مراسم عقدش بود
رو به همسرش کرد و گفت:
میگن دعای عروس هنگامِ عقد مستجاب میشه
بعد یه مکثی کرد و از همسرش خواست که
دعا کنه "شهید " بشه
از تبریز اعزام شد
مسئول آموزش شد
به بسیجیا خیلی سخت میگرفت
می گفت: هر چه در آموزش سخت بگیریم در عملیات کمتر تلفات میدیم
که بالاخره شبِ عملیات رسید و رو کرد به نیروهاش و گفت:
قمقمه ها رو زیاد پر نکنید! آخه ما به زیارت کسی میریم که لب تشنه شهید شده...
تو عملیات حماسه ها آفرید و آخرش،
آخرش مثل اربابش لب تشنه به دیدار عشقش رفت
دیگه ازش خبری نشد
طلائیه هنوز که هنوزه رازدارش هست
شهید علی تجلائی رو میگم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ﮺ حجابها کنار میرود ﮺
🎙 عینصاد
🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ روز
✅ راههای مؤثر بر کنترل خشم
🤔وقتی خونه ت آتیش می گیره با چی خاموش می کنی⁉️
❣با آب و خاک و داد و فریاد و فرار❗️
❌برای خشم هم همینطور 😳
🎤 حجت الاسلام رفیعی
#خشم
#عصبانیت
🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای غدیر چ کردید ...؟؟
خب بریم مرحله بعد
یه ساختمان مثل همین که توش زندگی میکنید، اون چی از کی بوده از زمان ساختش؟
خب اره دیگه
زمین بوده
بعد اسکلت
و محکم کاری و
نمای خارجی و داخلی و
تمام
این ساختمان قبل تر به صورت خطوطی بوده
قبل تر از اون هم توی ذهن مهندس
و قبل تر در قوه ی عاقله مهندس همون که در قوه عقل بود و حرکت کرد و به ذهن رسید و بعد با ابزاری خاص از عالم مجرد به عالم ماده رسید و بعد ساختن ساختمان شروع شد.
بنابراین این ساختمان با تمام جزئیاتش وجود داشت اما در نظامی دیگر...
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت59
#فاطمه_شکیبا
ماشین در فاصله یکی دو متریاش ایستاد. بشری بخاطر نور چراغهای جلو، نمیتوانست راننده را ببیند. راننده پیاده شد؛ ولی پشتش به بشری بود. داشت با کسی حرف میزد:
- حاجی کسی اینجا نیست! مطمئنید همینجاست؟ چشم...چشم...میگردم.
و برگشت. حالا بشری میتوانست صورتش را زیر چراغهای بلوار ببیند. کمیل بود؛ با رد خونی که از بالای ابرو تا گونهاش کشیده شده بود و نشان از درگیری داشت. بشری از پشت درخت بیرون آمد، یک دستش را به درخت تکیه داد و با صدای کمرمقش فریاد زد:
- آقا کمیل!
کمیل تازه بشری را دید و به سمتش قدم تند کرد:
- خانم صابری! آسیب دیدین؟
بشری سر تکان داد و با دست به مرد که پشت جدول افتاده بود اشاره کرد:
- من خوبم، اون رو باید بیاریم داخل ماشین!
کمیل امتداد دست بشری را گرفت تا رسید به مرد که با سر و صورت خونین و دست بسته، افتاده بود روی زمین. ناباورانه به مرد و بعد هم به بشری نگاه کرد. چطور توانسته بود از پس این غول بیابانی بربیاید؟ بشری که تعجب کمیل را دید، دوباره نهیب زد:
- زود باشین دیگه! الان یکی میاد میبینه، شر میشه!
کمیل به خودش آمد. مرد کاملا بیهوش بود؛ درنتیجه کمیل چارهای پیدا نکرد جز آن که او را روی دوشش بیندازد و بیاورد. هیکل درشت مرد در حالت بیهوشی سنگینتر بود و نفسهای کمیل را به شماره انداخت. بشری در عقب را باز کرد تا کمیل، مرد را روی صندلیها بیندازد. کمیل عرقش را پاک کرد و غر زد:
- چقدر سنگین بود نامرد! حالا این کیه؟
بشری انگار سوال کمیل را نشنید:
- چشمبند دارید بزنیم به چشماش؟
کمیل: آره. الان میارم.
