eitaa logo
🇮🇷『 استوری مذهبی 』🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
127 فایل
بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَحْمٰنِ‌الرَحیمْ @soada_ir @rahe_enqelab @khamenei_ir @ansomarg1402 @taammogh @hosin159 کپی‌حلال😍 🪴تندخوانی سی جز قرآن👇🤩😍 @qooran30 ارتباط با مدیر👇 @Shahr_e_yar ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/17050879870754
مشاهده در ایتا
دانلود
ما که ندیدیم ولی میگن قدیما یه چیزی بود به اسم " حرمت نگه داشتن" که تو اوج مشکلات و اختلاف هم نمیذاشت هرچی از دهنت در میاد به طرف مقابلت بگی!
3.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☢ به این موضوع خوووب فکر کن 💞میتونی به همسرت رحم کنی؟ استاد پناهیان 🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
🌾🌾🌾 👈 علت بوی بد پا : قند و چربی از کف پا دفع می‌شود. 👈 درمان بوی بد پا : ۱ قاشق غذاخوری کات کبود به همراه آب داخل کتری یا قابلمه کوچک ریخته و برای مدتی روی حرارت کم بگذارید تا به جوش آید، سپس از روی حرارت بردارید، زمانی که ولرم شد با پنبه به تمام قسمت پا بمالید، « ماهی ۱ بار کافی است. » 🌾🌾🌾 🎞⃟🍇 کپی حلال ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─ @estoory_mazhabi ─━━━━•❥•⊱✿⊰•❥•━━━━─
3.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقااااا شکم خالی دین نمیشناسه!!!😐 📢 دیدی این روزا چقدر میگن حضرت علی فرمود از هر دری که فقر بیاید از اون در دین می رود ‌‌‏ 🖇🌸⃟🕊✾༅჻ᭂ࿐✰ @estoory_mazhabi
بی‌تو به سامان نرسم، ای سر و سامان همه تو ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو من همه تو، تو همه تو، او همه تو، ما همه تو هرکه و هرکس همه تو، این همه تو آن همه تو من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من تخته تو و ورطه تو و ساحل و توفان همه تو 🧡 اندکی حال خوب
آشفته مشو در شادمانی و رنج ، پایدار بمان.....
1.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🌺فاسق‌العمل‌اما‌طیب‌الروح! علامت مومن و شیعه همینه؛ ممکنه گناه بکنه ولی این گناه رو دوست نداره...! 🎤 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
3.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥بعد دیدن این کلیپ فک نکنم نماز اول وقت از دست بدید! 🎙 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: "بنده ای نیست که به وقت های نماز اهمیت بدهد، مگر اینکه من سه چیز را برای او ضمانت می کنم: 🔹 برطرف شدن گرفتاری ها و ناراحتی ها 🔹 آسایش و خوشی به هنگام مردن 🔹 نجات از آتش 📚 سفینه البحار، ج ۲، ص ۴۲ ‌ ‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 سه ویژگی عجیب قیامت ┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 استاد مهدی ماندگاری •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
عزیزترین آدمها مثل پازلن!! اگه نباشن... نه جاشون پر میشه!! نه چیزی جاشونو میگیره!! قدر یکدیگر را بدانیم
به ازای هر دقیقه عصبانیت، شصت ثانیه شادی را از دست میدهید "مراقب شصت ثانیه های زندگیتون باشید"
🇮🇷『 استوری مذهبی 』🇵🇸
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷 حسین لبش را گزید و گفت: - دوباره که زدی توی خاکی آقا امید! قرار بود ما فکر و ذکرمون امنیت مردم باشه نه دعوای سیاسی این جناح و اون جناح! حالا درسته که یه چیزایی از روز هم روشن‌تره؛ ولی خب... خودت می‌دونی که؟ امید سرش را پایین انداخت و خنده‌اش را خورد. دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: - بله آقا. می‌بندمش! **** از همان اول هم حس خوبی به آدم‌های آن خانه نداشت؛ حتی شیدا که تا این‌جا همراهی‌اش کرده بود. دست خودش نبود که از وقتی پا به آن خانه گذاشت، احساس بی‌اعتمادی وجودش را گرفت. انگار همه بیشتر از او می‌دانستند؛ می‌دانستند قرار است دقیقاً چه خبر شود و ماموریت‌شان چیست. بیچاره صدف، نمی‌دانست قرار است قربانی ماجرا باشد و ماموریتش فقط«مُردن» است. ...نفهمید شبش را چطور صبح کرد؛ اما وقتی بیدار شد، احساس می‌کرد همان صدف قبلی نیست. شاید صدف وجودش از مروارید خالی شده بود. ترجیح داد آن شبِ شوم را به یاد نیاورد و خودش را اذیت نکند. اشک‌هایش را پنهانی و بی‌صدا در رختخواب ریخت و به خودش دلداری داد که این سرشت مبارزه است که بی‌رحم باشد. به خودش دلداری داد که تجربه شب قبل هرچند گران بود و به بهای ارزشمندترین داشته‌هایش تمام شد؛ اما به آزادی بعدش می‌ارزید. لپتاپش را باز کرد و یک‌راست سراغ سایت‌های خبری رفت. صدای تلوزیون از سالن می‌آمد که داشت نتیجه انتخابات را اعلام می‌کرد؛ پیروزی قاطع نامزدی که صدف انتظارش را نداشت. وقتی خبر را از چند خبرگزاری داخلی و خارجی خواند، وا رفت و لب و لوچه‌اش آویزان شد. شیدا که حال صدف را دید، با محبتی تصنعی دستش را روی شانه صدف فشرد: - خودت که خوب می‌دونی، تقلب شده. پس خودت رو جمع کن که تازه مبارزه شروع شده و باید حقمونو پس بگیریم! و لیوان چای سبز را مقابل صدف گذاشت. همه چیز سبز بود؛ اما چرا صدف احساس جوانه زدن نداشت؟ **** امید با لبخندی که از مکالمه با مادر بر لبش مانده بود وارد اتاق شد. صابری جایش را با امید عوض کرد و رفت که با مادرش حرف بزند؛ تولد حضرت زهرا«س» بود و روز مادر. حسین، حال سرخوشِ امید را که دید، خواست کمی سربه‌سرش بگذارد: - چیه آقا امید؟ کبکت خروس می‌خونه! لب‌های امید بیشتر کِش آمد: - خب عیده دیگه آقا! باید شاد باشیم؟ حسین چشمک زد و شانه امید را فشرد: - ای پدر صلواتی! از بعد تماسش با عطیه، ابهامی عجیب به دل حسین افتاده بود. عطیه از خبر بنیاد شهید حرف می‌زد؛ از یافت شدن پیکر یک شهید که حسین قبلا، هم‌پای مادر شهید پیگیر بازگشت پیکرش شده بود. مادر شهید حالا دیگر پایی برای دوندگی دنبال پیکر پسر نداشت؛ و پیگیری این ماجرا را به حسین سپرده بود. و آن شهید، کسی نبود جز سپهر؛ سپهری که همراه وحید، یک شب در میان کوه‌های در هم تنیده کردستان گم شده بود. 🇮🇷 🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷 🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷🔍🇮🇷