بسم رب شهدا
همه چیز از جایی شروع شد که ما بنر اعتکاف را در کانال حاج آقا حسینی دیدیم...
به دوستانم گفتم و باهم آمدیم...
شادی ها و لحظه های زیبا و احساسی ای را تجربه کردیم...
از خوشحالی روز اول تا اشک جدا شدن از مسجد و دوستان و مربی ها....
از هدیه های زیبایی که گرفتیم بگویم یا از دعاها و مراسمات جذابی که داشتیم؟!
من و چند تا از دوستان نصف شب ها که همه خواب بودند در محراب مینشستیم و خودمان مداحی میخواندیم و زیر چفیه اشک میریختیم...(:
از نماز شب های نصف شب گرفته تا نماز صبح ها که به زور بچه هارا بیدار میکردیم...
یکبار همه را بیدار کردیم برای سحر و همه غذا خورده بودیم که یهو دیدم یادم رفته یکی از بچه ها را بیدار کنم... خدا میدونه چجوری توی ۱۰ دیقه غذا میخورد😝
چند باری هم آب روی صورت بچه ها میریختم اما خوابالوها بیدار نمیشدن😄
من مراسم شبی با شهدا را عاشقانه دوست داشتم...(:
حسی که بهمون داد....
شب تا سحر خوراکی میخوردیم... و منی که همیشه گشنم بود و درحال خوردن بودم حتی زیر پتو هم از خوردن دست برنمیداشتم😂😅
من شلوار گشاد خرس خرسی ای تنم بود و هروقت با اون به محراب میرفتم همه بچه ها میزدن زیر خنده و میگفتن گند میزنم به حسشون😂🤣
خاطره های خیلی قشنگی بود...
کتاب هایی که خوندیم...
سخنرانی ها...
غذا های خوشمزه😋
و....
#خاطره_نویسی
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
این اولین اعتکافم بود خیلی هیجان داشتم که بالاخره خدا دعوتم کرد.
وسایل رو پهن کردیم،چنتا از دخترا مسجد محلمون اونجا بودن همدیگر را می شناختیم،و همین خیلی خوب بود که چنتا آشنا دارم. ساعت خاموشی بود چراغ هارو خاموش کردند من رفتم پیش نور که هم زیارت عاشورا و هم نماز شب بخونم. حس جالبی بود. هر روز ساعت نْه بیدار می شدیم برای فعالیت ها و سخنرانی ها، هر کدام از سخنرانان چیز های جالب و شگفت انگیز در همه ی مباحث می گفتند.
برای افطار مهمون امام علی بودیم چون واقعا صفای خاصی داشت.نوحه ها و آهنگ ها فضا را پر کرده بود جوری بود که آدم هر چقدر هم تکراری باشه اما از شنیدنش خسته نمی شد. داخل این اعتکاف بود که یکی از بهترین روضه های امرم رو شنیدم که با یادواره شهدا بود،بهترین سخنرانی هارا شنیدم که درباره دین،اخلاق،ایران و..بود،بهترین نماز ها که نماز نافله و از همه بهتر نماز جماعت بود،بهترین دعا هارا خواندم که زیارت عاشورا و ام داوود بود همه چیز آنجا بهترین بود چون این سه روز اعتکاف خدا دعوتم کرد و رفیق شهیدم واسم فرستادش.
اونجا بیشتر بچه ها همدیگر را نمیشناختند اما به هر نحوی شده دوست می شدیم.
روز آخر خیلی سخت بود که از مسجد برم.
هیچ کدام از آنها یادم نمی رود چون جزو بهترین تجربه زندگی من بود و هست.
از هرکدام از سخنرانی ها چیز هایی می شنیدم که درس عبرتی برام بود و تجربه ای فراموش نشدنی.
«این سه روز تا بینهایت بود که تا بینهایت بهم آموخت.»
«امیدوارم سال دیگر خدا دعوتم و رفیق شهیدم دعوتنامه رو برام بفرسته.»
