#آشپزی_شمیم_باران
#آش_رشته🍵🍵😋
#آش_رشته_باگوشت
🌻چندتا فوت کوزه گری دارم برا آش رشته دوست داشتین استفاده کنید
حبوبات ؛1 پیمانه لوبیا چیتی و۱ پیمانه نخود و ۱ ونیم پیمانه الی ۲ پیمانه عدس،۱ کیلو سبزی آشی
اولا حبوباتتون رو از شب قبل بخیسونید وبعد شروع به پخت کنید ،ابتدا نخود و لوبیا رو میپزیم ..نیم پز که شد عدس رو میزاریم .حبوباتی که من میزارم فقط لوبیا چیتی ونخود وعدس هست
سبزی رو که خورد کردید یه تفت کوچیک بدید ،طوری که سبزی یکم تغییر رنگ بده اینجوری خوشمزه تر هم میشه.
البته میشه بعد پخت حبوبات گذاشت و اصلا تفت نداد ولی اونجوری به نظر من بهتره ،بعد سبزیها رو بریزین رو حبوبات پخته وبعد از اون رشته ها رو اضافه کنید ،پیاز داغ فروان درست کنید، نصف رو تو خود آش بریزید ونصفی رو برا تزیین بزارید .
کشک رو هم که پختین چند ق تو قابلمه بریزید با خود آش قل بخوره
نعنا داغ هم تو خود قابلمه مقداری بریزید و مقداری هم برا تزیین بزارید.
نعنا داغ رو با زرد چوبه کمی تفت میدیم ،مقداری قارا هم برا طعم دار شدنش بریزید تو آش واگه نداشتید مقداری سرکه در حد دوسه ق بزارید ولی حواستون باشه ترش نشه
بعضی عزیزان سیر داغ هم میزارن ... ولی من خودم نمیزارم😷.. ولی خاصیت داره اگه بزارید...
اگه غلظت آش کم بود مقدار دو سه قاشق غذاخوری آرد رو با مقداری آب ولرم حل کنید وتو آش بریز قوام میگیره وعالی میشه
خلاصه اینکه حبوبات به تنهایی مزه نداره باید طعم دارش کنید
تندش هم کنید عالیه😋
یه نوع دیگه 👇
گاهی میتونید برای آش رشته مقدار عدستون خیلی بیشتر باشه ونخود ولوبیاش قابل شمارش باش اینجوری آش شل تری داریم ، تفاوتش باقبلی اینه که این بار مقداری گوشت چرخ کرده با پیاز وادویه ی فراوان تفت بدین وروی آش رشته بریزین .وبقیه ی مراحل رو که بالا گفتم انجام بدین .
آش با گوشت چرخ کرده خیلیییییی عالی میشه .امتحان کنید 😋
البته این عکس رو زمانی گرفتم که دیگه پیاز و کشک تمام شده بود... ببخشید بدون تزئینه😁
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
🏴
#داستان
#اربعین_حسینی
👈 سردار عاقبت به خیر
🌴عده ای از مردم کوفه نقل می کنند: ما در کاروان زهیربن قین بودیم، همزمان با بیرون آمدن امام حسین علیه السلام از مکه، به سوی کوفه حرکت کردیم، از ترس بنی امیه، نمی خواستیم با کاروان حسین در یک منزل توقف کرده و با امام حسین ملاقات کنیم، هر وقت کاروان امام حسین حرکت می کرد ما می ایستادیم و هنگامی که توقف می کرد، ما حرکت می کردیم.
🌴از قضا در یکی از منزلگاه ها کاروان امام حسین توقف کرده بود، ما نیز ناچار در آنجا فرود آمدیم. در این میان نشسته بودیم و غذا می خوردیم ناگهان فرستاده امام حسین وارد شد و سلام کرد و گفت: زهیر! امام حسین تو را می خواهد.
🌴ما همگی از این پیش آمد مبهوت شدیم و زهیر اندکی به فکر فرو رفت، ناگاه همسرش به زهیر گفت: سبحان الله! ای زهیر! در مقابل دعوت فرزند پیغمبر درنگ می کنی؟ چه می شود که نزد او بروی و سخنانش را بشنوی و برگردی؟
🌴زهیر پس از سخن شجاعانه همسرش تکانی خورد و برخاست و به خدمت امام حسین رفت، چیزی نگذشت شاد و خندان برگشت، به طوری که صورتش برافروخته شده بود. دستور داد خیمه او را برچینند و اسباب و وسایل او را به سوی کاروان امام حسین ببرند.
🌴سپس به همسرش گفت: تو را طلاق دادم و می توانی نزد خویشان خود بروی، زیرا من دوست ندارم به خاطر من صدمه ببینی و من تصمیم دارم فدای امام حسین شوم. سپس اموال او را به عموزاده اش سپرد تا به خویشان وی تحویل دهد.
