۷ آبان ۱۳۹۹
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
🔹 #او_را ... ۴۶ گوشی از دستم افتاد... احساس میکردم بدبخت تر از من اصلا وجود نداره...❌ تا چنددقیقه
🔹 #او_را ... ۴۷
تو این حال ،تنها کسی که میتونست حرفمو بفهمه مرجان بود.
گوشی رو که برداشت،زدم زیر گریه...
همه چیو بهش گفتم
-خب؟؟
-چی خب؟؟😳
-بعد اینکه عرشیا اون حرفو زد،تو چی گفتی؟؟
-هیچی،یعنی قبل اینکه بخوام حرفی بزنم قطع کرد...
-خاک تو سرت ترنم...
هیچی نگفتی؟؟
-نه
چی باید میگفتم؟؟
مرجان😢
عرشیا بدجوری لج کرده...
میترسم😭
-دیوونه...
اون این شل بازیای تو رو میبینه که همش پررو بازی در میاره دیگه!!
چقدر بهت گفتم به این پسرا نباید رو بدی!!
-حالا چیکار کنم مرجان؟؟
-هیچی!
میذاری اینقدر جلز ولز کنه تا بمیره😏
پسره پررو!!
این بود اونهمه عشقم عشقم گفتناش😒
-یعنی چی هیچی مرجان؟؟
عکسام دستشه😭
بابام😭
آبروم😭
-ببین اولا شهر هرت نیست که هرکس هرغلطی دلش خواست بکنه!
دوما این کارو بکنه پای خودشم گیره!!
فکرکردی الکیه؟😏
مگه ولش میکنن؟؟
یه شکایت کنی بگی عکسامو از تو گوشیم برداشته و دو تا دروغ بگی حله😉
-مرجان چی میگی؟؟
یعنی صبر کنم ببینم اقا عقلش میرسه این کارو نکنه یا نه؟؟
میدونی پخش کنه چی میشه؟؟
-هیچی گلم
بابات شکایت میکنه
میگه اینا قصدشون ازدواج بود،حالا پسره میخواد سوءاستفاده کنه☺️
-به همین راحتی؟؟؟
-اره بابا
اینقدر منو از این تهدیدا کردن😂😂
هیچکدومم نتونستن غلطی بکنن!!
چون میدونن گیر میفتن!
فقط میخوان از سادگی دخترا استفاده کنن😒
-اخه مرجان...😢
-اخه بی اخه!
باور کن راست میگم ترنم!
به حرفم گوش بده!
دیگه اصلا جوابشو نده!
حتی دیدی رو مخته خطتو عوض کن
باشه گلم؟😉
-هرچند میترسم...چون میدونم دیوونه تر از عرشیا وجود نداره...
ولی باشه😞
تا فردا ظهر جواب عرشیا رو نمیدادم...
ولی ظهر که رد شد،
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید😣
از شدت استرس حالت تهوع داشتم.
کلی فکر بد تو سرم بود
حتی هرلحظه منتظر بودم تا بابام زنگ بزنه و هرچی از دهنش در میاد بهم بگه.
با دستای لرزون رفتم سراغ گوشی و اینترنتمو روشن کردم،
اینستاگرام
تلگرام
سایتای مختلف
هرجا که میتونستم رو زیر و رو کردم...
هر عکس دختری میدیدم دلم هُری میریخت😰
سه چهار ساعت گشتم اما هیچ خبری نبود....
عرشیا همچنان چنددقیقه یه بار زنگ میزد یا پیام تهدید میفرستاد.
زنگ زدم به مرجان...
-مرجان هیچ خبری نشد!!😕
-دیدی گفتم😉
-اینا فقط میخوان از حماقت بقیه استفاده کنن...
-مرجان...عرشیا پسر خوبی بود...
چرا اینجوری کرد؟؟
-هه😏خوب؟؟؟؟!!!!
تو این دوره و زمونه مگه ادم خوب هم پیدا میشه...😒
دیدی همین پسر خوب که اونجوری برات بال بال میزد اخرش چیکار کرد؟؟😂
بیخیال بابا ترنم...
برو خداتو شکر کن که راحت شدی😉
-من خدایی نمیشناسم مرجان
این تو بودی که بهم کمک کردی...
مرسی😊❤️
-چی بگم...
