خطایی می‌بینند، با با آنها برخورد می‌کنند و آنها را می‌چینند، 🔰 بچه‌هایشان بچه‌های بزرگ و شخصیت‌داری نخواهند شد. کسانی که بچه‌هایشان را تحمل می‌کنند، ولو از آنها اشتباهی ببینند، بچه‌هایشان مثل امام حسن مجتبی (ع) می‌شوند. 🎁 💫یک وقت امام حسن (ع) به مسجد آمد و پیامبر (ص) داشت خطبه می‌خواند. امام حسن (ع) از بین مردم گذشت و از منبر بالا رفت و روی گردن پیامبر (ص) سوار شد. علی (ع) می‌فرماید:✍ «دو تا پای حسن روی سینۀ پیغمبر آویزان بود و مردم، برق خلخال پای حسن را از انتهای مسجد می‌دیدند»!🌷 🎊اینطور فرزندانشان را تربیت می‌کردند که آنها شخصیت پیدا می‌کردند و بلور شخصیتشان جا می‌افتاد. این بلور در🔑 جا می‌افتد. تبلور و استحکام و صلابت فرزند، نتیجۀ تحمل و درایت و حوصله و صبر پدر و مادر است.👏 🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 بعد از چند لحظه مکث، کمیل دوباره گفت: - حاجی اومد بیرون. چندتا جعبه هم دستشه، گذاشت توی ماشینش. من می‌رم دنبالش. حسین: خدا به همراهت. صدای عباس شنیده شد که: - حاجی، شیدا و صدف با یه پسر از خونه اومدن بیرون. سوار یه ماشینن. چکار کنم؟ برم دنبالشون؟ حسین: برو؛ ولی حواست باشه به قرارت با اون یارو مجید هم برسی. درضمن، عکسشونو بفرست برام. عباس: چشم. حسین: دستت درد نکنه. ببینم، دیشب تاحالا کسی نرفته توی خونه؟ عباس: نه. این پسره حتما دیشب تا حالا توی خونه بوده. تازه حتماً مجید هم داخل خونه‌س. حسین لب‌هایش را روی هم فشرد. این کمبود نیرو بدجور دستش را بسته بود. رو کرد به خانم صابری: - شما آماده باشین، برید به موقعیت عباس. از این‌جا به بعد فعلا ت.م صدف و شیدا با شما باشه. صابری ایستاد، چادرش را مرتب کرد، با صدای محکم و مصممش «چشمی» گفت و از اتاق خارج شد. در این یک ساعت، گزارش‌های صابری، حسین را نگران‌تر می‌کرد؛ مخصوصا وقتی که گفت ماشین حامل شیدا و صدف وارد دانشگاه صنعتی شده و به طرف خوابگاه دخترانه رفته است. نه شیدا و نه صدف، هیچکدام دانشجوی آن دانشگاه نبودند؛ پس حضورشان چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ امید گزارش استعلام چهره پسرِ داخل ماشین را بلند برای حسین خواند: - شاهین دهقانی، دانشجوی کارشناسی رشته مکانیک دانشگاه صنعتی. هیچ سوء سابقه کیفری‌ای نداره؛ اما توی تشکلِ... فعال بوده. وضع مالی خانواده‌ش هم خوبه و پدرش کارخونه‌دار هست. حسین: خط مجید رو چی؟ استعلام گرفتی ببینی به اسم کیه؟ امید: بله. به اسم خودشه، این نشون می‌ده که خیلی حرفه‌ای نیست. مجید هم دانشجوی همون دانشگاهه؛ ولی خانواده‌ش از طبقه متوسط هستن. حسین متفکرانه دستش را زیر چانه‌اش زد و زمزمه کرد: - یکی دوتا آدم حرفه‌ای، دارن چندتا غیرحرفه‌ای رو هدایت می‌کنن و ازشون استفاده می‌کنن. اینطوری خیلی راحت‌تر می‌تونن ردهاشونو پاک کنن و بجای این که درگیر تسویه حساب درون‌سازمانی بشن، هرکسی که پاکسازی می‌شه رو به اسم شهید جلوی نظام عَلَم می‌کنن. ببین کِی بهت گفتم امید! امید شانه بالا انداخت و لیوان کاغذی چای را برای حسین پر کرد: - والا ما که به اندازه شما از این چیزا سر درنمیاریم حاجی... ولی خب حکماً همینطوره! صابری روی خط بی‌سیم آمد. صدایش منقطع بود؛ گویا نفس‌نفس می‌زد: - قربان سوژه‌ها همین الان خیلی راحت وارد دانشگاه شدن! نمی‌دونم چطوری شد که حراست انقدر راحت راهشون داد. حسین: شما چکار کردی خانم صابری؟ صابری: من از ماشین پیاده شدم، خواست خدا بود چندتا از دخترهای دانشجو هم می‌خواستن برن داخل، منم خودم رو انداختم پشت سرشون و رفتم تو؛ ولی الان ماشین ندارم. حسین: چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ صابری باز هم نفس گرفت: - ماشین ندارم دیگه، پیاده دارم دنبالشون می‌رم. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 باز هم امید بود که حسین را از گذشته بیرون کشید؛ این بار خبرش کاری بود: - از خونه‌ای که شیدا و صدف داخلش هستند دارن تماس می‌گیرن با عباس! حسین از جایش بلند شد، پشت سر امید ایستاد و دستانش را به میز تکیه داد: - بذار روی بلندگو! عباس بعد از یکی دو تا بوق، تلفنش را جواب داد: - فرمایش؟ مرد پشت خط: درود آقا. خوبید؟ عباس: سلام. شما؟ مرد پشت خط: من مجیدم. با هم توی پارک حرف زدیم. عباس: بله بله... ببخشید نشناختم. امر کن داداش! مجید: می‌تونی تا یه ساعت دیگه بیای دم در خونه‌ای که دیشب اومدی؟ می‌خوام منو با چندتا وسیله برسونی دانشگاه صنعتی. عباس: چشم آقا. مجید: ممنون. فعلا. عباس: فعلا! و بوق اشغال خورد. بلافاصله بعد از قطع تلفن، عباس روی خط حسین آمد: - حاجی، گفت یه ساعت دیگه برم دم در خونشون. می‌خواد با چندتا وسیله ببرمش دانشگاه صنعتی! حسین: می‌دونم. پس با این حساب، پسره خودش هم توی اون خونه‌ست. عباس: آره! فکر می‌کنید چی می‌خوان ببرن؟ حسین: نمی‌دونم. حسین دو انگشتش را فشرد روی شقیقه‌هایش. هشدار رهبری درباره حوادث بعد از انتخابات در ذهنش چرخ می‌خورد. شک نداشت برنامه ریخته‌اند که جشن پیروزی را به عزا تبدیل کنند؛ اما چرا دانشگاه صنعتی؟ جلوی نقشه بزرگ اصفهان که به دیوار زده بودند ایستاد و با دقت نگاهش کرد؛ انقدر با دقت که گویا اولین بار است آن را می‌بیند. میدان جمهوری اسلامی را پیدا کرد و انگشتش را روی آن گذاشت؛ بعد انگشتش را بر خیابان امام خمینی حرکت داد تا رسید به دانشگاه صنعتی. دانشگاه صنعتی، جایی بود تقریبا خارج از شهر. درحالی که نگاهش هنوز روی نقشه مانده بود، امید را مخاطب قرار داد: - نقشه کامل و دقیق از دانشگاه صنعتی رو پیدا کن، می‌خوامش. - چشم آقا. حسین این بار کمیل را صدا زد: - کمیل جان چه خبر؟ کمیل: سلام حاجی. یه پسره اومد و رفت داخل باغ، هنوز نیومده بیرون. یه پنج دقیقه‌ست که اومده. فکر کنم همون حسام باشه. حسین: خیلی خب، پسره که اومد بیرون، تو برو دنبالش. فقط میلاد اونجا باشه کافیه. کمیل: چشم. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
👤 توییت استاد ✍ ‏دشمنت کشت ولی نورِ تو خاموش نشد آری آن جلوه که فانی نشود نور رضا است …
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📍موقعیت امتحان! 👈🏻 الان موقع کدام عمل اجتماعی یا عمل فردی است؟
Emam Reza.mp3
3.97M
🌸امام رضـا علیه السلام 🎤محسن چاووشی 🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
Emam reza ...[cactusmusic.ir]_۲۰۲۲_۰۵_۳۰_۱۶_۴۹_۰۲_۵۳۷.mp3
3.13M
🌸 میخوام برم به مشهد و یه هفته اونجا بمونم 🎤مرحوم‌آقاسی 🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Reza Jaan.mp3
10.34M
🌸 یا رضا جان 🎤 با صدای پویا بیات ◽ امام_رضا