.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۴ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
در تاریخ دهم جمادی الثانی ۹۷ قمری در کربلا در مقبره سیدمجاهد اعلی اللّه مقامه بودم و جناب آقای حاج «سید نورالدین، فرزند آیت اللّه میلانی» و آقای «حاج سید عبدالرسول خادم» و فاضل محترم آقای «حاج سید محمد طباطبائی» فرزند سید مرتضی، برادر سید محمد علی از احفاد [نوهها]ی سیدمجاهد از ائمه جماعت کربلا و چند نفر دیگر از اهل علم نیز حضور داشتند.
از عالم مجاهد مرحوم حاج سید محمدعلی [[که از احفاد(نوهها) «سید مجاهد» و از نبیرههای سید صاحب ریاض [مؤلف کتاب ریاض المسائل] است و تقریباً (در زمان تألیف کتاب) ده سال از فوت ایشان میگذرد]] از آن بزرگوار داستان عجیبی نقل شد
داستان را آقای «سید عبدالرسول» از همان مرحوم شنیده بودند و آقای «سید محمد طباطبائی» از مرحوم پدرشان سیدمرتضی که برادر مرحوم آقای سید محمد علی بوده و آقای میلانی به واسطه عالم بزرگوار مرحوم «آقای بنی صدر همدانی» از آن مرحوم [به شرح زیر] نقل کردهاند.
از خصوصیات آقای سید محمد علی آنکه اوقات تشرف به حرم مطهر بجز نماز و دعا و زیارت با کسی سخن نمیفرمود و اگر کسی از ایشان پرسشی میکرده، به اشاره میفرموده بیرون حرم بپرس. چون خلاف ادب میدانسته که داخل حرم با کسی حرف بزند
اما
روزی داخل حرم بر سجاده نشسته بوده، میبیند شیخی که (ظاهراً بعداً نامش را شیخ محمدعلی گفته بود) و اصلا او را نمیشناخته و او را ندیده بوده، میآید میفرماید:
سید محمدعلی! برخیز و منزلی برای من تهیه کن.
با اینکه سید مرحوم عادتاً در حرم مطهر به هیچیک از بزرگان اعتنایی نمیکرده، به ایشان میگوید: اطاعت میکنم.
از حرم خارج میشود و منزلی که در کوچه مقبره مرحوم شریف العلماء آمادگی داشته ایشان را آنجا میبرد و سفارش میفرماید:
منزلی خالی و تمیز و ایشان را در آنجا جای میدهد و برمیگردد.
فردایش به قصد زیارت آن شیخ میرود، پس از نشستن، آن شیخ، مقداری از خرده گچهایی که گوشه حجره ریخته بوده برمیدارد و در دست سید میریزد و میفرماید نگاه کن چیست؟
میبیند تماماً جواهرات است.
آنگاه میفرماید:
اگر لازم داری بردار و ببر.
سید میفرماید:
لازم ندارم، آن را پس گرفته و میریزد و به حالت اولیه برمیگردد.
همان روز یا روز دیگر آن شیخ با سید میروند زیارت قبر جناب «حرّ»
از کنار شط پیاده میرفتند آن شیخ میرود به روی آب، وسط رودخانه که رسید وضو میگیرد و به سید میگوید شما هم بیایید وضو بگیرید.
سید میگوید:
من نمیتوانم روی آب راه بروم.
شیخ وضو میگیرد و برمیگردد
قدری راه میروند ناگاه مار عظیمی دیده میشود که رو به آنها میآورد. سید مضطرب میشود.
شیخ میگوید: ترسیدی؟!
گفتم:
بله، خیلی هم میترسم
فرمود:
نترس، نزدیک مار رفت و فرمود:
«ای مار! به اذن خدا بمیر» و مار از حرکت افتاد و من بسیار تعجب کردم.
فردا صبح با خودم گفتم:
بروم تحقیق کنم، آیا ماری بوده یا به نظر من آمده و آیا واقعاً مرده یا موقتاً بیحس شده و بعد رفته. رفتم در همان محل، دیدم لاشهمار افتاده. یقین کردم کار شیخ حقیقت داشته. بعد رفتم برای ملاقات شیخ، تا وارد شدم فرمود:
خوب کردی رفتی برای تحقیق مار.
سپس به اتفاق شیخ رفتند زیارت اهل قبور.
در قبرستان «وادی ایمن» مشغول قرائت فاتحه شدند، رسیدند به محلی
شیخ فرمود:
مرا اینجا دفن کن.
سپس همان روز با طیالارض سید را به نجف برد و به کربلا برگرداند.
سید گفته است:
صبح فردا به قصد ملاقات شیخ رفتم، دیدم صاحب منزل گریان است و میگوید: (انا للّه وانا الیه راجعون) شیخ مرحوم شد.
وارد حجره شدم، دیدم خودش رو به قبله خوابیده و تمام کرده است.
✍ شهید دستغیب رضواناللهعلیه افزوده:
ظاهراً آن شیخ یکی از ابدال بوده که مأموریت الهی داشته برای تقویت ایمان سید، بعضی از آیات الهی را به او نشان دهد.