بشری زیر لب تشکر کرد و جلو نشست. صدای حسین را شنید:
- خانم صابری، موقعیت دخترها رو براتون میفرستم، با کمیل برید دنبالشون.
بشری: چشم.
حسین: فقط مطمئنید حالتون خوبه؟
بشری: بله. آسیب...جدی...نیست... .
حسین: امیدوارم. یا علی.
کمیل پشت فرمان نشست و چشمش به بشری افتاد که چشمش را بسته بود و لبهایش را روی هم فشار میداد. مانتو و مقنعه مشکیاش خاکی بودند. دستان مشت شده و فشار سرش به پشتی صندلی هم به زبان بیزبانی درد را فریاد میزدند. کمیل دستمال کاغذیای از جلوی داشبورد برداشت و به بشری داد:
- حالتون خوبه؟
بشری دستمال را گرفت، سرش را به نشانه تایید تکان داد و خون دهانش را پاک کرد. به بیرون خیره شد و شیشه را پایین داد؛ احساس خوبی نداشت. کمیل به سمت موقعیتی که حسین فرستاده بود راه افتاد و پرسید:
- نمیخواید بگید این کیه؟
بشری بدون این که نگاهش را از بیرون بردارد گفت:
- یه مزاحم.
کمیل: یه مزاحم مسلح؟
بشری این بار برگشت و نگاه تندی به کمیل کرد. میخواست به کمیل بفهماند دوست ندارد به سوالهای اضافی جواب بدهد؛ این کار را خلاف سلسلهمراتب سازمانی میدانست. کمیل تیزی نگاه بشری را که دید، دیگر حرفی نزد.
#ادامه_دارد
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت60
#فاطمه_شکیبا
***
مجید با کلافگی بر زمین ضرب گرفته بود و لبش را میجوید. تا آن لحظه، تصور واضحی از دستگیری نداشت. گفته بودند اگر دستگیر شدید، فقط کمی وقت بخرید تا آزادتان کنیم؛ اما مجید تا آن لحظه نفهمیده بود خودش را در چه دردسری انداخته است. صدای باز شدن در اتاق را شنید و خواست برگردد، اما صدای مردانهای شنید:
- برنگرد!
لحن صدا انقدر قاطع و محکم بود که مجید را سر جایش نگه دارد. در بسته شد و بعد، صدای قدمهای منظم مرد که به صندلی مجید نزدیک میشد. دوباره همه چیزهایی که درباره مامورهای امنیتی و بازجوها شنیده بود جلوی چشمش آمد و باعث شد عرق سرد بر تنش بنشیند و لرز کند. نزدیک بود گریه بیفتد، به زحمت خودش را نگه داشت. سراپا گوش شده بود تا بفهمد مرد چکار میکند؛ هر آن منتظر بود مشت مرد بر صورتش فرود بیاید؛ اما صدای کشیده شدن پایههای صندلی را بر زمین شنید. گویا مرد یکی از صندلیهای پشت میز را عقب کشیده و نشسته بود. دوباره صدای مرد را شنید:
- سلام آقا مجید! احوال شما؟
مجید در صدای مرد اثری از خشونت نمیدید؛ اما صلابت در آن موج میزد. با این وجود باز هم میترسید. مجید زبانش را بر لبان خشکش کشید و با همان صدای مرتعش به التماس افتاد:
- آقا به خدا من کاری نکردم. من نمیدونستم توی اون ساکها چی بود. غلط کردم. شکر خوردم. بذارید من برم، من بیتقصیرم. من طاقت کتک خوردن ندارم. باور کنین من هیچکاره بودم... .
صدای مرد ملایمتر شد:
- باشه بابا! چرا هول میکنی؟
مجید دیگر حرفی نزد و گوش تیز کرد تا ببیند حرکت بعدی مرد«که کسی جز کمیل نبود» چیست. صدای قدم زدن کمیل را شنید که به او نزدیک میشد. ناگاه دستی روی شانهاش حس کرد و از جا پرید. کمیل آرام گفت:
- آروم باش پسر! چرا انقدر ترسیدی؟ کاریت ندارم که!
بغض مجید شکست. چه حال ترحمبرانگیزی داشت! نالید:
- آقا تو رو خدا نزنین!