🌴در این وقت آن بانو اشک ریزان زهیر را وداع کرد و گفت: خداوند به تو خیر عنایت کند و تمنا دارم مرا روز قیامت نزد جد حسین علیه السلام یاد کنی. آنگاه به همراهان گفت: هر کس مایل است همراه من بیاید وگرنه اینجا آخرین دیدار من با شما است.
🌴اما داستانی برایتان بگویم: به جنگ رومیان که رفته بودیم، در جنگ دریایی به خواست خدا، ما پیروز شدیم و غنائم بسیار به دست ما آمد. سلمان که با ما بود پرسید: آیا از این غنیمتها که خداوند نصیبتان کرد خوشنودید؟ گفتیم: آری! البته که خوشنود هستیم. گفت: پس چقدر خوشحال خواهید بود هنگامی که سرور جوانان آل محمد (امام حسین) را درک کنید و در رکابش بجنگید؟ جهاد در رکاب او مایه سعادت دنیا و آخرت است. پس از آن با همه وداع کرد و در صف یاران حسین علیه السلام قرار گرفت.
📚 بحار ج 44، ص 371 و 372
🌸🍃 شـمـیـم بــاران...
@Shamim_Baran
6.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤به تو از دور سلام....
🖤به سلیمان جهان از طرف مور سلام
#محمدحسینپویانفر
🖤 شـمـیـم بــاران
🖤 @Shamim_Baran
#دلگرمی
جا موندی از "کربلا" ؟
نگران نباش ، خیالت راحـت باشه !
✨مادر همیشه سهمِ بچه ای که نیومده رو کــــنار مــیـــذاره ...
بیشتر از سهمش هم کنار میذاره...✨
اخه این روزا مادر کربلاست.... 🥀😭😭😭
#اربعین
🖤شـمـیـم بــاران
🖤 @Shamim_Baran
عــــــــــــطر بــــــــــــــاران☔
🔹 #او_را ... 10 سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه، اما وقتی جوابشو ندادم،کم کم دیگ
.
🔹 #او_را ... 11
-چرا آبروی منو بردی؟؟
به پسره چی گفتی که گفته دیگه نمیرم بهش درس بدم؟؟😡
-اون نمیخواد بیاد؟؟؟
چه پررو...
خوبه خودم بیرونش کردم...😏
-ترنمممم😡تو چت شده؟؟
اینهمه برات خرج نکردم که آخرش یه انسان بی سواد شی و بشینی خونه!
اینهمه کلاس و اینور اونور نفرستادمت که آخرت این بشه!
من دیگه باید چیکار کنم؟؟
.
-همه ی دنیای شما همینه!
همش پیشرفت!پیشرفت!
کجای دنیا رو میخوای بگیری پدر من؟؟😡
هیچی تو این خونه نیست!
نه خوشی
.
نه آرامش
نه زندگی
فقط پول،پیشرفت،ترقی،مقام...
اه...
ولم کنییییییدددددد😭
صدای هر دومون هر لحظه بالاتر میرفت که مامان صداش درومد...
-بسسسسسه😡
چته ترنم؟
تو چته آرش؟آروم باش!
برای چی داد و بیداد میکنید؟
بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید!
ترنم!پدرت خیرتو میخواد!
برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم!
-نتیجه...نتیجه...
منم پروژه کاریتونم؟؟
منم مقاله و کتابتونم؟؟😒
-واقعاً تو عوض شدی ترنم...
بنظر من باید چندوقتی از ایران بری...
اینجوری برات بهتره...!
-از ایران برم؟
کجا برم؟
-امریکا
هم درستو میخونی
هم پیشرفت میکنی
هم روحیت بهتر میشه...
-ممنون.
من همینجا خوبم.
قصد رفتن هم ندارم.
حداقل الآن! 😒
بابا -مادرت درست میگه!
پیشنهادش عالیه!
تو اینجا پیشرفت نمیکنی!
من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمیدادم.
از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم میرفتم گفتم
-ممنون که به فکر پیشرفت منید،
ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم!
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم درو بستم.
به عادت هرشب هدفونو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس.
سیگارو روشن کردم و اشک بود که مژه های بلندم رو طی میکرد و روی صورتم میچکید...
دیگه سیگار هم نمیتونست آرومم کنه...
دیگه هیچ چیز نمیتونست آرومم کنه...
شماره مرجانو گرفتم.
چندتا بوق خورد،
دیگه داشتم ناامید میشدم که جواب داد،
-الو...
الو مرجان...
-سلاااامممم! دوست جون خودم...
-کجایی؟؟ چرا اینقدر سر و صدا میاد؟؟
-صبرکن برم تو اتاق،
اینجا نمیشنوم چی میگی...
الو؟
-بگو میشنوم، میگم کجایی؟
-آخیش...اینجا چه ساکته!