📡ا https://b2n.ir/r25604
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۳۴ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
جناب عمدة الاخیار آقای «حاج محمد حسن شرکت»، ساکن اصفهان، نوشتهاند:
یک نفر از بستگان آقای حاجی «محمد جواد بیدآبادی»، که مرد بسیار خوبی بود، برای بنده نقل کرد:
من مدتی ملازم خدمت مرحوم آقای حاجی بیدآبادی بودم، بعضی روزها صبح میفرمودند برو درب دکان «حاج سید موسی»، که از رفقای ایشان بود و در محله بیدآباد دکان عطاری داشت، صد دینار [که یک دهم ریال با پنج پول که یک هشتم ریال آن موقع بود] بگیر، میرفتم و میگرفتم و میآوردم خدمت آقای حاجی و ایشان میگذاشتند زیر دوشک زیر پای مبارکشان و هرکس میآمد از صبح تا قدری از شب گذشته، ایشان دست میبردند زیر همان دوشک و پولهای مختلف درمیآوردند و به اشخاص میدادند.
یک روز خواهرزاده ایشان به من گفت:
به حاجی بگو: من دیر به دیر به خدمتشان میآیم ولی پولی را که به من میدهند وقتی ملاحظه میکنم میبینم به دیگران بیشتر دادهاند و به من کمتر.
من این مطلب را خدمت حاجی عرض کردم.
فرمودند:
من که کم و زیاد نمیکنم دست زیر دوشک میکنم برای هرکس هرچه آمد میدهم.
راوی افزوده:
حقیر از چند نفر نیز شنیدم که متوجه شده بودند تا موقعی که پولی را که ایشان که به عنوان مایه کیسه، مرحمت میکردند، نگاه میداشتند از برکت پول ایشان بیپول نمیشدهاند.
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۵ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
ماجرای زیر را در تاریخ ۱۶ جمادی الاولی ۹۷ ه.ق در کربلا جناب آقای سید عبدالرسول، خادم حرم حضرت ابوالفضل علیه السّلام نقل نمودند:
در چند سال قبل، مرحوم [[حاج عبدالرسول رسالت شیرازی]] از تهران با تلگراف خبر داد که آقای «ناصر رهبری» (محاسب دانشکده کشاورزی تهران) جهت زیارت مشرف میشوند، از ایشان پذیرایی شود.
چند روز بعد آمدند و دیدم با یک ماشین آمدند مقابل منزل من و یک مرد با یک خانم داخل ماشین بود.
خانم پیاده شد و گفت:
ایشان آقای «رهبری» شوهر من است و استخوان فقرات پشت او خشکیده و توان حرکت ندارد و هشت ماه بیمارستان بوده و او را جواب دادهاند و بیمارستان لندن هم گفته علاج ندارد و به قصد شفا اینجا آمدهایم.
دو نفر کمک آوردم و او را به منزل بردم.
سینه و پشت او را به وسیله فنرهای آهنی بسته بودند.
با اصرار خودش او را با سختی بسیار به حرم بردیم. تا چشمش به گنبد مطهر افتاد. پرسید این آقا! «حسین» است یا «قمر بنی هاشم»؟
گفتم: قمر بنی هاشم است.
با دل شکسته و چشم گریان عرض کرد آقا! من آبرویی نزد حسین ندارم، شما از برادرتان بخواهید که از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همین جا زیر سایه شما بمیرم و اگر از عمرم چیزی مانده، مرا شفا بدهد تا با این حال برنگردم و...
بعد گفت مرا ببرید حرم شریف را زیارت کنم.
گفتم: با این حالت نمیشود. ولی اصرار کرد.
با همان حال با سختی بسیار او را به هر دو حرم بردیم. فردا اصرار کرد مرا نجف ببرید.
با سختی او را به نجف اشرف بردیم و به کربلا برگرداندیم. بعد اصرار کرد او را به کاظمین و سامرا ببریم.
ماشینی گرفتم و گفتم او را بردند.
وقتی برگشتند، خانمش نقل کرد:
پس از خارج شدن از سامرا، راننده پرسید: مایل هستید امامزاده سید محمد (فرزند حضرت امام هادی علیهالسلام) را زیارت کنید؟
گفتم: بله
[در آن زمان راه قبر سید محمد چند کیلومتر جاده خاکی و خراب بود]
خانم افزود:
حضرت سید محمد را با کمال سختی زیارت کردیم. موقع بازگشت، یک نفر عرب که عمامه سبز بر سر داشت، جلو ماشین را گرفت و گفت: من را سوار کن تا اول جاده اسفالت.
آقای رهبری گفت: آقا را سوار کن.
وقتی سوار شد سلام کرد و نزد راننده نشست.
بین راه، آقای رهبری ناله میکرد و امام زمان علیه السّلام را صدا میزد.
سید فرمود: از آقا چه میخواهی؟
بیماری آقای رهبری را گفتم.
سید به عقب برگشت و فرمود: نزدیک بیا.