کمیل که دید مجید با این حجم اضطراب الان است که از هوش برود، دستش را بر شانه مجید فشرد و یک لیوان آب برایش ریخت:
- کسی قرار نیست تو رو بزنه. از تو گُندهتر هم بدون زدن حتی یه پسگردنی مُقُر میان، تو که جای خود داری. پس الکی نترس!
مجید لیوان را با ولع گرفت و یک نفس سر کشید؛ اما از اضطرابش کم نشد. کمیل گفت:
- آخه دانشجوی مملکت رو چه به حمل بمب دستساز؟ پسر خوب! تو الان باید سر درس و مشقت باشی و برای امتحاناتت آماده بشی، نه این که بخوای با سرویسهای معاند همکاری کنی و برای خودت پرونده درست کنی!
#ادامه_دارد
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت61
#فاطمه_شکیبا
گریه مجید بیشتر شد. کمیل دوباره روی صندلی نشست و آه کشید:
- هرچند با کاری که امثال تو توی دانشگاه کردن، بعید میدونم حالاحالاها بشه اونجا امتحان برگزار کرد. راستی، میدونی چقدر خسارت وارد شده به دانشگاه؟
مجید اشکهایش را پاک کرد و جواب نداد. کمیل گفت:
- نزدیک سه میلیارد تومن! میفهمی؟ سه میلیارد تومن خسارت، اونم به یه دانشگاه دولتی. تازه معلوم نبود اگه اون کوکتلها رو ازت نمیگرفتیم، چندتا سالن و دانشکده دیگه رو باهاش آتیش میزدین.
دوباره ناله مجید بلند شد:
- آقا به خدا من خبر نداشتم! نمیدونستم توی اون ساک چیه؟
کمیل: پس چرا بردیشون توی دانشگاه؟
مجید: رفیقم گفت. گفت میخواد بره خوابگاه بمونه، خرت و پرتهاش رو براش ببرم.
کمیل: رفیقت کی بود؟
مجید ساکت ماند. کمیل به وضوح میفهمید مجید دارد داستان سر هم میکند و حالا هم دنبال یک اسم ناآشنا میگردد برای رد گم کردن. سوالش را بلندتر تکرار کرد. مجید صورتش را با دستانش پوشاند و شقیقههایش را فشار داد. باید تا ته این دروغ را میرفت. قبل از این که حرفی بزند، کمیل از پوشه جلوی دستش تصویر صدف را بیرون آورد و آن را مقابل مجید گرفت:
- این دختره رو میشناسی؟
رنگ مجید مثل گچ شد و چشمانش گرد. اصلا بلد نبود حالات درونیاش را پنهان کند؛ انقدر که حتی لازم نبود زبانش بچرخد؛ با زبان بدن همه چیز را لو میداد. با این وجود، به زبان انکار کرد:
- نه! نمیشناسمش! آقا به خدا من شورشی و اینا نیستم!
کمیل صدایش را بالا برد:
- انقدر برای من قسم دروغ نخور! یه سوال ازت پرسیدم، اینو میشناسی یا نه؟
مجید: از کجا بشناسمش آقا؟
کمیل: میخوای بهت بگم از کجا؟ از خونه رفیقت حسام! تو فکر کردی با یه مشت گاگول طرفی؟
مجید به لکنت افتاد:
- حـ...حسام...ک...کیه؟ مـ...من نـ...نمی...شناسمش... .
کمیل این بار علاوه بر بلند کردن صدا، دستش را هم روی میز کوبید:
- دروغ نگو به من! شماها توی اون خونه بودین، اسنادشم موجوده! پس خودت رو به اون راه نزن آقا پسر! تو هنوز نفهمیدی چقدر پروندهت سنگینه؟ با این کارا هم داری سنگینترش میکنی!
مجید فشار عصبی را بیشتر از این نتوانست تحمل کند، عاجزانه فریاد زد:
- خب بودیم که بودیم! جرمه؟ اصلا به من چه که این صدف چه کره خریه؟
کمیل پوزخند زد:
- آهان! حالا شد! پس اسمش صدفه! میدونی این دختر خانوم الان کجاست؟
#ادامه_دارد
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷
#رمان_رفیق
#پارت62
#فاطمه_شکیبا
قلب مجید تیر کشید و ناباورانه زمزمه کرد:
- گرفتینش؟
کمیل: نه! پیش ما نیست! پیش حضرت عزرائیله!