یه جاااای خووووبم
تو کجایی؟
-کجا میخوام باشم؟خونه...
-چته باز؟صدات چرا اینجوریه؟گریه کردی؟
-مرجان یه کاری بکن،یه چیزی بگو...
دارم دیوونه میشم...
-مگه سیگار نمیکشی؟
-دیگه اونم جواب نمیده...
-خلی تو... میدونی چندهزار نفر آرزوشونه زندگی تو رو داشته باشن؟؟
-هه زندگی منو؟
از این لجن ترم هست مگه؟؟
-لجن ندیدی!!
بیخیال! الان نمیتونم صحبت کنم، فردا پاشو بیا خونمون،
حالتو جا میارم...
باید برم...
-باشه... برو
-میبوسمت. بای...👋
"محدثه افشاری"
ارسال فقط با حفظ نام نویسنده و لینک کانال
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
🔹 #او_را ... 12
بعد از دانشگاه راه خونه ی مرجان رو پیش گرفتم.
🔹تو این سه ماهی که دیگه سعید دنبالم نمیومد و خبری ازش نبود،
و با حال داغونم،
کم کم همه فهمیده بودن رابطمون تموم شده و
پسرای دانشگاه هر کدوم با خودشیرینی هاشون میخواستن نزدیکم بشن.
اما دیگه پسر جماعت از چشمم افتاده بودن!😒
به قول مرجان،
تقصیر خودم بود که زیادی به سعید دل بسته بودم!
تنهایی تاوان هر دلبستگی احمقانست‼️
فکر اینکه الان سعید با کیه،
کیو عشقم و نفسم خطاب میکنه،
لحظه هاشو با کی پر میکنه، منو تا مرز جنون میبرد⚡️
تا خونه مرجان بلند بلند گریه کردم و تا درو باز کرد خودمو انداختم بغلش
و فقط زار زدم😭
دو سال عشق دروغی
دو سال بازیچه بودن
دو سال....
وقتی به همه اینا فکر میکردم دیوونه میشدم.
یکم که حالم بهتر شد،
رفتم آبی به صورتم زدم و برگشتم.
-ترنم...
چرا آخه اینجوری میکنی؟
بخاطر کی؟
سعید؟
الان معلومه نیس سعید...
-مرجان ببر صداتو...
تو دیگه نگو!🚫
نمیبینی حالمو؟
خودم خودمو له کردم،تو دیگه نکن...
-خب من چیکار کنم؟؟
-آرومم کن!فقط آرومم کن...
چندثانیه نگام کرد...
-بشین تا بیام...
چند دقیقه بعد من بودم و یه لیوان با یه ماده قرمز رنگ...
-این چیه؟؟
-چیکارش کنم؟
-یچیز بهت میگما!!😒
بخورش دیگه!چیکار میخوای بکنیش؟
لامصب از سیگارم بهتره...
چندساعت تو این دنیا نیستی!
از همه این سیاهیا خلاص میشی!
اگر تا این حد داغون نبودی،اینو برات نمیاوردم!
فقط زل زده بودم به مرجان!
اگر مامان و بابا میفهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن!!
-مشروب؟ من؟مرجان میفهمی چی میگی؟
-میخوری نوش جون،
نمیخوری به جهنم!
ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنی😒
یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم...حتی با اصرار سعید...!
ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم!
ببین به چه روزی انداختیم سعید....😭
چشمامو بستم و تلخی بدی رو ته گلوم حس کردم...😣
چشمامو که باز کردم،رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود...🌌
مرجان وقتی چشمش بهم افتاد،زد زیر خنده😂
-بالاخره بیدار شدی؟
خیلی بهت خوش گذشتا!
-به چی میخندی😠؟
-نمیدونی چیکار میکردی😂😂
عوض این سه ماه خندیدی و منو خندوندی😂
کاش زودتر بهت از اینا میدادم 😂
-کوفت!سرم درد میکنه مرجان...
-حالت بهتره؟
-نمیدونم.حس میکنم مغزم سِر شده!
خسته ام!
باید زود برگردم خونه...
تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن!😒
-اصرار نمیکنم چون میدونم نمیمونی!
ولی مواظب خودت باش!
بغلش کردم و ازش تشکر کردم...
برگشتم خونه!
هنوز نیومده بودن!
خب خیالم راحت شد!
حتماً امشب هم رفتن همایش...!
"محدثه افشاری"
ارسال فقط با حفظ نام نویسنده و لینک کانال
🌸🍃 شـمـیـم بــاران
🌸🍃 @Shamim_Baran
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میاد خاطراتم جلوی چشام ....
من اون خستگیِ تو راهو میخوام ....😭😭
#اربعین
🖤 شـمـیـم بــاران
🖤 @Shamim_Baran