گفتم: نمیتواند. بالاخره آقای رهبری با کمک من و با سختی، کمی بطرف صندلی جلو نزدیک شد. سید دست دراز کرد و بر ستون فقرات او کشید و فرمود:
ان شاء اللّه اگر خدا بخواهد شفا مییابی.
گفتم: آقا! ما چیزی برای شما نذر میکنیم.
فرمود: خوب است.
گفتم: اسم شما چیست؟
فرمود: ((سیدعبداللّه)) (بنده خدا).
آقای رهبری گفت:
آدرس بدهید تا با پست برای شما بفرستم.
فرمود:
با پست به ما نمیرسد، شما هرچه برای ما نذر کردید هر سیدی که دیدی به او بدهید.
نزدیک جاده اسفالت پیاده شد و به آقای رهبری فرمود:
امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را تحت قبه جدم حسین علیهالسّلام قرار داده و شفا را در تربت او. امشب خود را به قبر جدم برسان و پیغام مرا به او برسان.
گفت: چه بگویم؟
فرمود:
بگو یا امام حسین (علیهالسّلام) فرزندت برای من دعا کرده، شما آمین بگویید.
سید عبدالرسول، خادم حرم حضرت ابوالفضل علیه السّلام افزوده است:
شب او را به حرم امام حسین علیهالسّلام بردیم و او مکرر میگفت:
«آقا! یک «آمین» از تو میخواهم، فرزندت گفت:...»
بعد از زیارت و... او را در منزل بردیم و روی تخت خوابانیدم و...
پیش از اذان، یکی از اهل منزل مرا صدا زد و گفت:
بیا آقای رهبری را ببین.
تعجب کردم. نگاه کردم دیدم، روی سجاده ایستاده و مشغول نماز است.
از خانمش پرسیدم جریان را پرسیدم، گفت:
سحر مرا صدا زد. بلند شدم، گفت: در خواب حضرت امام حسین علیه السّلام به من فرمودند: «خدا تورا شفا داد برخیز نماز بخوان» و اصرار کرد که «فنرهای آهنی سینه و پشتش را باز کنم»، باز کردم، بعد وضو گرفت و ایستاده مشغول نماز خواندن شد.
سید عبدالرسول خادم افزوده است:
آقای رهبری تا این تاریخ در کمال عافیت در تهران است و چندین مرتبه زیارت کربلا و یک مرتبه حج مشرف شده.
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۷ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
آقای «عبدالحمید حسانی» فرزند عبدالشهید حسانی، نوشته است:
اینجانب عبدالحمید حسانی فرزند عبدالشهید حسانی، ساکن فراشبند فارس، قبلاً در [چاپ اول] کتاب داستانهای شگفت تألیف حضرت آیت اللّه العظمی آقای حاج سید عبدالحسین دستغیب شیرازی، نسبت به تربت خونین امام حسین علیهالسّلام خوانده بودم، خودم و اهل خانه که سواد فارسی داشتهاند خواندند و در سال اخیر قبل از محرم، پدرم عازم کربلا شد و مقداری تربت خرید کرده و آورد.
خواهری دارم به نام «ساره خاتون حسانی» متوسل شدند به ائمه و مقدار کمی از تربتی که پدرم آورده بود را در پارچهای که آن را نیز پدرم از حرم ابوالفضل علیهالسّلام گرفته بود، میپیچد و شب را احیا میدارد (یعنی شب عاشورا) و از ائمه و فاطمه زهرا علیهاالسّلام میخواهد که اگر ما یک ذرّه نزد شما قابلیم، این تربت، همان حالتی که آقا در کتاب نوشتهاند برای ما بشود.
اتفاقاً روز عاشورا بعد از نماز ظهر، ساعت یک و ده دقیقه به آن نگاه میکنند. دو خواهرم و زن برادرم، میبینند آن تربت حالت خون پیدا کرده و یک مرتبه میافتند به گریه و زاری، میبینند همان حالتی که آقا! در کتاب نوشتند، اتفاق افتاده و حقیر [«عبدالحمید حسانی»] وقتی از مسجد آمدم، خودم هم دیدم و مقداری از آن را آوردم به خدمت حضرت آیت اللّه العظمی آقای دستغیب و تربت مزبور هم هنوز موجود است و رنگ تربت به طور کلی جگری شده و رطوبت کمی برداشته بود، بعد به تدریج حالت خشکی پیدا کرده و هنوز هم باقی است با همان رنگ جگری.
و مقداری از همان تربت در سال ۹۸ قمری در [شهر] فراشبند [از استان] فارس، کوی مسجدالزهراء، منزل مشهدی «عبدالرضا نوشادی» بوده و در جلسه نشان دادند که به خون مبدل شده و همه آن را مشاهده کردند.
