🔆 #پندانه
✍ خودت را به خواب نزن
🔹مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند. کفشهایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
🔸طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
🔹یکی از آن دو نفر گفت:
طلاها را پشت آن جعبه بگذاریم.
🔸آن یکی گفت:
نه، آن مرد بیدار است، وقتی ما برویم طلاها را برمیدارد.
🔹دیگری گفت:
امتحانش کنیم. کفشهایش را از زیر سرش برمیداریم، اگر بیدار باشد، معلوم میشود.
🔸مرد که حرفهای آنها را شنیده بود، خودش را به خواب زد.
🔹آنها کفشهایش را برداشتند و مرد هیچ واکنشی نشان نداد.
🔸گفتند:
پس خواب است! طلاها را زیر جعبه بگذاریم.
🔹بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلایشان را بردارد. اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفها برای این بوده که در حال بیداری، کفشهایش را بدزدند.
🔸یادمان باشد در زندگی هیچوقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد.
eitaa.com/etyhhbi
🔆 #پندانه
✍ مراقب تاثیر تصمیماتمان بر سرنوشت افراد باشیم
خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.
خانم معلم او را شناخت، اما بدون آنکه بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت:
تو در امتحان نمره ۹ گرفتی. تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته.
پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و گفت:
خانم معلم، میشود یک نمره به من ارفاق کنید؟
خانم معلم با عتاب مادرانهای سرش را تکان داد و گفت:
یک نمره ارفاق کنم؟! این ممکن نیست. من طبق جوابهایی که در برگۀ امتحانت نوشتهای، به تو نمره دادهام.
نگران نباش. من که نمیخواهم بهخاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری.
پسر با صدایی که نشان میداد خیلی ترسیده، گفت:
اما مادرم کتکم میزند.
خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک میکرد که میخواهند بچههایشان بهترین نمرهها را کسب کنند و موفق باشند. از طرفی نمیتوانست در برابر بچههای بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد.
اما یک موضوع دیگر هم بود. او میدانست که کتکخوردن بچهها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمیکند و حتی تأثیر منفی آن، ممکن است آنها را از تحصیل بازدارد.
نمیدانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت میکرد. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.
نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس میلرزید و به گریه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و گفت:
ببین این پیشنهادم را قبول میکنی یا نه؟ من به ورقهات یک نمره «ارفاق» نمیکنم، فقط میتوانم یک نمره به تو «قرض» بدهم. تو هم باید در امتحان بعدی دو برابر آن را، یعنی دو نمره به من پس بدهی. خوب است؟
پسرک با شادی گفت:
چشم! من حتماً در امتحان بعدی دو نمره به شما پس میدهم.
او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت.
از آن پس برای اینکه بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس میخواند. تا اینکه در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد و از طرف مدرسه به او جایزهای داده شد.
بعد از آن درسی که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشتسر گذاشت و وارد دانشگاه شد.
او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف میکند و از بازگویی آن همیشه هیجانزده میشود. زیرا میداند نمرهای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.
eitaa.com/etyhhbi
🔅 #پندانه
✍ کودکانه زندگی کنید
🔹ﺍﺯ ﺭﻭﺍنشناسی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺮﻭﯼ در زندگی ﭼﯿﺴﺖ؟
🔸ﮔﻔﺖ:
«ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ» ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺍﻟﮕﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
🔹ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ!
🔸ﮔﻔﺖ:
ﺳﺨﺖ ﺩﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯿﺪ، ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ ۶ ﺧﺼﻮﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻫﯿﭻﮔﺎﻩ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ.
۱. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯽﺩﻟﯿﻞ ﺷﺎﺩ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛
۲. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ؛
۳. ﻭﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ میخواهند، ﺗﺎ بهدست ﻧﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺑﺮﻧﻤﯽﺩﺍﺭﻧﺪ؛
۴. ﺑﻪ ﻫﯿﭻﭼﯿﺰ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﻧﺪ؛
۵. ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻋﻮﺍ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ، ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺷﺘﯽ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮐﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﺩﻝ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮند؛
۶. و ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ.
@etyhhbi
🔆 #پندانه
✍ غصه از دستدادن نعمتی را نخور، خدا بهترش را میدهد
ماری كوچولو دختری پنجساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود.
یک روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یک گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد.
مادر گفت:
اگر دختر خوبی باشی و قول بدهی اتاقت را هر روز مرتب كنی، آن را برایت میخرم.
ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمک میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد.
ماری پدری دوستداشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد.
شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید:
ماری، آیا بابا را دوست داری؟
ماری گفت:
معلومه كه دوست دارم.