منم خیلی از این مسائل سر در نمیارم...
واقعا شاید خدایی نیست و همه عالم سرکارن😂
در کل خواهش میکنم عشقم😚
برو استراحت کن که معلومه شب سختیو پشت سر گذاشتی😉
-مرسی گلم،اوهوم...
اصلا نخوابیدم دیشب😢
ولی خوب شد که تو هستی...
وگرنه معلوم نبود چی میشد...
شاید از ترس بابام...😣😭
-بیخیال بابا...
حالا که به خیر گذشت☺️
دیگه هرچقدر عرشیا زنگ زد ،جواب ندادم.
خوشحال بودم که دیگه از شرش خلاص شدم....
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
۷ آبان ۱۳۹۹
🔹 #او_را ... ۴۸
سه روز تا عید مونده بود...
هرچند واقعا حوصله مامان و بابا رو نداشتم،
اما نمیتونستم وقتی که شب میان خونه و فقط دور میز شام کنار هم میشینیم ، نرم پیششون...
اونم چه شامی...
دستپخت آشپز رستورانی که هرشب برامون غذا میفرستاد واقعا عالی بود...👌
ولی هیچوقت نفهمیدم دستپخت مامانم چجوریه!!😒
کتابخونم خاک گرفته بود...
خیلی وقت بود سراغش نرفته بودم.
احساس میکردم دیگه احتیاجی بهشون ندارم
و حتی همین الان میتونم یه کبریت بندازم وسطشون تا همشون برن هوا...🔥
دیوار اتاقمو نگاه کردم،
پر بود از عکسای خودم و مرجان،
تو جاهای مختلف
با ژستای مختلف...
مرجان...
یعنی اونم همینقدر که من بهش دلبستگی دارم،دوستم داره،یا اونم یه نمکنشناسیه عین سعید❗️
سرمو چرخوندم سمت تراس...
آسمون سیاه بود...
مثل روزگار من...
ولی فرقی که داریم اینه که تو روزگار من خبری از ماه و ستاره نیست...‼️
اصلا کی گفته آسمون قشنگه⁉️😒
نمیدونم...
اینهمه آدم زیر این سقف زشت چیکار میکنن؟؟
اصلا ما از کجا اومدیم...
چرا تموم نمیشیم؟؟
چرا یه اتفاقی نمیفته هممون بمیریم...😣
تو همین فکرا بودم که در اتاق باز شد.
مامان بود،
در حالیکه چشماش از خستگی ،خمار شده بود ،گفت که برای شام برم پایین.
هیچ میلی برای خوردن نداشتم،
اما حوصله ی یه داستان جدید رو هم نداشتم!
مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
پشت در وایسادم و یه نفس عمیق کشیدم تا آروم باشم.
این بالا چهار تا اتاق بود!
راستی ما که سه نفر بودیم و اتاق مامان و باباهم مشترک بود!!
اون دوتا اتاق دیگه به چه دردی میخورد؟؟
اصلا سه نفر که دو نفرشون صبح تا شب ،هرکدوم تو یه مطب مشغولن و اون یکی هم یه روز خونست و یه روز نه،
یه خونه ی ۳۰۰متری دوبلکس،
با یه حیاط به این بزرگی میخوان چیکار....!؟
اینهمه وسایل و چند دست مبل و این عتیقه ها برای کی اینجا چیده شدن؟!
واسه اینکه مردم ببینن و بگن خوشبحالشون!
اینا چه خوشبختن!!!
هه...
چقدر این زندگی مسخرست!!😏
-ترنمممم
بازم مامان بود که برای بار دوم منو از دنیای خودم کشید بیرون!
-اومدم مامان...!
هنوز مشخص بود بابا ازم دلخوره...
مهم نبود😒
دیگه هیچی مهم نبود...!
باز هم مامان...
-ترنم!من و پدرت نظرمون عوض شد!
-راجع به...!!؟؟
-ایام عید!
بهتره هممون با هم باشیم.
امروز پدرت کارای ویزای تو رو هم انجام داد و سه تا بلیط برای دوم فروردین گرفت!
-چی؟؟😠😳
من که گفتم نمیام!!!😳
-بله ولی اینجوری بهتره!
دیگه از این مزخرف تر امکان نداشت!
