🔹 #او_را ... ۳۲
دیگه دلم نمیخواست ریخت عرشیا رو ببینم،
از بعد ماجرای خودکشیش واقعا ازش بدم اومده بود،
اخلاقاش خوب بود
دوستم داشت
ولی برای من،ضعف یک مرد غیر قابل تحمله😒
فعلا رابطمو باهاش قطع نکرده بودم چون از دیوونه بازیاش میترسیدم!
ولی اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم😣
خودشم اینو فهمیده بود!
فردا پنجشنبه بود و به مرجان قول داده بودم باهاش برم مهمونی،
رفتم تو فکر...
برم؟
نرم؟
چی بپوشم؟
اصلا به مامانینا چی بگم؟
تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد...
عرشیا بود😒
فقط خدا رو شکر کردم که به این مثل سعید ،رو نداده بودم،وگرنه الان باید یه بهونه هم برای پیچوندن این پیدا میکردم😒
-الو...؟
-الو عزیزم...
خوبی؟
-سلام.ممنون،تو چطوری؟
بهتری؟
-تا وقتی ترنمم کنارم باشه خوبم...💕
دلم برات تنگ شده خانومم...
نمیخوای بیای پیشم؟😢
-عرشیا،ببخشید...
خیلی سرم شلوغه،
کلی درس دارم
-ترنم...
جون من!😉
پاشو بیا برات یه سورپرایز دارم
نزن تو ذوقم...
بیا دیگه گلم...لطفا😢
-پووووفففف...
از دست تو عرشیا...
از دست این زبون بازیات...
اخه کار دارم!
پس بیامم زود باید برگردما!
-باشه خوشگل من...
تو فقط بیا...
خودم اصلا میام دنبالت و برت میگردونم
-نه نه،نمیخواد...
خودم میام
-باشه...😏
نمیام....
فقط تو پاشو بیا
جون به سر کردی منو!
-باشه،نیم ساعت دیگه راه میفتم
فعلا👋
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت...
گاهی وقتا دلم میخواست عرشیا رو خفش کنم😑
یه دوش گرفتم و حاضر شدم
رفتم آشپزخونه و چندتا بیسکوئیت برداشتم و راه افتادم.
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
💕💕💕💕
قدم اول برای اصلاح دیگران اصلاح خود است
حتی اگر همه ی اطرافیانت بد شدند
تو خوب بمان !!!!
💕💕💕💕
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
4_5877451178781966481.mp3
10.38M
❤️بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست...
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
10.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 #مدیریت_زمان قسمت ۲
💔روی بقیه ی عمر نمیشه قیمت گذاشت... برای چی ؟
#استادپناهیان
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
🌾🌾🌾
🌾🌾
🌾
#داستان
🔹️ واقعیت جامعه ما 🔹️
💢 ميگویند روزی مردی بازرگان ، خری را به زور ميكشيد، تا به انسان دانايی رسيد..
💢دانا پرسيد :
چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمی رود؟
💢مرد بازرگان پاسخ داد:
يك طرف گندم و طرف ديگر ماسه!
💢دانا پرسيد:
به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟
💢بازرگان پاسخ داد:
خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم!!
💢دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت.
💢بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟
💢دانا گفت هيچ!!!
💢بازرگان شرايط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت ...
🔹️ اين واقعيت جامعه ماست ..!
🌸🍃 شـمـیـم بــاران...
@Shamim_Baran