eitaa logo
فاش
182 دنبال‌کننده
278 عکس
10 ویدیو
10 فایل
فاش (فاطمه‌السادات شه‌روش) هستم https://eitaa.com/Shahravesh
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز باغ کتابم. آقای حمزه خوشبخت هم هستن، کسی که با جون‌ودل برای بچه‌ها کتاب می‌خونن
🔰🔰🔰🔰🔰 اگر دل‌تان می‌خواهد روایت‌های «ترس» را بخوانید، فقط کافی است از لینک زیر سراغ محفل۶ بروید: 🌐https://mabnaschool.ir/product/mahfel6/ + این شماره محفل را از دست ندهید‌...😎
اینو از باغ کتاب خریدم بشوره ببره اعصاب‌خوردی امروزو 🤩 فقط یه سؤال: چرا اینقد طرح روی جلد شبیه پشت جلده؟ 🤔
در ادامه خریددرمانی و بعد از جستجوی فراوان، بالاخره تو کافه‌کتاب پاسدارن یافتمش🤩
فک‌ می‌کنم بالاخره مسئولین آموزش‌وپرورش بالاخره صدای انقلاب مامان‌ها رو شنیدن و جلوی تعطیلی مدارس رو گرفتن😁 @faaash
هدایت شده از هُمسا
. بسم‌الله🍃 چهارشنبه‌ی گذشته ۵دقیقه مانده به ساعت ده شب با هنرجویم داشتیم درباره پیرنگ فیلم‌ها صحبت می‌کردیم. هیچ‌کدام از حرفمان کوتاه نمی‌آمدیم. می‌گفت حرف اصلی فیلم طلاق و جدایی است. گوشی‌به‌دست از پشت میز بلند شدم. کش و قوسی به بدنم دادم. زیر کتری را روشن کردم و نوشتم: «ببین اتفاق اصلی چیه؟» . عقربه‌ی دقیقه‌شمار ۱۲ را رد کرده بود. صوت دو‌دقیقه‌ای درباره فیلم برای هنرجویم فرستادم. یکی‌دو گروه دیگر هم چک کردم و تعداد نقدهای مانده را شمردم. حالا ساعت ۵‌دقیقه از ده گذشته بود. نیاز به استراحت داشتم. دو‌سه ساعتی بود که نشسته بودم پشت میز کارم. زینب هم نشسته بود پای تلویزیون و نوروز رنگی را می‌دید‌، برای بار صدُم. برای بعد از آن هم برنامه‌ای نداشت و هر‌چند ‌دقیقه یک‌بار می‌آمد و چشم ریز می‌کرد و دست می‌انداخت دور گردنم و می‌گفت: «هنوز هنرجو داری؟ مامان بهشون بگو که شبا کلاس تعطیله.» . برای خودم چای ریختم؛ نه طعم هل داشت و نه دارچین. هورت کشیدم طعم تلخش پیچید توی دهانم. رنگِ قیر چایی و تازه‌دم نبودنش را بی‌خیال شدم و پولکی شیشه‌ای با عطر نارگیل را گذاشتم توی دهانم و روی لینک زدم تا خودم را جا بدهم بین کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای حلقه. . حواسم به گروه هنرجویم بود. هنوز جواب نداده بود. اصلا هنوز گروه را چک نکرده بود. زینب از پای تلویزیون نگاهم کردم و گفت: «مامان یه دقیقه میایی بغلم کنی؟» تنبلی نشسته بود به جانم. حال نکرده بودم برایش میوه پوست بگیرم و کمی بغلش کنم. پلک چشمانش سنگین شده بود و داشت می‌افتاد. گوشی‌به‌دست بغلش کردم و بوسیدمش. ایتا را بستم که بداند همه حواسم به اوست. به‌ دقیقه نکشیده خوابش برد. نور اتاق را کم کردم و برگشتم به آشپزخانه و پشت میز نشستم. . ویرجینیا وولف نوشته بود: «زنی که می‌خواهد داستان بنویسد باید پول و اتاقی از آن خود داشته باشد.» یک لحظه از سرم گذشت که نکند عیب از اتاقِ کارم است که در داستان‌نویسی لنگ می‌زنم و شخصیت‌های داستانی‌ام همه چَپَرچلاغ از آب در می‌آیند. اما عیب اتاقِ کار نبود؛ من پشت میزِ کارم و توی اتاقِ کارم نشسته بودم! . @homsaaa
دخترم: بابا شما پنجشنبه‌ها می‌ری سر کار؟ باباش: نه. تعطیلم. دخترم: ولی بابای حسنا می‌ره؛ چون شغلش خیلی مهمه. من و باباش: 😐 شغل بابای حسنا:🤩
هدایت شده از چیمه🌙