مجید از شدت تعجب خواست برگردد که دوباره با فریاد کمیل مواجه شد:
- بشین سر جات!
مجید نشست و دوباره بغضش شکست:
- چرا مُرده؟
کمیل: نمرده! کشتنش! توی تظاهرات دیروزتون کشته شد.
گلوی مجید خشکید:
- کـ...کی...صـ...صدف...رو...کـ...کشته؟
کمیل رضایتمندانه سر تکان داد:
- یعنی تو نمیدونی؟
-نه آقا از کجا بدونم؟ خـ...خب...حـ...حتماً... .
کمیل بلند خندید:
- حتماً نیروهای امنیتی کشتنش نه؟ بگو دیگه! رودربایستی نکن!
مجید جواب نداد. کمیل خم شد تا دهانش نزدیک گوش مجید بیاید. صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و گفت:
- گوش کن پسر جون! اگه عاقل باشی میتونم کمکت کنم همین امشب از اینجا بیای بیرون، فقط باید مطمئن بشم لیاقتشو داری!
مجید خواست سرش را بچرخاند سمت کمیل؛ اما کمیل دستش را گذاشت روی صورت مجید و گفت:
- بهتره منو نشناسی! برای هردومون بهتره! من خیرت رو میخوام! پس عین آدم باهام همکاری کن!
مجید پاک گیج شده بود. نمیدانست چه بگوید. کمیل ادامه داد:
- چرا گیج شدی؟ مگه بهت نگفته بودن وقتی گیر افتادین، یکم وقت بخرین تا آزادتون کنیم؟
نفس یک لحظه در گلوی مجید حبس شد. یاد وعده حسام افتاد. سیبک گلویش تکانی خورد:
- یعنی چی؟
کمیل هر دو دستش را بر شانه مجید گذاشت:
- اگه مطمئنم کنی همونی هستی که بهم سفارشش رو کردن، همین امشب آزاد میشی!
مجید که کمکم داشت امید تازه در رگهایش میدوید، با ذوق بچگانهای گفت:
- واقعاً؟
کمیل دستش را جلو آورد و آرام آن را مقابل دهان مجید گرفت:
- هیس! غیر از من و تو، کسی نباید کسی بفهمه قرارمون رو! درضمن، من هنوز مطمئن نشدم!
مجید مانند کودکی مطیع گفت:
- خب چطوری مطمئن میشید؟
کمیل: وقتی بدونم کسی که تو رو فرستاده وسط معرکه، از رفقای خودمه!
مجید عمیق و طولانی نفس گرفت؛ انگار تازه راه تنفسش باز شده بود. لب باز کرد:
- حسام...حسام بهم گفت. اون رفت اینا رو آورد و داد که ببرم.
-حسام رو که خودم میشناسم آقای باهوش! کی به حسام گفت؟
#ادامه_دارد
🇮🇷
🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
#سه_شنبه_هاى_جمکرانى
در راه مانده ایم و سواری نمانده است
از ردّپای رفته غباری نمانده است
از شهرهای یخ زده بیرون زدیم و باز
کوهیّ و سرپناهی و غاری نمانده است
ماندیم تا بیاید و بر ما گذر کند
دیر است آنقدر که مزاری نمانده است
تقویم ها ورق ورق از ما جدا شدند
تا سالهای سال بهاری نمانده است
هر صبحمان دو پنجره پر بود از انار
هی دست می بریم و اناری نمانده است
یا اینکه مرد ندبه ما را نیامده است
یا آمده است گاه و گداری ، نمانده است
بر جمکران ندبه شدن خط کشیده ایم
آدینه ی قرار و مداری نمانده است
یک روز هم می آید و می بیند آن سوار
تنها نماز خوانده و یاری نمانده است
#محسن_ناصحی
دعای عهد.mp3
9.72M
#قرار_صبحگاهی
و حقتعالی بر هر کلمه هزار حسنه به او کرامت فرماید و هزار گناه از او محو سازد
🦋هدیه به مادر امام زمان
✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
🌼 دعای عهد با #امام_زمان عج
✨قرار تجدید بیعت با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف ✨
🎧 علی فانی
═══ ೋ🌿🌹🌿ೋ══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز یعنی قلب تکانی
🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ سن و سال نمیشناسه! اگر
نبینی ضرر کردی..