#خاطره_نویسی
به نام خدایی که در این نزدیکی است
نام و نام خانوادگی: یکتا نظامی
عنوان : خاطره نویسی سه روز تا بینهایت
سالهاست که کلمه اعتکاف را در طول زندگی خود شنیده ایم و رویکرد مردم مومون باعث شده مساجد جلوه ای زیباتر و نورانی تری پیدا کنند .
ما در این سفر و اردوی معنوی که سه روز در ، خانه خدا بودیم زمینه ای برای توبه و بازگشت بود . بازگشت به سوی خدا ، قرآن و معنویت .
زمزمه اعتکاف بود . عده ای از بچه ها درمورد اعتکاف صحبت می کردند .
زنگ تفریح که به پایان رسید ،ناظم مدرسمون زنگ گوش خراش مدرسه را به صدا درآورد.
همه بچه ها منظم و با صف به سمت کلاس ها راهی شدند و من هم مانند بقیه در سالن مدرسه داشتم به سمت کلاس می رفتم که معلم پرورشی را در کلاسمان دیدم که ایستاده است و می گوید : از طرف مسجد حاج آقایی تشریف آورده و درمورد موضوع مهمی با شما چند دقیقه ای صحبت دارد و چون شما این زنگ معلم ندارید ، کلاس شما را برای این جلسه انتخاب کرده ایم .
به جلسه رفتیم و موضوع جلسه ، اعتکاف بود و پس از نیم ساعت از صحبت های ارزشمند حاج آقا ، جلسه به اتمام رسید و نماز خانه را ترک کردیم .
موضوع از این قرار بود که می بایست هر مدرسه ۱۵ نفر از دانش آموزان را برای شرکت در مهمانی خدا انتخاب کند . دانش آموزانی که علاقه مند بودند ، هنگامی که به خانه رفتند با والدین خود مشورت کردند و من هم یکی از آنان بودم . در ابتدا پدر و مادرم کلی من را تشویق کردند و رضایت دادند . اما پس از چند روز که دیدند تصمیم من جدی است ، کلی تعجب کردند وشروع کردند به نهی از رفتن من .اما تصمیم من جدی بود و یک تصمیم واقعی بود .
خلاصه از روی شوق زیادی که داشتم از چند روز قبلش شروع به جمع کردن وسایلم کردم . رضایت نامه و پولم را تحویل مدرسه دادم .
آن چند روز تا جمعه شب ، حس عجیبی داشتم . حس خیلی خوبی بود . حسی که وقتی بهش فکر می کنم تمام وجودم سرشار از عشق حقیقی از خداوند می شود .
بالاخره روز وداع با خانواده سر رسید و پدر، مادر و برادرم برای خداحافظی با من تا مسجد آمدند .
مسجدمان ، مسجد شهید مدرس واقع در میدان مدرس بروجرد بود .
با خانواده ام خداحافظی کردم و وارد مسجد شدم . پس از اینکه وسایلم را جایگذاری کردم ، رفتم برای ثبت نام و معرفی خودم . ثبت نام که تمام شد به گوشه از مسجد رفتم و نشستم و منتظر دوستانم ماندم .
کم کم بچه ها آمدند و مائده دوستم هم وارد شد . وقتی که همه بچه ها که تقریبا ۱۲۰ نفر بودیم ، جمع شدیم ، جلسه ای برای معرفی و مسابقه مداحی تشکیل دادیم . پنچ نفری بودیم که در مسابقه مداحی شرکت کردیم و همه برنده شدیم ولی بردِ بدونِ جایزه بود .
جلسه تقریبا تا ساعت ۲۴:۳۰ طول کشید . بعدش هر کدام از بچه های هر مدرسه به موقعیتشان رفتند . موقعیت مدرسه ما شهید عباس دانشگر بود. رختخوابمان را پهن کردیم و می توانم بگم که آن شب ۱۱۸ نفرمان تا سحری بیدار ماندیم و حرف زدیم .