.🥁 سلام سلام دوستان من هم‌اکنون به یاری شما نیازمندم. باید تعدادی روایت با موضوع طلاق بنویسم. به تجربیات واقعی آدم‌ها نیاز دارم. مرد، زن، فرزند طلاق، اصلا همسایه، شاهد از دور اما آگاه به زندگی زوجینی که طلاق گرفته‌اند. اگر می‌توانید کمکم کنید در پیدا کردن سوژه‌های خوب ثواب داره باورکنید. 😅 ⚠️اگر کتابی می‌شناسید در این حوزه، اگر زوج‌درمان، روانشناس، قاضی یا کسی می‌شناسید که حاضر است با من که آنقدر بچه خوبی هستم همکاری کند، لطفا به این آیدی پیام بدهید.@muuusavI ⛔️این نکته رو هم بگم روایتی که می‌نویسم در نهایت رازداری و بدون بردن اسامی طرفین و خانواده‌ها نوشته خواهد شد. خیالتون از این بابت راحت باشه. @chiiiiimeh . ‌
یه نفر بگه من کدوم پیام رو و از کجا باید بخونم که این شمارنده بعد از یه هفته بشه صفر😐
رفتم روی توییت کسی که تو پروفایلش نوشته بود ویراستار پرکار، ریپلای زدم و ازش ایراد گرفتم. الان حس کسی رو دارم که سر ظهر زنگ خونه مردم رو الکی زده و باید فرار کنه🏃‍♀️ @faaash
به بهانه خواندن کتاب کارخانه اسلحه‌سازی داودداله در حلقه کتاب مبنا حیوان خانگی‌ام یک بره سفید پشمالو بود. پدربزرگم از روستای نزدیک باغش برایم خریده بود. مرغ‌وجوجه‌هایم را هم دوست داشتم؛ اما بره برایم تازگی داشت. با شیشه شیر غذایش را می‌دادم. به علف‌خوردن که افتاد باید می‌بردمش چرا. وسط شهر تنها جایی که می‌شد غذای چرب‌و‌نرمی برایش پیدا کنم، خرابه نزدیک خانه خاله‌ام بود. یادم نیست پیاده بردمش آنجا یا بغلش کردم و روی صندلی عقب پیکان نشستیم و مادرم ما را رساند. گوسفند نوپایم هنوز چند بوته‌ای خاروخاشاک نخورده بود که سیل سنگ‌های ریز به سمتش سرا‌زیر شد. محله خاله‌ام داود داله داشت، آن هم نه یکی بلکه چندتا. دخترخاله‌ام می‌گفت: «با هم داداشن. یکی از یکی شرتر.» خودم را سپر بره کردم. ایستادم روبرویشان. هرچه انرژی داشتم ریختم پس حنجره‌ام: «از‌ اینجا برید. خیلی کارتون بده.» بیشتر از این حرف می‌زدم، خودم هم می‌شدم هدف داله‌هایشان. بره بیچاره که تازه علف به دهانش مزه کرده بود به‌زور از خرابه کشیدم بیرون و گریان به خانه برگشتم. صدای بع‌بع با صدای متلک سه برادر قاتی شده بود: «دخترا موشن مث خرگوشن. دخترا بادکنکن دست برنی می‌ترکن.» دیگر پای من و بره به خانه خاله‌ام باز نشد. بردمش به خرابه‌ای دورتر به محله‌ای که پسرهایش داله نداشتند. همه اهل محل من و بره‌ام را می‌شناختند؛ حتی بیست سال بعد، پسر همسایه‌مان که حالا برای خودش مردی شده بود و زن و بچه داشت، وقتی مرا دید گفت: «فاطمه‌السادات! یادته گوسفندتو میبردی چرا؟» @faaash
هدایت شده از دختر دریا
من نمی‌گم زبان‌فارسی‌ام عالیه؛ ولی دارم سعی می‌کنم بهترنوشتن و درست‌نوشتن رو یاد بگیرم. تصمیم گرفتم هر از گاهی شکل درست کلمه‌ای رو اینجا بذارم؛ یا کلمه‌های اشتباهی که این‌طرف اون‌طرف می‌بینم رو اصلاح‌شده اینجا بنویسم. حالا شاید بگید ما این اشتباه‌ها رو نداریم تو نوشته‌هامون‌. درسته ولی باعث یادآوری و دقت بیشتر می‌شه. پس از این به بعد هر از گاهی کنار هم زبان‌فارسی تمرین می‌کنیم. خوبه؟ موافقید؟ خبر دارید پیام‌هاتون باعث دلگرمیه!؟ پس بی‌زحمت نظر مثبتتون رو برام بفرستید که مشتاقانه این کار رو انجام بدم: @hajariiii زبان‌ فارسی را درست بنویسیم. @dokhtar_e_daryaa