یه کانال مذهبی تقدیم به همه شما عزیزان🌹❤️
نماز شب/احادیث/بهترین کلیپها..🌱
ایت الله بهجت:
مگر پ💵ول نمیخوای⁉️
مگر شغل و مقام و..نمیخوای⁉️
مگر دنیا نمیخوای⁉️
مگر اخرت نمیخوای⁉️
💎نــــــــــــماز شـــــــب بخوان
🚨گوی سبقت را نماز شب خوانها ربودند⚠️
#نماز شب
@parvaz_shabaneh
https://eitaa.com/parvaz_shabaneh
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_دویست_پنج فاطمه با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم. یخورده خودم و با
#قسمت_دویست_شش
سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود.
با وجود همه ی دردایی که تحمل کرده بودم حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم.
اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه!
وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد!
دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم!
انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم؛محمد پیاده شد،کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد .
+بیا بچه رو بزار توش
_نمیخوام
+لوس نشوفاطمه
_من اصلا با تو حرفی ندارم
+بچه داره میشنوه.جلو بچه با من دعوا میکنی؟تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...!
به زور خندشو کنترل کرده بود
رومو ازش برگردوندم و گفتم:
_حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه .
+هیسسس بچم میشنوه.فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟میگم من بهت دروغ نگفتم،فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه،فقط همین!الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم
_اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟
+حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم،سالمه سالم.ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم.حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره.بچه رو گذاشتم تو کریر
محمد رفت کنارو پیاده شدم.
تو یه دستش کریر بچه بود و اون یکی دستش رو هم تو دستای من قفل کرده بود.اروم باهم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم.همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا.
به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند. میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم.
یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم.
فکر و خیال عذابم میداد.نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم،بی اختیار گفتم
_چرا نگفته بودی میری سوریه؟
+ای بابا باز که شروع کردی !
_محمد من میترسم از تنهایی،زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم. محمد،من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک میریزی!
من که میدونم آرزوته شهید بشی
چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بزار سیر نگاهت کنم .
چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟
من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟
حرفمو قطع کرد
+باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم، خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم،حالا به هر دلیلی!
اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم، گناه کردم
_خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟
+چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته باشه ؟
_چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟
+فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم . حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم. بیا زینبم گریش گرفت.بیا بگیرتش تکونش بده .
_وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟
+خب حالا شوخی کردم. .
بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش .
+خسته که نشدی؟
_چرا شدم
+باشه پس بریم .
کریر بچه رو گرفت و رفت وپشت سرش رفتم. قرار بود بریم خونه ی مامان.
انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد
داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد
سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم
_چرا ایستادی؟
حالت جدی به خودش گرفته بود
+حلالم نمیکنی؟
دستم و زدم زیر چونمو گفتم
_اووووم خب باید فکرامو بکنم
+نه جدی میگم
_خب منم جدی گفتم
دیگه چیزی نگفت،برگشت و دوباره به راهش ادامه داد .از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد
نشستیم تو ماشین.چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا...
_
چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم.
ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت :
+ببینین دماغ زشتش به خودم رفته
سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره .
ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد
+برادرزاده ی ناز خودمی
بچه شروع کرد به گریه کردن،شمیم بغلش کرد و
+عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه.
بزور خودم و روی تخت جابه جا کردم
فاطمه درزی و غزاله میرزاپور
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#قسمت_دویست_شش سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود. با وجود همه ی د
#قسمت_دویست_هفت
_شمیم جون بچه رو بده بهش شیر بدم.
+تو با این وضعیتت میخوای بچه شیر بدی ؟
نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره .
هر وقت خوب شدی بهش شیر بده
نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد
+بیا اینو بخور جون بگیری
ازش گرفتمو به زور خوردم.
_اه چقدر بدمزه...
محمد در اتاق رو زد و اومد تو و با عصبانیت ساختگی گفت
+بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا
بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم
بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد
نرگس محکم زد تو سرش و گفت
_یاحسین فرشته...
حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون.
اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم.
این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود. جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم .تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود .
همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود .
غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم.
محمد رو تخت دراز کشیده بود و زینب و روی سینش خوابونده بود .
زینب هم با صورت محمد بازی میکرد.
محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید
انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده .
محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن
به محمد گفتم
_فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟
قیافشو بچگونه کرد و گفت :
+چیه مامان کوچولو؟حسودی؟
خندیدم و
_بله که حسودم پس من چی؟
+خب توهم منو دوس داشته باش
_خیلی پررویی محمد
+آره خیلی
_اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه
برام زبون در اورد و گفت
+خوبه دیگه
_تو دیگه کی هستی؟
+همونی ک میخواستی
_عجب ادمیه
پاشد و نشست رو تخت
+میگم فاطمه
_جانم؟
+شاید هفته ی بعد...
_هفته ی بعد چی ؟
+هیچی... بوی سوختنی میاد،چیزی رو گازه ؟
_نه عزیزم چیزی رو گاز نیست
دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟
+هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن .
_داری طفره میری
+عه عه من برم دستشویی ببخشید
بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق .
این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود .از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت...
__
انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم. محمد هر کاری کرد نتونست مانع گریه کردنم بشه...
انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم
دستم رو به سرم گرفتم و گفتم :
+تو رو خدا ادامه نده،مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری...
خدا شاهده ؛خدا شاهده حالم بده
نمیگم نرو ولی میگم الان نرو.محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟
مارو کجا میخوای بزاری بری؟
دوتا دستش و گذاشت رو چشماش وبا حالت عصبی گفت
+نزن این حرفا رو. خودت میدونی چقدر عاشقتونم!
پاشد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون.
به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم. با دیدنش گریم شدت گرفت. از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل.دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم.گریه امونم رو بریده بود.نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم،مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم،مَنی که این همه مدت خودم رو اماده ی حرفاش کردم،اماده ی خداحافظیش...شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه،فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره، فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود.بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا ویاد حرف محمد افتادم.
+آقا تنهاست...اینجاهم از کوفه بدتره. اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟
فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟
سر بریده برادرش رو رو نیزه دید
جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید
دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...!
ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا!
از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده.
اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم،نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن
یکم به این هافکر کن.همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست،
شاید درد داشته باشه،حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه،ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت.گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه،باعث تعالی روحت میشه.
حالا ماهم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست،بندگیه!
دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم.
اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست ...!
فاطمه درزی و غزاله میرزاپور
-
میگفت:
وقتی همچے برات
تیره و تار میشہ
خداروباایناسمصدابزن
یانورڪُلِّنور
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
... ":) 🖇
-
جورۍ نباشیم كِ وقتۍ #امام_زمان ازمون پرسیدند : واسہ ظهورم چیکار کردی؟
سرمون ُ بندازیم پایین ُ حرفۍ واسه گفتن نداشته باشیم ..
#معرفی کتاب😍
#کتاب
#شُنام
کیانوش گلزار راغب در کتاب شنام به شرح خاطرات خود از دوران اسارتش به دست کومله میپردازد. تجربههای متفاوت نویسنده از جنگ و اسارت موجبات بدیع بودن این کتاب را فراهم آورده. به نحوی که در این اثر عشق، شوخی، جنگ، اسارت و ... به هم آمیخته می شوند و تصویری دیگرگونه از جنگ ارائه می دهند.
در بخشی از متن کتاب شنام میخوانیم:
در آخرین لحظات حضورم در پادگان، وصیتنامة کوتاهی نوشتم و به «علیاکبر گلزاری 6»، دوست دوران کودکیام سپردم. علیاکبر هم اهل روستای «وِندِرآباد» بود و دورة آموزش نظامی عضویت رسمی سپاه اسدآباد را میگذراند. جدایی از او برایم سخت و ناگوار بود. حضورش به من آرامش میداد و جدایی از او دلتنگی میآورد.