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب، داستان ۱۴۸ کتاب «داستانهای شگفت» را چنین نقل کرده است:
عالم بزرگوار حضرت آقای «شیخ محمدتقی همدانی» نوشته است:
جانب محمد تقی همدانی، دو سال بعد از فوت دو پسرم که هر دو با هم در کوههای شمیران فوت کردند، روز دوشنبه ۱۸ صفر سال ۱۳۹۷، همسرم به دلیل غم و اندوه و گریه و زاری، سکته کرد و مشغول معالجه شدیم ولی نتیجهای به دست نیامد تا شب جمعه ۲۲ صفر یعنی ۴روز بعد از سکته. حدود ساعت ۱۱شب رفتم که بخوابم، پس از تلاوت چند آیه از کلام اللّه و خواندن مختصری از دعاهای شب جمعه، یادم آمد که تقریباً از یک ماه قبل از سکته همسرم، دختر کوچکم (فاطمه) از من خواسته بود، قصهها و داستانهای کسانی که مورد عنایت حضرت بقیة اللّه (روحی و ارواح العالمین له الفداه) قرار گرفتند و مشمول عواطف و احسان و شفاعت آن مولا شدهاند را برای او بخوانم.
من هم خواهش این دختر ده سالهام را پذیرفتم و کتاب ((نجم الثاقب)) حاجی نوری را برای او میخواندم.
با این یادآوری، به این فکر افتادم که چرا مانند صدها نفر دیگر، متوسل به حُجَّت مُنْتَظَر اِمام ثانی عشر (عَلَیْه سَلامُ اللّهِ الْمَلِکِ اْلاَکْبَرِ) نشوم؟
لذا متوسل شدم به آن بزرگوار و... با دلی پر از اندوه و چشمی گریان به خواب رفتم.
ساعت ۴ صبح جمعه، طبق معمول بیدار شدم، ناگاه احساس کردم از اطاق پایین که همسر بیمارم آنجا بود، صدای همهمه میآید.
ولی چون، علاوهبر دخترم، [برادر همسرم (حاجی مهدی) و خواهرزادهاش (مهندس غفاری) نیز نزد بیمار بودند، گفتم اگر مشکلی بود، حتماً به من اطلاع میدادند.
سر و صدا قدری بیشتر شد و من به قصد وضو آمدم پایین.
ناگهان دیدم دختر بزرگم که معمولاً در این وقت در خواب بود، بیدار و غرق در نشاط و سرور است تا چشمش به من افتاد گفت:
آقا! مژده! مادرم را شفا دادند.
گفتم: که شفا داد؟
گفت:
مادرم ساعت ۴صبح با شتاب و اضطراب و با صدای خیلی بلند، من را بیدار کرد و آنقدر با بلند صدا میزد مه دائی و پسر خاله هم بیدار شدند.
[برادر همسرم «حاجی مهدی» و خواهرزادهاش «مهندس غفاری» از تهران آمدهبودند، مریض را برای معالجه به تهران ببرند] که ناگهان داد و فریاد مریض میشنوند که میگفته:
برخیزید آقا را بدرقه کنید! برخیزید آقا را بدرقه کنید!
اما چون میبیند، تا آنها از بیدار شوند و برخیزند، آقا رفته، خودش که چهار روز بود نمیتوانست حرکت کند، از جا میپرد و دنبال آقا تا دم درب حیاط میرود.
دخترش که با سر و صدای مادر که میگفته: «آقا را بدرقه کنید» بیدار شده بود، دنبال مادر تا دم درب حیاط میرود، ببیند که مادرش کجا میرود و...
مریض دم درب حیاط به خودش میآید و متوجه میشود که خودش تا اینجا آمده. به دخترش زهرا میگوید:
زهرا من خواب میبینم یا بیدارم؟
دخترش میگوید:
مادر جان! تو را شفا دادند؟ آقا کجا بود که میگفتی «آقا را بدرقه کنید» ما کسی را ندیدیم!
مادر میگوید:
آقا، سید عالیقدر و بزرگواری، مانند روحانیون بود و خیلی جوان نبود، پیر هم نبود، به بالین من آمد گفت:
برخیز، خدا تو را شفا داد!
گفتم:
نمیتوانم برخیزم، با لحنی تندتر فرمود:
شفا یافتی برخیز!
من از هیبت آن بزرگوار برخاستم.
فرمود:
شفا یافتی دیگر دارو نخور و گریه هم نکن.
وقتی خواست از اطاق بیرون برود، من شما را صدا زدم که او را بدرقه کنید ولی دیدم شما بلند نشدید، خودم از جا برخاستم و دنبال آن آقا رفتم.
بحمداللّه تعالی پس از این توجه و عنایت، حال همسرم فوراً خوب شد و چشم راستش که در اثر سکته غبار آورده بود برطرف شد، رنگ رویش بجا آمد و در اثر فرمان آن حضرت که «گریه نکن»، غم و اندوه از دلش برطرف شد.
ضمناً
خانم، پنج سال قبل از سکته، روماتیسم داشت، از لطف حضرت علیهالسّلام بیماری روماتیسم هم شفا یافت.
در ایام فاطمیه در منزل، مجلسی به عنوان شکرانه این نعمت عظمیٰ برگزار کردیم، آقای «دکتر دانشی» که یکی از دکترهای معالج این بانو بود نیز در مجلس حاضر شد، موضوع شفا یافتن او را برای جناب دکتر شرح دادم.