حتما برنامهریزی کنید دوستان
اصلا همین باعث میشه گناهم نکنید!
مثلا شما که نمیتونید بنویسید ۱٠ تا
۱۱ صبح، غیبتِ زری خانم😂🤦🏻♀
و کلی خوبیهای دیگه، که شما بهتر
از من میدونید🌸
✨🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
🍂🍂🍂
👌 نکات قابل توجه :
✓ برای تنقیه میتوانید از گل ختمی هم استفاده کنید.
فقط گل برگ سفید گل ختمی + ۱۲ لیوان آب + شکر سرخ را با هم بجوشانید و با دستگاه وارد مقعد کنید.
✓ بعد از خوردن برنج حتماً خرما یا عسل خورده شود.
✓ بعد از خوردن ماهی حتماً خرما یا عسل خورده شود.
✓ به محل گزیدگی یکی از روغن ها یا کرم بزنید :
روغن آرگان، روغن بنفشه، کرم آلوئه ورا
✓ برای زخم معده و درد معده :
#عسل بهتر جواب میدهد.
یک لیوان عرق نعنا + یک قاشق مرباخوری بارهنگ را با هم دم کرده وقتی ولرم شد صاف کنید و بنوشید.
✓ مشکل کبد یا از سرما هست یعنی با خوردن غذای سرد، سردی غلبه میکند.
یا از گرما هست یعنی با خوردن غذای گرم، گرما غلبه میکند.
✓ از بین رفتن خال ها و لکه های بدن :
اگر کبد درست کار کند خال ها و لکه های روی بدن کم میشود.
گاهی اوقات محل خال باقی می ماند که با روغن بنفشه از بین میرود.
✓روغن بنفشه لکه بر است.
🍂🍂🍂
🎞⃟🍇 کپی حلال
#طب_سنتی
#ألّلهُمَّصَلِّعَلىمُحَمَّدٍوآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُم
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
@estoory_mazhabi
─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
حقوق بیبشر!
🔺 ۶ الی ۱۲ تیرماه هفته حقوق بشر آمریکایی در ایران نامگذاری شده است.اماعلت این نامگذاری:
🔻۶تیر ماه۱۳۶۰:
سوء قصد به امام خامنهای توسط گروهک تروریستی فرقان.
🔻۷تیر ماه۱۳۶۰:
انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط گروهک تروریستی فرقان که منجر به شهادت آیت الله بهشتی و ۷۲ نفر از یارانش شد.
🔻 ۸تیر ماه۱۳۶۰:
ترور محمدکچویی رییس زندان اوین توسط منافقین که منجر به شهادت ایشان شد.
🔻۱۱تیر ماه۱۳۶۱:
به شهادت رساندن آیت الله صدوقی امام جمعه یزد توسط منافقین کوردل.
🔻۸تیر ماه۱۳۶۶:
بمباران شیمیایی سردشت توسط هواپیماهای رژیم بعث عراق که با شهادت ۱۱۰ نفر و مجروحیت بیش از پنج هزار نفر از مردم بی گناه همراه شد.
🔻۱۲تیر ماه۱۳۶۷:
حمله موشکی ناو آمریکایی وینسنس به هواپیمای مسافربری ایران که منجر به شهادت ۲۹۰ نفر مسافر، از جمله۶۶ کودک زیر ۱۲ سال ،۵۳ زن و ۴۶ نفر تبعه ی کشورهای خارجی شد.
🔷 این جنایات هولناک بخش کوچکی از کارنامه سیاه آمریکا علیه ملت ایران است.تاریخ آمریکا مجموعه ای کامل از جنایت علیه بشریت و حقوق بشر در کشورهای مستقل،آزاده و مردمی است.لذا مرور این جنایات سند قاطعی در برابر کسانی است که می خواهند آمریکا را دوست و خیرخواه مردم ایران معرفی کنند.
🔸امام خامنه ای فرمودند:
آنهایی که می خواهند چهره ی موجهی از آمریکا ارائه دهند، به ملت خیانت می کنند.کشور و ملت ما احتیاج دارد دشمن را بشناسد و عمق دشمنی را بفهمد.