ساعت ۴:۳۰ که شد دو بلند گو از بالای سرمان دعای سحر را پخش می کردند . همگی با اینکه خسته بودیم و خواب آلود ولی برپا زدیم و گروهی و دوستانه سحری خوردیم .
بعد از خوردن سحری وخواندن نماز و دعای عهد ، تا ساعت ده صبح خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم ، لباس مرتب پوشیدیم چادر گل گلی زیبایمان را بر سر کردیم و منظم نشستیم و حاج آقا چگنی تشریف آوردند . پس از سخنرانی های حکیمانه حاج آقا ، آماده برگزاری نماز جماعت ظهر و عصر شدیم . نمازمان را خواندیم و بعدش دوباره استراحت کردیم . وااااااای بوی قرمه سبزی گرسنه ترمان می کرد . درست کنار مسجد ، غذا خوری وجود داشت که آن روز قرمه سبزی پخته بود . اما فهمیدیم که اعتکاف ، گرسنگی و تشنگی نیست . خوابیدن و حبس شدن در مسجد نیست . آنجا مکانی پر از عشق ، راز و نیاز با معبود بود و فضا فضایی بسیار معنوی بود . هر لحظه زمانی دارای برنامه ریزی بود، که شامل سخنرانی، برگزاری جشن ولادت امیرالمؤمنین (ع)، سوگواری حضرت زینب(س) و انجام اعمال ام داوود و ختم جز سی از مهمترین برنامه های اعتکاف بود .
با خواندن دعای ام داوود که نزدیک به غروب آفتاب بود چشمان معتکفین پر از اشک می شد و صدای گریه بیشتر می شد .
در طول این سه روز ، علاوه بر برنامه های مهم ، برنامه های دیگری هم داشتیم از جمله : برگزاری مسابقات دینی ، نوشتن خاطرات ، مداحی ، داستان خوانی ، بازگو کردن پیشنهادات به مسئولان محترم ستاد اعتکاف ، گرفتن عکس و فیلم دسته جمعی خاطرات بسیار خوبی را برایمان رقم زد .
راستش ، ارزش زمانی اعتکاف را نمی توان با هیچ چیز دیگری برابر دانست . ماه رجب یکی از ارزشمند ترین ماه ها است .از ثمرات گرانبهای اعتکاف جلال دادن به دل ، دور کردن شیطان از خود با انجام کار های شایسته و دور شدن از دغدقه های دنیوی بود .
کم کم مهمانی خدا،رو به پایان بود وزمزمه وداع درهمه جا شنیده می شد وچه سخت بود خداحافظی روز های خوش بندگی روزهایی که خودم بودم و
خدای خودم و اون حالت درونی را نمی توانم ذکر کنم .چقدر آن سه روز زود گذشت. با اشک هایی که در چشمانم جمع شده بود وسایلم را جمع کردم و برای رفتن از مسجد با پاکت های کادو و شاخه گل رز قرمز آماده شدم . از مسجد که بیرون آمدم ، پدرم و دختر خاله ام را مشاهده کردم که منتظر من بودند . پدرم من را بوسید و گفت:( روز های شیرین بندگی و عاشقی ، گوارای وجودت باد).