دکتر فرمود:
آن مرض سکته که من دیدم، از راه عادی قابل معالجه نبود مگر آنکه از طریق خرق عادت و اعجاز شفا یابد و...
۲۵ ماه صفر ۱۳۹۷ هجری قمری
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۶ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
جناب آقای «محمد حسین رکنی» سلمه اللّه نقل کرد:
در سال چهل و دو با همسر و فرزند شش سالهام به مشهد مقدس مشرف بودم، روزی بعد از ظهر حرم مشرف شدیم و من بعد از زیارت در صحن نو منتظر بیرون آمدن خانواده و فرزندم بودم. طول کشید تا اینکه همسرم پریشان و گریان رسید و گفت:
بچه (شش ساله بوده) را گم کردم و هرچه گشتم او را نیافتم.
پس به مأمورین حرم و صحن خبر دادیم و کلانتری رفتیم و...
من به حضرت رضا علیه السّلام عرض کردم هرچه باشد، مهمان شما هستم و... پیش از آنکه شب شود بچه را به من برسانید.
چند مرتبه دور صحن گردش کردم و سمت بالا خیابان و پایین خیابان هرچه پاسبان میدیدم سفارش میکردم، تا اینکه مغرب شد، متوجه حضرت رضا علیهالسّلام شدم و عرض کردم آقا! شب شد! چکنم؟
آمدم فلکهی بالا خیابان، در اثر خستگی و ناتوانی، موقع ایستادن، دو دستم را گذاشتم روی نردهی آهنی که جلو راه گذاشتهاند که پیاده ازآن راه نرود، ناگهان دستم لغزید و آمد پایین، روی سر بچهای که آنجا نشسته بود و من او را ندیده بودم بچه ناله کرد و سرش بلند کرد، دیدم فرزند خودم است و...
معلوم شد که بچه در اثر خستگی و ترس، لای نرده نشسته و جاده را تماشا میکرده.
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
آیت الله شهید دستغیب در داستان ۱۴۰ از کتاب «داستانهای شگفت» نوشته است:
حکایت دیگری را نیز جناب شیخ محمد حسن مولوی قندهاری چنین نقل فرمود:
نوجوان خوش سیمای شانزده سالهای به نام «آقای زبیری» در مدرسه «پایین پا»ی مشهدمقدس، به درس «شیخ قنبر توسلی» میآمد، این نوجوان بسیار اهل زهد و عبادت بود و جز روز عید فطر و عید قربان، روزها را روزه بود.
این نوجوان خیلی به زیارت حضرت حجت عجل اللّه تعالی فرجه و... علاقمند بود و برای رسیدن به خواستهاش زحمات زیادی را تحمل میکرد. از آن جمله:
چهل روز، روزه بود و فقط به وقت افطار آن هم به اندازه کف دست آرد نخود میکوبید و میخورد و...
از صفات نیک این نوجوان، این بود اگر پول مختصری به دستش میرسید آن را به فقرا میداد از یتیمها دلجویی میکرد پیرمردها و بیماران را حمام میبرد و مواظبت میکرد و...
مدتی او را ندیدم تا اینکه پس از سه چهار سال او را در کربلا ملاقات کردم، لطف الهی بود که در ابتدای ورودش به نجف اشرف سراغ پدرم را گرفت بود و منزل پدرم «میرزا علی اکبر قندهاری» را که در کربلا بود پیدا کرده و به آنجا آمده بود و من مجدداً آقای زبیری را در آنجا ملاقات کردم.
ماجرای آمدنش به کربلا را چنین تعریف کرد:
خدای را شکر که به مراد خودم رسیدم.
با مادرم از مشهدمقدس به مقصد عراق حرکت کردم و مدتها پیاده در راه بودیم تا به منظریه در مرز عراق رسیدیم. آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظریه زندان بودیم، هرچه گفتیم ما فقیر هستیم، مشهد بودیم و به کربلا میرویم ولی از ما نپذیرفتند.
و از طرف دیگر، چون رفتار ناشایسته نگهبانان میدیدیم، قلبمان کدر میشد، گاهگاهی نان و خرمایی به ما میدادند و از روی اضطرار از آنها میگرفتیم.
تا اینکه به امام زمان (عجل الله فرجه) متوسل شدم و هر روز به امام زمان التماس میکردم.
روزی که توسل و گریهام بیشتر شد، یکمرتبه دیدم ماشینی آمد مقابل در ایستاد، سیدی خیلی نورانی که نورش به آسمان میرفت، توجهم را جلب نمود، به کارکنها نگاه کردم دیدم همه در حالت بهت و فروتنی هستند.
آن آقای نورانی من را صدا زد فرمود: بیا اینجا
نزدش رفتم
فرمود: اینجا چه میکنی؟
من عرض کردم:
من و مادرم میخواهیم برویم کربلا، هفده روز است اینجا زندانی هستیم.