این یعنی ده روز سمینار کوفت و درد و زهرمار...
ده روز ملاقات با فلان دکتر و فلان دوست قدیمی بابا...
اه😣
-من نمیام!
اشتباه کردید برای من بلیط گرفتید😏
-میای،دیگه هم حرف نباشه!😒
-حالم از این زندگی و این وضعیت بهم میخوره😡
ولم کنید
دست از سرم بردارید...
اه....😠
بدون مکث به اتاقم برگشتم.
دلم پر بود
از همه چیز و همه کس
درو قفل کردم و رفتم سراغ بسته ی سیگارم....
"محدثه افشاری"
لطفا اسم نویسنده و لینک را در ارسال حفظ کنید
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
۷ آبان ۱۳۹۹
۸ آبان ۱۳۹۹
🔰یه روزایی هست؛
آدم اینقدرحالش خوبه
که هیچ اتفاقی نمیتونه
حال خوبشو خراب کنه!!
از این روزا
واسه همتون آرزو میکنم☺️🙏
❤️سلاااام ؛صبحت بخیر عزیزخدا ❤️
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
۸ آبان ۱۳۹۹
۸ آبان ۱۳۹۹
۸ آبان ۱۳۹۹
سلام ...
خوش آمدید🙏🌹
برنامه های متنوع کانال ما به این شرح هست 😇✋👇
ان شالله بمونید و استفاده کنید .... ما هم تلاش میکنیم پر بار بشه
🌹صبح ها برنامه ی صبحگاهی و یک کلیپ عالی از اساتید و یک داستان عبرت آموز
🌹ظهر ها مزاج شناسی و اصلاح تغذیه از کارشناسان
🌹عصرها آشپزی شمیم باران با یه ادمین که دوست داره فقط با مواد غذایی در دسترس تنوع رو یاد بده... الانم دوره ی غذای کودک زیر۱ سالو داره یاد میده😍🐣
🌹شبها مطالب خانوادگی و همسرانه و.... و گاهی عشقولانه 😊
🌹آخرشب هم رمان با رویکرد دینی وهدفمند ...هر رمانی نمیزاریم
🖤در ایام شهادت هم هیئت مجازی و روضه برپا میکنیم
✅و جهت رعایت حال دوستان به هیچ وجه تبلیغات در کانال نمیزاریم
🎁گاهی مسابقه هم میزاریم و در حد توانمون جایزه میدیم
❤️امیدواریم از بودن در کانال شمیم باران لذت و بهره ببرید و ما رو به دوستانتون معرفی کنید👌
۸ آبان ۱۳۹۹
Hamed-Mahzarnia-Mamnonam-@Otaghe8Bot.mp3
6.93M
💕ممنونم .....
🌸🍃 شـمـیـم بــاران....
🍃🌸 @Shamim_Baran
۸ آبان ۱۳۹۹
۸ آبان ۱۳۹۹
🍀🍃
🍀
#داستان
👈 خريد نان به نرخ روز
🌴امام صادق عليه السلام به معتب مسؤول خرج خانه خود فرمود: معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراكی داريم؟عرض كردم: به قدری كه چندين ماه را كفايت كند گندم ذخيره داريم.
🌴فرمود: آنها را به بازار ببر و در اختيار مردم بگذار و بفروش! گفتم: يابن رسول الله! گندم در مدينه ناياب است، اگر اينها را بفروشيم ديگر خريدن گندم برای ما ميسر نخواهد شد. امام فرمودند: سخن همين است كه گفتم، همه گندم ها را در اختيار مردم بگذار و بفروش!
🌴معتب می گويد: پس از آنكه گندم ها را فروختم و نتيجه را به امام اطلاع دادم، حضرت فرمود: بعد از اين، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از اين پس، بايد نيمی از گندم و نيمی از جو باشد و نبايد با نانی كه در حال حاضر توده مردم مصرف می كنند، تفاوت داشته باشد.
🌴سپس فرمودند: من (بحمدالله) توانايی دارم كه تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترين وجهی اداره كنم، ولی اين كار را نمی كنم تا در پيشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعايت كرده باشم.
📚 بحار، ج 47، 59
🌸🍃 شـمـیـم بــاران...
@Shamim_Baran
۸ آبان ۱۳۹۹