#خاطره_نویسی
من برای اولین بار بود میخواستم برم اعتکاف برای اولین بار بود که اسم اعتکاف بگوشم خورده بود از معاون مدرسمون که پرسیدم چجور جایی هست برام تعریف کرد از حال و هوای خوب اونجا کلی ذوق زده شده بودم خیلی دوست داشتم که برم ولی میترسیدم به پدر و مادرم که بگم قبول نکنن که برم اعتکاف چون سه روز و شب باید تنها دور از خونه میخوابیدم و…
برای همین با خودم گفتم بهم که اجازه نمیدن برای چی بهشون بگم سه روز بعد معاون مدرسمون گفت از دستش ندی برای هرکسی پیش نمیاد که بره ها حالا که میتونی بری راه برات بازه برو منم میدیدم دوستام و همکلاسیام ذوق دارن وسایلشان رو جمع میکنن و چند نفر که قبلا هم رفته بودن درباره اونجا صحبت میکردن هی تو دلم میگفتم خوشبحالشون بعد که رفتم خونه اول در گوش مامانم گفت مامانم قبول کرد گفت برو من با تعجب زیاد داشتم نگاش میکردم بهش گفتم واقعا میزارید برم گفت اره برو ولی باید بابات هم اجازه بده گفتم باشه بابام که اومد خونه بهش گفتم وقتی بهش گفتم اونم راحت و سریع گفت باشه وقتی بابام هم اجازه داد آنقدر خوشحال شده بودم که نمیتونستم بنشینم یجا فرداش که رفتم مدرسه معلممون گفت زمان ثبت نام تموم شده خیلی ناراحت شدم بعدش زنگ زد به یه خانومی باهاش صحبت کرد و خانومه گفت برای هفت نفر دیگه جا هست من سریع ثبت نام کردم و شب جمعه رفتم مسجد برای اولین بارم بود که میرفتم اعتکاف به دوستمم گفته بودم بیاد ولی یه حس عجیب غریبی داشتم انکار من قبلا اونجا بودم تمام صحنه هایی رو که اونجا میدیدم انگار قبلا دیده بودمشون بعضی از بچه ها رو که تو عمرم ندیده بودم هیچ جای دنیا میشناختمشون من برای اولین بار بود که رفته بودم تو اون مسجد ولی انگار قبلا تو اون مسجد بودم و با اون بچه ها هم صحبت شدم همه جای اون مسجد یادم میومد انگار،آخرین شب اعتکافمون بود خیلی نگران بودم دوست نداشتم فردا بشه و ما بریم از مسجد بیرون بعدش مراسم هامون شروع شد آخر مراسم شور گرفته بودیم همه جمع شده بودیم یه جا نوحه گذاشته بودیم و سینه میزدیم برای من چون اولین بار بود که رفته بودم تو این جور مراسم هایی برام خیلی شیرین بود و چون دوستم هم اومده بود نمیخاستم جلو اون گریه کنم یا چیز دیگه ای که بهم بگه جو گرفتت و داری گریه میکنی کلی بغض تو گلوم بود همونجا جلو همه بچه ها گریم گرفت نمیتونستم خودم رو کنترل کنم من سه چهار ماه بود که متحول شده بودم و محجبه شده بودم اونم به کمک معاون مدرسم خیلی کمکم کرد تا راهم رو پیدا کنم مدیونشم زندگیم رو نجات داد چون من خیلی داشتم راه اشتباه رو میرفتم،فردا صبحش آقای مردای اومد حرف زد برامون و یه دکتر دیگه هم اومد حرف زد برامون به همه جایزه میدادن من هم جواب هارو میدونستم ها ولی بهم نمیکفتن که جواب بدم اخرش دلم شکست ناراحت شدم بعد چند دقیقه بعدش آقای مرادی اومد گفت هرکی سوره واقعه رو نصفه بلده بخونه بهش جایزه میدم من هم که سوره واقعه رو تا یه جاهایی بلد بودم رفتم خوندم و جایزه گرفتم خیلی خوشحال شدم بعد یهو یه حسی انگار بهم گفت جایزتو تو دیشب گرفتی چرا ناراحت شدی!.
……..
من فقط سه روز تو مسجد بودم ولی خیلی چیز ها یاد گرفتم با خیلی از آدم های جور واجور آشنا شدم و…
#خاطره_نویسی
دلنوشته
از یک ماه قبل همه دغدغهام شده بود مهمونی سه روزهایی که از طرف بهترین رفیقم دعوت شده بودم
اولین سالی بود که میخواستم یه همچین جایی رو تجربه کنم ، سه روز زندگی در مسجد ، سه روز خلوت با بهترین رفیق...