فرمود:
برو مادرت را بیاور و سوار ماشین شوید
مادرم را آوردم، اول داخل ماشین جا نبود ولی جای دو نفر پیدا شد، داخل ماشین بوی بسیار خوشی میآمد، کارکنهای مرز را نگاه میکردم هیچکدام توان سخن گفتن نداشتند.
ماشین راه افتاد و ده دقیقهای از حرکت ماشین نگذشته بود که دیدم مقابل کاروانسرای فرمانفرما در کاظمین هستیم و...
📡ا https://b2n.ir/u64844
از 👇
📚داستانهای شگفت
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
👈 ۱۵رجب تا ۱۰محرم👉
#قسمت_اول
اولینبار در اسلام، معاویه، خلافت اسلامی را به سلطنت #موروثی!!! تبدیل کرد [مثل حکومت امروز #انگلیس و #عربستان و...] بدین ترتیب، معاویه یزید را بعنوان ولیعهد خودش تعیین و از مردم برای ولیعهدی او بعیت گرفت و...
با مرگ معاويه در نيمه ماه رجب سال ۶۰هجرى، يزيد بر تخت حکومت #موروثی!!! نشست و بلافاصله طى نامههايى كه به استانداران و فرمانداران در نقاط مختلف نوشت، مرگ معاويه و جانشينى خودش را كه در زمان پدرش [[با تهدید و ارعاب]] از مردم براى او بيعت گرفته شده بود، یادآوری کرد و در ضمن ابقاى هريك از آنان در پستش، دستور گرفتن بيعت مجدد از مردم را به آنها صادر نمود و نامهاى نيز به همان مضمون برای «وليد بن عتبه» كه از طرف معاويه استاندار مدينه بود، نوشت، ولى در برگۀ كوچك ديگرى نيز كه به همراه همان نامه به وى ارسال داشت در بيعت گرفتن از سه شخصيت معروف كه در دوران معاويه حاضر به بيعت با يزيد نشده بودند، تأكيد نمود و نوشت:
در #بيعت_گرفتن از «حسين بن علی» و «عبداللّه بن عمر» و «عبداللّه بن زبير» #شدتِعمل به خرج بده و در اين رابطه هيچ رخصت و فرصتى به آنان نده.
«وليد بن عتبه» با رسيدن نامه در اول شب، «مروان بن حكم» (استاندار سابق مدینه) را خواست و درباره نامه و فرمان يزيد با او مشورت نمود و «مروان بن حكم» پيشنهاد كرد كه هرچه زودتر اين چند نفر را به مجلس خود دعوت كن و تا خبر مرگ معاويه در شهر منتشر نشده است از آنان براى يزيد بيعت بگير.
وليد در همان لحظه مأمور فرستاد تا آن سه نفر را «براى يك موضوع مهم و حساس» به پيش خود دعوت نمايد.
عبدالله بن عمر، در مدینه نبود و هنگامى كه فرستاده وليد، پيغام ولید را به امام (عليهالسلام) و «عبداللّه بن زبير» ابلاغ نمود هر دو در مسجد پيامبر(صل الله علیه وآله) نشسته بودند.
عبداللّه بن زبير از اين دعوت ناگهانی به هراس افتاد.
امام علیهالسلام، به عبداللّه بن زبير فرمودند:
من فكر مىكنم، طاغوت بنى اميّه (معاوية) مُرده است و منظور از اين دعوت، بيعت گرفتن براى یزید است و...
وقتی پیک رفت، عبدالله بن زبیر نیز از مسجد خارج شد و پنهانی از مدینه فرار کرد
اما امام حسین (عليهالسلام) که به #اعتراض_قبلازسوأل عادت نداشت، دور از چشم دیگران، به افراد خاندانشان که در مسجد پيامبر(صل الله علیه وآله) حضور داشتند دستور دادند، سریع مسلح شوند تا به همراه آن حضرت به دارالعماره بروند.
بعد از دقایقی، سى نفر از بنیهاشم، مسلح و آماده، با امام علیهالسلام همراه شدند.
امام علیهالسلام به همراهان فرمودند:
بيرون دارالعماره بمانند و آماده باشند و در صورتیکه شرایط از حالت عادی خارج شد، وارد شوند و از آن حضرت دفاع كنند.
امام علیهالسلام، وارد شدند و وليد، ضمن خبر مرگ معاويه، موضوع بيعت با يزيد را مطرح نمود.
امام علیهالسلام در پاسخ او فرمودند:
کسى مثل من نبايد مخفيانه بيعت كند و تو نيز نبايد به چنين بيعتى راضى باشى. پس وقتی که مردم مدينه را براى تجديد بيعت دعوت کردی، من نیز اگر تصميم به بیعت بگیرم، همراه با ساير مسلمانان بيعت مىكنيم.
وليد سخن امام (عليهالسلام) را پذيرفت و در بيعت گرفتن در آن موقع شب اصرار نکرد.
