معمولا تولد هر کسی که میشه
رفیق صمیمیهاشو دور خودش
جمع میکنه ...
صمیمی نبودیم که نبردی کربلا...؟!💔
-بعضیهافکرمیکنند!
اگرظاهرشانراشبیهشهدا
کنندکارتماماست
نه!
بایدمانندشهدازندگیکرد:)
#شھیدابراھیمھمٺ🌿'!
‹ •
🌷زمین جایِ تو نبود
آرے تو
آسمان نشین بودی
اما
فراموش نڪن
عدہ اے در زمین
چشم یارے از
آسمان دارند...🕊
🥀 #شهیـد_ابراهیم_هادی
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_صد_و_سه #ناحله همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام. ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بو
#قسمت_صد_و_چهار
#ناحله
ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم
زیارت عاشورا بود
خیلی قشنگ میخوند.
رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد.
پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود
رفتم پشت قایق نشستم.
با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم.
هوا خیلی تاریک بود
فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت
صداش خیلی آشنا بود.
دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم.
منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه.
پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم
یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون.
به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید.
با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد.
تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)
وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم.
به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده
حتما محمد گذاشته بود
درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم
بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم.
اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم.
صددی قدم ها نزدیک تر میشد.
دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون.
یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گف
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ..؟
رفتم تو سنگر
چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش.
گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه .
دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بود
حس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم...
____
به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود.
تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر.
کلی نماز خوندم و دعا کردم
کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم.
همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست.
خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش.
کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم
چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتم
انگار واسم عادی شده بود
حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.
چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
____
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم
شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم
روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودگ.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم
شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه.
چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم
آسمون هنوز تاریک بود
به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم
پلک هام از خواب سنگین بود
کفشم رو پوشیدم
و با بچه ها رفتیم بیرون
بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز
نگاهم رو چر خوندم
نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن
محسن،شمیم رو دید
با محمد اومدن سمتون
سلام کردیم
محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن
جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم
محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله
وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه
لبخندی رو صورتم نشست
خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم
پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون
بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن
داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم
به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم
یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالا
نگاه محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره.
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_صد_و_سه #ناحله همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام. ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بو
نويسندگان فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_صد_و_چهار #ناحله ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم داشتم دور و اطراف رو نگاه م
#قسمت_صد_و_پنج
#ناحله
اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم
رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود
کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم
رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم
صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم
چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود
کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش
و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم
از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم
که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود.
سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم
دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته
سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم
خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند
خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت
به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم
چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه
رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم
با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
_
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش.
حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود
حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن
الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم
حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین
اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین
این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد
کم کم داشتم درکشون میکردم
حرفاش تموم شد و نشست
یاد محمد افتادم
بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود
یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم:
_آقا محمد
با تعجب و به سرعت برگشت عقب
انگار باورش نمیشد من صداش زدم
با بهت بهم نگاه کرد
ادامه دادم:
_من بابت حرفام شرمندم .خیلی عذر میخوام ازتون.
شمام لطف کنید بشینید جاتون!
محمد چند ثانیه بهم خیره شد
نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت
سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم
محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم:
_آقا محمد
برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد
_بابت کتاب هم ممنونم ازتون
تو همون حالت گفت:
+خواهش میکنم
سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم.
ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید
خندم گرفته بود
براخودمم عجیب بود این شجاعت
یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم
_
محمد
رسیدم اروندکنار
هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم
سعی کردم فراموش کنم
چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین
همه پیاده شده بودن
قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس
محسن گفت:
+داداش نمیای؟
_شما برید من میام
فاطمه و ریحانه نیومده بودن
برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین
ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت
داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن
فاطمه اومد پایین
گفتم:
_چیشده چرا نمیاین ؟
ریحانه:
+کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد
بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب
که دونه های تسبیحم افتاد پایین
ریحانه بلند گفت:
+ای وای پاره شد!!!؟
فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم
حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم
یادگاری بابا بود
کولش رو گذاشتم رو صندلی.
فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت
گفتم:
_خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید.
به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد
فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت
بیخال شدم و رفتم پایین
منتظر شدم تا بیان
چند دقیقه بعدتند اومدن پایین.
رسیدیمبه پل معلق
ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم
یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد
فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید.
توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده
اخمام رفت توهم
از رفتارش خوشم نیومده بود.
از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن
فاطمه:
زدم رو پیشونیم.تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول.
از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری.
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
اۍرفیقۍکہهمہ
زحمتماگردنتوست
مــامحـالاســتکہ
دستازسرتوبرداریم♥️🖐🏼'!
#حسینجانم🌱
#دلتنگی
@etyhhbi
امامزمان منتظر ماست زمانی باید
بگوییم منتظر مولامون هستیم
که خود را اصلاح کرده باشیم🧡'
#شهیداحمدمشلب🪴
#شهیدانه
@etyhhbi