هر چی که به زمان مهمونی نزدیک تر میشدیم شور و اشتیاق من هم بیشتر میشد ، هر شب قبل از خواب بهش فکر میکردم و برای لحظه به لحظهاش برنامه ریزی کردم، میخواستم از تکتک لحظه های این دورهمی رفیقانه استفاده کنم
از یک هفته قبل شروع به جمع کردن وسایلم کردم
چادر گل دار صورتی که مادرم با عشق برام دوخته بود رو تا روز اخر چندین بار از توی ساکم درمیآوردم و اونو سرم میکردم و با اشتیاق دوباره اونو داخل کوله پشتیم کنار مهر و تسبیهی که از کربلا گرفته بودم قرار میدادم
شمارش معکوس شروع شد
فقط یک روز تا مهمونی سه روزه مونده بود
دوباره همه وسایلم رو چک کردم که چیزی جا نمونده باشه...
و بالاخره روز وصال...
وارد مسجد که شدم یه حس و حال عجیبی داشتم انگار که خدا با یه ضرافت خاصی از بین فرشته هاش چندین نفر رو انتخاب کرده تا چند روزی باهاشون خلوت کنه
همه مثل من حس عجیبی داشتن که براشون ناشناخته ، ولی شیرین بود
سه روزی که با همه سختی هاش ، شیرینی خاصی داشت.
این شیرینی رو میشد داخل رفتار بچه هایی دید که در روز های عادی هیچ جوره حاضر به بیدار شدن از خواب ناز و خوندن نماز صبح نمیشدن ولی این سه روز تا اذان صبح به عشق صحبت با خالقشون بیدار میموندن و شب زنده داری میکردن.
سه روزی که خیلیا تحمل گرسنگی نداشتن ولی به عشق رفیقشون روزه میگرفتن و این سختی ها رو تحمل میکردن
و سه روزی که خدا رو با بند بند وجودم حس کردم...
سه روز تا بی نهایت...
#خاطره_نویسی
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
❁چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی❁
چه خوب گذاشتی با تو رفیق شویم ، فرصت سه روز ، روزه داری و عبادت به درگاه تو ، پالایش و زدودن زنگارهای چسبیده به وجودمون را راحتتر کرد.
یاد گرفتیم چگونه خواسته های نفسانی خود را رها کنیم و فقط تو را بخوانیم ، به ذکر و نیایش تو لب بگشاییم و عاشقانه نام زیبای تو را زمزمه کنیم.
چه شب های سرشار از عنایتی بود و چه روزهای لبریز از رحمتی!
جسم و روح خود را روزه نگه داشتیم و شب تا صبح به ذکر و نیایش پرداختیم و با تمام عشق به «تو» که هستی ما هستی و با تمام وجود تو را فریاد زدیم.
دلنشین بود سحرگاهانی که عهد و پیمان ما در خالص کردن کارها و اعمالمان خلاصه شد.
کنج کوچک مسجد ، چه وسعت فراخی در خود نهفته داشت و ما ، رو به محراب نیلگون ، با آرامشی بی نهایت رو بسوی تو ، بر آستانت ، پیشانی می ساییدیم .
ما را با آن همه خطا برای میهمانی ات طلبیدی ، در خانه تو آرام گرفتیم و برای رسیدن به آنچه ، تو خواستی دعوتت را لبیک گفتیم.
گفته اند : میهمان عزیز خداست عزیزش بدارید...
ما در این سه روز میهمان تو بودیم...
مگر دلنشین تر از ضیافت تو هم هست!
یگانه ضیافتی با میزبانی کریم و به واقع یگانه .
و تو همه مقدمات را فراهم کردی....
تو بودی و ما ، ❤️
در خانه پر از مهر و صفای تو، در ماه پر از رحمت رجب .دخترانی که رحمت توأند ، که در ماه رحمتت به نزد خود فرا خواندی و با ریزش باران رحمتت ، سه رحمت را با هم همراه نمودی...🎁
با گوشه چشمی نگاهی از رحمت بیانداز و وجود نیازمند ما را از لطف و رحمتت لبریز کن .
گاهی سالها باید در پی گمشده وجود خود باشیم که آیا بیابیم خود را یا نه؟!