『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🎬 فیلم کوتاه «امضاء» 🔺 داستان جالب از درخواست غیر قانونی یک فرد از #شهید_بهشتی ! 🗓 ۷ تیر سالروز شها
❇️ ۱۲ خاطره زیبا از شهید بهشتی
🔹کتاب «صد دقیقه تا بهشت» به بیان خاطراتی کوتاه از شهید بهشتی پرداخته است که بخشی از آن تقدیم نگاه شما خواهد شد:
💬 گفتند حالا که «مرگ بر شاه» همهگیر شده؛ شعار جدید بدیم. «شاه زنازاده است، خمینی آزاده است». آشفته شد و
گفت: رضاخان ازدواج کرده، این شعار حرام است. از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت حلال رسید.
💬 از بهشتی پرسید: فرد روحانی هم میتونه تو شورای شهر بره؟ گفت: روحانی همه جا میتونه بره به شرط اینکه علم اون رو داشته باشد؛ نه اینکه تکیهاش به علوم حوزوی باشه. صرف روحانی بودن به فرد صلاحیت ورود به هر کاری رو نمیده.
💬 بنیصدر که فرار کرد زنش رو گرفتند. زنگ زد که زن بنیصدر تخلفی نکرده باید زود آزاد بشه. آزادش نکردند. گفت با اختیارات خودم آزادش میکنم. میگفت: هر یک ثانیه که او در زندان باشه گناهش گردن جمهوری اسلامیه.
💬 به جمع رو کرد و گفت: قدرت اجرایی و مدیریتی رجوی به درد نخستوزیری میخوره. حیف که نفاق داره، اگر نداشت مناسب بود.
💬 الآن بهترین موقعیته برای کمک به پیروزی انقلاب، نیت بدی هم که نداریم. آمار شهدای ١۵خرداد رو بالا میگیم، این ننگ به رژیم هم میچسبه!
بهشتی بدون تعلل گفت: با دروغ میخواهید از اسلام دفاع کنید؟ اسلام با صداقت رشد میکنه نه با دروغ!- به قاضی دادگاه نامه زده بود که: «شنیدم وقتی به مأموریت میروی ساک خود را به همراهت میدهی. این نشانه تکبر است که حاضری دیگران را خفیف کنی.»
قاضی رو توبیخ کرده بود. حساس بود، مخصوصاً به رفتار قضات…
💬 رفته بودند سخنرانی، منافقین هم آدم آوردهبودند. جا نبود. بیرون شعار میدادند. آخر سر گفتند، حاج آقا از در پشتی بفرمایید که به خلقیها نخورید. گفت: این همه راه آمدهاند علیه من شعار بدهند. بگذارید چند «مرگ بر بهشتی» هم در حضور من بگویند. و از همان در اصلی رفت…
💬 یکنفر با بیادبی بلند شد به توهین کردن به شریعتی. بهشتی سرخ شد و گفت: حق نداری راجع به یک مسلمان اینطور حرف بزنی.
هول شدند و چند نفر حرف تو حرف آوردند که یعنی بگذریم. گفت: شریعتی که جای خود! غیر مسلمان را هم نباید با بیادبی مورد انتقاد قرار بدیم.
🔰هفتم تیر، سالروز شهادت آیتالله بهشتی ویارانش گرامی باد...
🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️واکنش شدیداللحن قالیباف به سخنان رسائی: برخی سوپر انقلابیها هیچ کاری برای انقلاب نکردهاند، ولی از همه طلبکارند
💢تو که هیچ غلطی نکردهای و عمر خودت را تباه کردهای! حداقل تو حق نداری به اسم انقلاب حرف بزنی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅بانوی پر افتخار یزدی
به این میگن یک بانوی مسلمان واقعی
همگی بگین ما شاءالله
🍃فوق العاده علی حتما دیده شود🍃
#جهادتبیین
#حجاب
#زنان_موفق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽سازمان مجاهدین نقشه ترور شهید بهشتی را از قبل انقلاب در سر داشت/ اعترافات وحید افراخته از مسئولین بخش مارکسیست سازمان منافقین
🇮🇷
🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ روز
❣مفهوم زیبایی از عشق و عاشقی
❤️خواهرا و برادرا عاشق شوید💚
🎤 شهید بهشتی
#رهبر_انقلاب
#شهید_بهشتی
🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰
@estoory_mazhabi