وقتی امام (عليهالسلام) خواستند از مجلس خارج شوند که «مروان بن حكم»، با اشاره به وليد فهماند كه اگر همین حالا از حسين بيعت نگيرى، ديگر نمیتوانی بیعت بگیری. پس همین حالا «یا بيعت بگیر و يا بگو گردنش را بزنند».
امام (عليهالسلام) متوجه اشارههای مروان شدند و با تندی به او فرمودند:
تو مرا مىكشى يا وليد!!...
آنگاه به وليد فرمودند:
اى امير! ماييم خاندان نبوت و معدن رسالت، خاندان ما محل رفت و آمد فرشتگان و محل نزول رحمت خداست، خداوند اسلام را از خاندان ما شروع کرد و تا آخر نيز با خاندان ما به پيش خواهد برد. اما يزيد، «شرابخوار»یست كه «دستش به خون افراد بىگناه آلوده است» و «در مقابل چشم مردم مرتكب فسق و فجور مىشود». کسی مثل من، با کسی مثل یزید، بيعت نمیكند و...
وقتی صدای امام علیهالسلام بلند شد و سروصدا در مجلس وليد بوجود آمد، همراهان امام احساس خطر نموده و گروهى از آنان وارد مجلس شدند و...
درحالیکه وليد از گرفتن بيعت نااميد شد، امام (عليهالسلام) مجلس را ترك نمودند.
📡ا https://b2n.ir/j55811
از 👇
📚سخنان حسين بن على (ع ) از مدينه تا كربلا
از 👇
📚طبرى ، ج ۷، ص ۲۱۶
📚ابن اثير، ج ۳، ص ۲۶۳
📚ارشاد مفيد، ص ۲۰۰
📚مثيرالا حزان ، ۱۰
📚مقتل خوارزمى، ص ۱۸۲
📚لهوف ، ص ۱۹
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
#حکایت
👈 ۱۵رجب تا ۱۰محرم👉
#قسمت_دوم
بنابه نقل صاحب لهوف و مورخان ديگر، صبح همان شب كه وليد، ضمن خبر مرگ معاويه، موضوع بيعت يزيد را مطرح نمود و... حضرت امام حسين بن على عليهماالسلام وقتی از منزل خارج شدند، بيرون منزل، مروان بن حكم را ديدند و مروان عرض کرد:
يا اباعبداللّه ! من خيرخواه تو هستم و پيشنهادى برای تو دارم كه اگر قبول كنى به خير و صلاح شماست .
امام عليه السلام فرمودند:
پيشنهاد تو چيست ؟
عرض کرد:
همانگونه كه ديشب در مجلس وليد بن عتبه مطرح شد، اگر شما با يزيد بيعت كنيد، به نفع دين و دنياى شما است .
امام عليه السلام در پاسخ وى فرمودند:
اِنَا للّهِِ وَاِنّا اِلَيْهِ راجِعُون. بايد فاتحه اسلام را خواند که مسلمانان به فرمانروايى مانند يزيد گرفتار شدهاند. محققاً من از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مىفرمودند:
خلافت بر خاندان ابوسفيان حرام است و اگر روزى معاويه را بر بالاى منبر من ديديد شکمش را پاره کنید، ولى مردم مدينه او را بر منبر پيامبر ديدند و شکمش را پاره نکردند و در نتیجه خداوند آنان را به يزيد فاسق (و بدتر از معاويه) مبتلا و گرفتار نموده است.
#ادامه_دارد
📡ا https://b2n.ir/j55811
از 👇
📚سخنان حسين بن على (ع ) از مدينه تا كربلا
🤲 پروردگارا 🤲
بشریت را در مقابل #کرونا
و
شرارتهای حاکمان #آمریکا
محافظت بفرما
.
.
🏴شهادت امام باقر(ع)🏴
بهپیشگاه حضرت امام زمان
عجل الله تعالی فرجهالشریف
ومحبانِاهلبیتعلیهمالسلام
تسلیتباد
#حکایت
از شخصی بهنام ابو اسماعیل نقل شده که گفته است:
به امامباقرعلیهالسلام گفتم:
فدایت شوم، در محیطى که ما زندگى مىکنیم، شیعیان بسیاری هستند.
امام علیه السلام فرمودند:
آیا توانگر به فقیر توجه دارد؟
نیکوکار از خطاکار مىگذرد؟
بهیکدیگر یاریوبرادرى دارند؟
عرض کردم: نه
فرمودند: 👇👇
آنها شیعه نیستند. شیعه کسى است که این کارها را انجام دهد.
📚کافی، ج۲، ص۱۷۳، حدیث۱۱
.
.
🏴 ۱۲۶۲مین سالِ شهادت
امامموسیکاظم علیهالسلام
تسلیت باد
#حکایت
هارون الرشيد، امام كاظم (عليهالسلام) را زندانى كرد ولی خیلی زود متوجه شد که زندانیان تحتتأثیر آن حضرت قرار گرفته و ارادتمند او و هم عقیدهی او شدهاند.
لذا امام را به زندان انفرادی فرستادند. ولی خیلی زود گزارشهایی را دریافت کرد که زندانبانها تحتتأثیر رفتار آن حضرت قرار گرفته و متمایل به او شدهاند و...