بابا گفت:
پس گردنبند مرواریدت را به من بده!
ماری با دلخوری گفت:
نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسک قشنگ را به شما میدهم، باشد؟
بابا لبخندی زد و گفت:
آه، نه عزیزم!
بعد بابا گونه اش را بوسید و شب بهخیر گفت.
چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست. ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد.
عاقبت یک شب دخترک گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد.
بابا در حالی كه با یک دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یک جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد.
وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد:
خدای من، چه مرواریدهای اصلِ قشنگی!
بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یک گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد.
خدا گاهی نعمتهایش را میگیرد و در عوض خیلی بهترش را میدهد. پس هیچوقت غصه از دستدادن یک نعمت را نخور.
eitaa.com/etyhhbi
به چشم دیدم و تو حکمت خدا غرق شدم!
یک روز رفتم سوپری، ۲ تا آقا داخل بودن با یک بچه؛ بعد از من هم یک خانم اومد داخل؛ اونوقت اون مردی که بچه داشت، به بچش گفت برو پیش مامانت (مادر این بچه توماشین دم در سوپر مارکت نشسته بود)
پس وقتی این مرد بچش رو بیرون از سوپرمارکت فرستاد، بعدش اومد به سمت این خانمی که تو سوپری بود؛ البته این خانم هم بدش نمی آمد!
کارمم که تموم شد و رفتم بیرون، دم در که رسیدم دیدم ی مرد دیگه ای از ماشینش اومد بیرون ،ی بچه دستش بود، بهش گفت برو پیش مامان، بگو برات چیز بخره،(ایشون شوهر زنی هست که رفته بود تو سوپر مارکت)
بعد با حیرت بین ماشین و سوپری نظارگر بودم، که اون مردی که همسرش تو سوپری بود رفت به سمت اون خانمی که شوهرش تو سوپر مارکت بود و بهش شماره داد!
و داشت همزمان به زنی شماره میداد که شوهر اون زن دم در به ی خانمی شماره داده بود، و اون زن همون مردی بود که تو سوپر مارکت به خانم اون مردی که به زنش شماره داده بود، فقط امیدوارم که تونسته باشم درست توضیح بدم چی شد،!!
چقدر زود خدا برای هر ۴تا خیانتی که به هم کردنو در جا به خودشون برگردوند،من اونشب تا صبح فک میکردم به رفتار خودم
#تلنگرانه | #پندانه
eitaa.com/etyhhbi
از کاسبی پرسیدند: چطور در این کوچه
پَرت و بیعابر کسبِ روزی میکنی؟
با آرامش گفت:
آن خدایی که فرشته مَرگش مرا در هر
سوراخی که باشم پیدا میکند، چگونه
فرشته روزیَش مرا گُم میکند؟
+ خدایا، از این باورها به ماهم بده🙂
#پندانه
eitaa.com/etyhhbi
🔅 #پندانه
✍ هیچوقت خودت رو با دیگری مقایسه نکن
🔹یکی تو ۲۳سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو ۱۰ سال بعد به دنیا میاره، اونیکی ۲۹سالگی ازدواج میکنه و اولین بچهشو سال بعدش به دنیا میاره.
🔸یکی ۲۵سالگی فارغالتحصیل میشه ولی پنج سال بعدش کار پیدا میکنه، اونیکی ۲۹سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقهشو پیدا میکنه.
🔹یکی ۳۰سالگی رئیس شرکت میشه و در ۴۰سالگی فوت میکنه، اونیکی ۴۵سالگی رئیس شرکت میشه و تا ۹۰سالگی عمر میکنه.
🔸تو نه از بقیه جلوتری نه عقبتر. تو توی زمان خودت و با شرایط خودت زندگی میکنی.
🔹پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن.
eitaa.com/etyhhbi
از "فرانتس بِکِن بائر"
کاپیتان تیم افسانه ای آلمان پرسیدند:
چرا پسرت مثل خودت ندرخشید؟
پاسخ داد:
چون من پسر یک کارگر بودم
و او پسر یک میلیونر.
من برای رسیدن به آرزوهایم
چاره ای جز جنگیدن نداشتم
و او دلیلی برای جنگیدن ندارد!
داناب #انگیزشی #پندانه
eitaa.com/etyhhbi
🔅 #پندانه
✍ شاید این نجاتدهندهات باشد
🔹خسته و کوفته به خانه برگشتهای در حالی که چیزهایی که از تو خواستهشده را با خودت حمل میکنی.
🔸مادرت از تو میپرسد:
شیر هم برایم آوردهای؟
🔹با لبخند به او بگو:
چشم الان میرم میارم.