با فریادهای دوستانم که مرا صدا میزدند به داخل مینیبوس پریدم. از خیابانهای شهر گذشتیم و وارد محوطة سپاه همدان شدیم.
@etyhhbi
ېامۿدؿ اڋرکڹے🌹
#معرفی کتاب😍 #کتاب #شُنام کیانوش گلزار راغب در کتاب شنام به شرح خاطرات خود از دوران اسارتش به دست کو
اگه دلتون میخواد که این کتاب دلنشین رو بخونید حتما تهیه کنید و یا از طریق اپلیکیشن کتابراه دانلودش کنید🙃🌸
مشترک گرامی
بستهسیروزهشماروبهاتماماست
پسازپایان حجم باقیمانده
عباداتشمابانرخعادیحساب میشود
دیگرنفسهایتانتسبیحپروردگارمحاسبهنمیشود
دیگرخوابتانعبادتشمردهنمیشود
تمدیداینبستهتاسالدیگر
امکانپذیر نخواهد بود
از فرصتباقیماندهاستفادهکنید
وهرگزناامیدنباشید
هیچکستنهانیست
همراه اول و آخر ،خدا❤️🌱
#رمضان
#رمضان_مهدوی
❤️🌱
وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم وَ عَسی أنْ تُحِبُّوا شیئاً و هُوَ شَرٌّ لَکُم
و شاید چیزی را خوش ندارید و [درحالی که] آن برای شما خوب است و شاید چیزی را دوست بدارید و [حال آنکه] برای شما بد است!
#خداےخوبــم
🤍"
کجـایۍ؟!
کہهیچچیـز
قشنگترازتماشاے"تـو"نیست .✨
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#امام_زمان
و چه بسیار
پیمان هایِ شب قدری
که با اشکِ چشم بسته شد
و با غفلت و یاغی گری هایِ
اینجانب در یک آن شکست :)
زیگزاگی راه نریم صاف راه بریم!
مثلا شب میریم هیئت گریه میکنیم
فردا صبحش میزنیم اشک یکی رو در میاریم:)
#اول_به_خودم
#ماه_رمضان
میگـفٺ :
منبہاینباوررسیدهام
چشمۍکهبهنگاھ حرامعادتڪند
خیلۍچیزهارا ازدسٺ مۍدهد
-چشمگناهکارلایقشهادتنـمـۍشود🖐🏼🌿
-'♥️'-شھیدمحمدهادۍذوالفقاری
⭕️دل ما را خون نکنید!
خانمی به دفتر نهضت سواد آموزی تلفن کرد و گفت: آقای قرائتی! پسرم مفقودالاثر شده و پسر دیگری ندارم تا به دفاع از اسلام بپردازد، اما هر وقت به خیابان میروم و بدحجابی را میبینم، دلم خون میشود. شما در تلویزیون بگویید: اگر از قیامت میترسید، دل ما را خون نکنید!
#حجاب
خاطراه حاج آقا قرائتی😍
در سفری در محضر رئیس جمهور وقت، حضرت آیتاللَّه خامنه ای، به چند کشور آفریقایی وارد شدیم و شرط این بود که هنگام پذیرایی و سر سفره نباید شراب باشد. در یکی از مساجدی که برای من برنامه سخنرانی گذاشته بودند، قبل از سخنرانی شخصی بلند شد و گفت: مسلمان واقعی ایرانیها هستند. گفتم: چطور؟ گفت: چون ما به یاد داریم بارها رهبران کشورهای اسلامی به کشور ما آمدهاند، اما جرأت نکردهاند با قاطعیت بگویند نباید شراب باشد، اما مسئولان ایرانی این کار را کردند.👌
تلنگر قشنگا♥️🌿
یکی به آیتالله بهاءالدّینی گفت:
حاجآقا!
دعا کنيد من آدم بشم
ایشون باخندهی مليحی گفتن:
با دعای خالی کسی آدم نمیشه
باید زحمت بکشید!