برایاینکه نفوذ و ابّهت معنوی امام (عليهالسلام) را بشکند تصمیم گرفت یکی از زنان بدکاره را که از زیبایی خاصی برخوردار بود و علاوه بر زیبایی، بسیار هم زیرک و باهوش مینمود، همنشین امام موسی بن جعفر (عليهالسلام) نماید .
ماجرا را به مسئول زندان اطلاع داد و از او خواست سلول ویژهای را آماده کند که بشود، غیر محسوس، شبانه روز توسط چند نفر، امام (عليهالسلام) را تحت نظر داشته باشد.
رییس زندان نیز مکان مناسب را در نظر گرفت و افرادی را از بدسابقهترین مأموران نسبت به اهلبیت (عليهالسلام) انتخاب کرد و آنان را گماشت تأکید کرد که لحظهای درون سلول انفرادی امام از چشمشان پنهان نماند و...
بعد از چند روز، آن زن را به عنوان خدمتکار به سلول انفرادی حضرت امام موسی بن جعفر (عليهالسلام) فرستادند و از او خواستند طوری رفتار کند كه آن حضرت به او تمايل پيدا كند و آن زن و مأموران مراقب، بیاید و ماجرا را در بین مردم نقل نماید. تا هم منزلت ایشان در بين مردم كم شود و هم به این بهانه بتواند امام (عليهالسلام) را بيشتر تحت فشار قرار دهد.
با حضور آن زن در زندان، هر روز و هر ساعت از مراقبها گزارش میگرفتند ولی گزارشهایی را که دریافتمیکردند، حکایت از آن داشتکه «امام علیهالسلام هیچ توجهی به آن زن ندارند و پی در پی مشغول نماز هستند»
و...
تا اینکه روزی به رییس زندان گزارش دادند، آن زن به شکل حیرتانگیزی تغییر رویه داده و پيوسته اشک میریزد و در حال سجده به سر مىبرد و پی در پی استغفار مىگوید و طلب آمرزش میکند:
و...
رییس زندان آن زن را احضار کرد، دید لحظهای از استغفار لب نمیبندد و از خوفخدا اشک میریزد و برخورد مىلرزد
به او گفتند:
اين چه حالتى است كه پيدا كردى!؟
گفت:
نمیدانم چه شد ولی وقتی عبد صالح [حضرت امام موسی بن جعفر (علیهالسلام)] را ديدم که هرچه کردم، هیچ اعتنایی به من نکرد و با اینكه هیچ گناهی نکرده چنان از خوفِخدا برخورد میلرزد و پيوسته در اين حال بهسر میبرد. من متوجه شدم که وقتی او چنین است، وای بر من و...
✍ برگرفته از👇
📡ا https://b2n.ir/g44304
از
📚قصههای تربیتی چهارده معصوم
از 👇
📚منتهى الامال، باب نهم، ص۷۸۲
💝دهۀ فجر گرامی باد💝
🔻تَواصَوْا بِالْحَق🔻
#۲۲بهمن 👈 #۱۱_اسفند
.
. ۱۳۳۱مین سالگرد
🏴شهادت حضرت امام باقر(ع)🏴
به پیشگاه حضرت بقیةالله الاعظم
امام زمان عجلالله فرجهالشریف
و محبانِ اهلبیت علیهمالسلام
تسلیت باد
✍ رضا صابری خورزوقی
#حکایت
شیعه از نگاه امام باقر علیهالسلام
از شخصی بهنام ابو اسماعیل [[که ظاهراً از ایرانیانِ ساکن کوفه و از شیعیان و محبانِ اهلبیت علیهمالسلام بوده]] نقل شده که گفته است:
[[در سفری به مدینه، وقتی]] خدمت حضرت امام باقر علیهالسلام رسیدم، به آنحضرت عرض کردم:
فدایت شوم، در محل زندگىِما، شیعیانِ بسیاری هستند.
امام علیه السلام فرمودند:
آیا توانگران به فقرا توجه دارد؟
آیا نيكوکار از كسى كه [در جواب خوبيش، به او] بدى كرده، گذشت مىكند؟
آیا اهلِ «مواسات = ایثار» هستند [[تا آنچه را خودشان نیاز دارند، به دیگران ببخشند؟]]
عرض کردم: نه
فرمودند: 👇👇
آنها شیعه نیستند.
شیعه کسىست که اینصفات را
داشته باشد.
🤲 اللهم اجعلنا 🤲
من شیعة محمد و آلمحمد
و ارزقنا فیدنیا و الآخره
زیارتهم و شفاعتهم
🤝 #۸تیر 🇮🇷
تکمیلِ #حماسۀتشییع
👈 منبعِ روایت👇
📡 کتابخانه احادیث شیعه
https://www.hadithlib.com/hadithtxts/view/23010110
از 👇
📚 میزان الحکمه، ج۶
از 👇
📚کافی، ج۲، ص۱۷۳، حدیث۱۱
.