🔸دعا میکند در حقت.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹مشغول خواندن نماز هستی. کودکت کنارت مشغول بازیکردن است. ناگهان در حال سجده بر پشتت سوار میشود.
🔸عصبانی نشو. او با خودش کودکیاش را حمل میکند.
🔹سجدهات را کمی طولانیتر کن.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸کارگری در گرمای طاقتفرسای تابستان، زیر تابش نور آفتاب خسته و کوفته مشغول کار است.
🔹آب سردی را به او تعارف کن.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸برای پرندگان دانههایی از برنج و جو و گندم و ارزن میریزی تا از آن بخورند.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹آشغالهای در مسیر راهت را برمیداری یا در مسجد از روی فرش جمع میکنی و در سطل آشغال میریزی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸یکی تو را دشنام میدهد. میگویی خدا تو را ببخشد.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹آیهای از قرآن را با خشوع و تدبر میخوانی و اشک از چشمانت جاری میشود.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸از کنار جوانهایی که به گناهانی مبتلا شدهاند میگذری. با نرمی و محبت و حکمت آنها را پند میدهی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹کسی در حق تو بدی میکند. عصبانی میشوی و میخواهی دشنام بدهی.
🔸بهیاد این فرمایش الله متعال میافتی:
«کسانی که خشم خودشان را فرومیخورند و مردم را معاف میکنند... و خدا نیکوکاران را دوست میدارد.»
🔹خشم خودت را فرومیخوری و او را میبخشی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔸خبر رسوایی کسی به تو میرسد. اما پیش خودت نگه میداری و آن را پخش نمیکنی.
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹چهبسا اعمالی که تو اصلا برایشان ارزشی قائل نمیشوی و آنها را چیزی حساب نمیکنی، باعث نجات تو شوند و میزان اعمالت را سنگین کنند.
هیچ کار نیکی را دستکم نگیر.
🔸همیشه قبل از هر کار به ظاهر کوچک، این را با خودت تکرار کن:
شاید این نجاتدهندهات باشد.
🔹خواهی دید چگونه زندگی تو به یک مسابقه پیدرپی برای بذل و بخشش تبدیل میشود
و نتیجه آن را در زندگی خودت مشاهده خواهی کرد.
eitaa.com/etyhhbi
#پندانه
وقتی آنکس که دوستش داریم
بیمار میشود،
میگوییم امتحان الهی است...
ولی هنگامی که شخصی که دوستش نداریم بیمار میشود، میگوییم عقوبت الهیست!
وقتی آنکس که دوستش داریم دچار مصیبتی میشود، میگوییم از بس که خوب بود..
و هنگامی که شخصی که دوستش نداریم، دچار مصیبت میشود، میگوییم از بس که ظالم بود!!
مراقب باشیم...!
قضا و قدر الهی را آن طور که پسندمان هست تقسیم نکنیم...!
همه ما حامل عیوب زیادی هستیم و اگر لباسی از سوی خدا، که نامش سِتْر (پوشش) است نبود، گردنهای ما از شدت خجالت خم میشد ...
پس عیب جویی نکنیم، در حالی که عیوب زیادی در وجودمان جاریست!
eitaa.com/etyhhbi
#پندانه
🌺این جمله بو علی سینا را باید با طلا نوشت:
🍃هر چیزی کمش دارو است
🍃متوسطش غذا است
🍃و زیادش سم است
❤️″حتی محبت کردن ″
🍀۱- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن، حرمتها "شکسته" میشود
🍀۲- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن، تبدیل به "وظیفه" میشود.
🍀۳ - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز، "بی ارزش" میشوی.
🌱از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن🌱
🆔@etyhhbi
#پــــــــندانه
🔴 مشت خدا از همه بزرگتره
🔹دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی رو بهطرف بقال دراز کرد و گفت:
مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته رو لطفاً بهم بدین، اینم پولش.
🔸بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشتهشده در کاغذ رو فراهم کرد و به دست دختربچه داد.
🔹بعد لبخندی زد و گفت:
چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات بهعنوان جایزه برداری.
🔸ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد!
🔹مرد بقال که احساس کرد دختربچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه، گفت:
دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار.
🔸دخترک پاسخ داد:
عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، میشه شما بهم بدین؟
🔹بقال با تعجب پرسید:
چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
🔸دخترک با خندهای کودکانه گفت:
آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
🔹خیلی از ما آدمبزرگها، حواسمون بهاندازه یک بچه کوچک هم جمع نیست که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدمها و وابستگیهای اطرافشون بزرگتره.
@etyhhbi