خوندنش بیست ثانیه هم زمان نمیبره اما چیزی که پائولو کوئیلو گفته به بیست سال تأمل و تجربه تو زندگی احتیاج داره:
ما آدما دو تا سبد با خودمون داریم.
یکی جلومون آویزونه، یکی رو پشتمون آویزون کردیم.
نکات مثبت و خوبیهامون رو میاندازیم تو سبد جلویی، عیب هامون رو تو سبد پشتی.
وقتی توی مسیر زندگی داریم راه میریم، فقط دو چیز رو میبینیم؛
خوبیهای خودمون و عیبهای نفر جلویی!
eitaa.com/etyhhbi
در انجیل آمده که، ایران اسرائیل را شکست خواهد داد!
🔻محقق مسیحی سعادة الیازجی در همایش «قدس میراث مشترک ادیان» آستان قدس رضوی(ع): در کتاب انجیل به ما مسیحیان بشارت داده شده است که ایرانیان در آخرالزمان به حکومت می رسند و بر پلیدی ها پیروز می شوند چون از حمایت شمشیر دولبه برخوردارند.
🔻سالها تحقیق کردم در میان شمشیرهای تاریخ تا توانستم رمز گشایی کنم که شمشیر دولبه همان ذوالفقار است و منظور از ایرانیان شیعیان امام علی (ع)است.
🔻طبق مطالبی که در انجیل آمده است ایران ،اسرائیل را شکست خواهد داد و تا آن لحظه مدت زمان زیادی نمانده است.
eitaa.com/etyhhbi
عکس بالا: دستگاه77کیلویی دیالیز که حدود 120 ليتر خون را در هفته تصفيه میكند.
عکس پایین: کلیه 150 گرمی که خداوند به ما هدیه داده و 1200 لیتر خون را درهفته با راندمان بالا تصفیه میکند👌
eitaa.com/etyhhbi
🔴ایشون پرفسور یوشینوری اُسومی دانشمند بزرگ ژاپنیه که برنده جایزه نوبل شده
🔹میدونید کشف ایشون چی بوده ؟؟ مکانیسم اتوفاژی یا خودخواری سلولی
🔹یعنی : تخریب و بازیافت اجزا سلول توسط خود سلول که در هنگام روزه گرفتن و گرسنگی طولانی رخ میده ...
در واقع ایشون کشف کرده که :
🔹وقتی انسان بیش از ۹ ساعت گرسنه بمونه سلولهای سالم برای کسب انرژی و جبران کمبود غذا از سلولهای معیوب و تودههای مستعد سرطان تغذیه میکنن
ثابت کرده این اتوفاژی، بسیاری از بیماریها از جمله سرطان رو متوقف و حتی در موارد زیادی درمان میکنه
eitaa.com/etyhhbi
#تربیت_فرزند
الن گالینسکی از موسسه خانواده و کار از ۱۰۰۰ کودک پرسید:
اگر یکی از آرزوهای تان در مورد پدر و مادرتان برآورده میشد، آن آرزو چه بود؟
پدر و مادرها پیش بینی میکردند که پاسخ سوال گذراندن وقت بیشتری با آنها باشد.
آنها اشتباه میکردند.
آرزوی شماره یک بچه ها این بود که
پدر و مادر های شان کمتر خسته و استرس آلود باشند...
مراقب کودکان باشیم...
@emptyy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز
به همه مردا یاد داد که وقتی زنشون میگه لباس ندارم چیکار کنن! 😂😂😂
eitaa.com/etyhhbi
داشته بازی میکرده که یهو همینجوری در حالت نشسته خوابش برده.
این دیگه چه آپشنیه بچهها دارن؟😂
eitaa.com/etyhhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #ببینید | روند تطور سلبریتیها به موجودات شیطانپرست 😈
🛑 هرگز از قدم های شیطان پیروی نکنید
آیه ۲۱ سوره نور
#پیشنهاد_دانلود
#جاهلیت_مدرن
eitaa.com/etyhhbi