و با سه روز فرصتی که به ما دادی تو را زیبا یافتیم و توانمان ده برای برداشتن گام های بعدی در مسیرت.
گناهان را در اعماق وجودمان ذوب کن تا با آراسته ترین حالت تا بی نهایت های قلبمان ، تو را بخواهیم و بخوانیم...و تو ، خود بی نهایتی ،
مهربان تکیه گاه مایی .
تو از رگ گردن به ما نزدیکتر و با مایی.
یاریمان کردی تا در این سه روز ، بهشت با تو بودن را تجربه کنیم و بیشتر بشناسیمت و بهتر باورت کنیم و خالصانه رو بسوی تو کنیم و در رحمت تو ، لحظه به لحظه بیشتر غرق شویم و طعم مغفرت تو را بچشیم.
❤️دوستت دارم خدای خوبم تا بی نهایت❤️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#دلنوشته
#دل_نوشته
به نام خدایی که هر چه داریم از اوست و بی اذن او برگی از درخت نمی افتد . .🌱
وقتی که کسی کار کوچکی برایمان میکند از او تشکر میکنیم ،
خداوند دانا ما را به بهترین شکل آفریده و بسیار نعمت را بدون هیچ پول و هزینه ای در اختیار ما قرار داده است.
آیا نیاز نیست از خدایی که نعمت های فراوانی در اختیار ما قرار داده تشکر کنیم؟!
گاهی ما خداوند را فراموش میکنیم!
وقتی که خدا را از یاد ببریم یعنی خودمان را گم کرده ایم!
هر کاری که میخواهیم انجام میدهیم و هیچ ترسی از چیزی نداریم ؛
اما نمیدانیم که فقط داریم باعث نابود شدن خود میشویم،
خودمان را از خدایمان دور میکنیم!
خدایی که وقتی همه رهایمان کرده اند با ماست و همیشه مهر و محبتش را بدون هیچ منتی در دل ما جای داده است؛)
وقتی به خودمان می آییم و میفهمیم در حال رفتن راه اشتباهی هستیم ، خودمان را وسط جاده ی گمراهی میجوییم!
اما اینجا باز خداوند است که در پناهگاهش را به روی بنده اش باز کرده و دستش را برای بنده اش دراز کرده تا بلندش کند✨!
شاید با خودتان بگویید که چرا خداوندی که مارا دوست دارد میگذارد راه را اشتباه رویم و تنبیه شویم ؟!
یک مادر وقتی که بچه اش خطایی میکند ؛ یک بار تذکر میدهد،
دو بار تذکر میدهد،
اما بار سوم صبرش تمام میشود و بچه را تنبیه میکند!
خداوند هم گاهی خسته میشود.
تا کی ایشان جلوی راه اشتباه ما سنگ بیندازد و ما بی توجه به راهمان ادامه دهیم؟
تا کی به ما بفهماند که نباید اینکارها را بکنیم اما ما اهمیت ندهیم!
آن سه روز که ما خودمان را در میان جاده ی تباهی یافتیم ،
اول از روی خدا خجالت کشیدیم و بعد خودمان!
که چرا کارهایی که باعث رنجاندن خداوند شده بود ، کرده بودیم.
و کارهایی که موجب خشنودی او میشد ، نکرده بودیم!
آن روز ها ما تازه فهمیدیم که چه کسی هستیم!
فهمیدیم که خداوند بی دلیل ما را اینجا نیاورده . .
او دلسوز ما بوده که ما آن سه آنجا بودیم و با خود واقعی مان آشنا شدیم وگرنه اگه آن سه روز نبود ما باز هم در جاده ی تباهی و گمراهی در حال حرکت بودیم و هیچ سدی در برابرمان نبود!
سه روز بیشتر نبود اما اندازه ی یک عمر به ما درس داد.
《نحن اقرب اليه من حبل الوريد》
ما از رگ گردن به شما نزديكتريم . . .
سورهی مبارکه [ق] آیه ی ۱۶🌱✨
#دلنوشته