آخرین کتاب سال ۴۰۱
بهقول استاد جوان نمونه کامل یک داستان از خاک بر خاک بود. داستانی پر از بدختی و فلاکت و ناامیدی. کاش یک نفر امروز من را از برق میکشید که نخوانمش؛ بس که حالم بد شد بعد از تمامشدنش.
ماجرای دختری بهنام فریبا است که با پدر معتادش زندگی میکند. پدری که دختر دیگرش فرخنده را کشته و همسرش را دق داده است. داستان با بدبختیهای دختر شروع شده و با فلاکت اون پایان مییابد. این طور وقتها دلم میخواهد نویسنده را از نزدیک ببینم تا متوجه شوم در مغزش چه میگذرد که توانسته اینقدر تلخ بنویسد. کتاب از لحاظ فرمی بهنسبت قوی است و پشت همین فرم قوی بسیاری از عقایدش را زیر پوستی به مخاطب القا میکند.
هدایت شده از مجله مجازی واو
کریسمس و ولنتاین برای شما
عید نوروز برای ما 📝
✍️ فاطمهسادات شهروش
🔷 پستههای باغ پدربزرگم را با کمک یکدیگر میچیدیم. زمستان که میشد با همان پستهها و این بار با کمک خالهها و عروسها دور هم جمع میشدیم برای پختن شیرینی عید. کدبانوهای شهرمان از خریدن شیرینی آماده از قنادی ابا داشتند. شیرینیهای قنادی حاضر و آماده بودند و هیچوقت در اثر فراموشی ما در فر نمیسوختند؛ ولی با بازشدن پایشان به خانهها، فرصت این دورهمیهای خانوادگی قبل عید از ما گرفته میشد. دانههای تسبیح تا با نخ به هم وصل نشوند، اعتباری ندارند. فردیت هر کدام از ما نیز انگار با کمک این پستهها به هم پیوند میخورد. پستههایی که با همهی کوچکیشان نخ تسبیح تحکیم روابطمان بودند و ما را به هم نزدیکتر میکردند.
🔶 هویت ملی ما ترکیبی از هویت ایرانی و اسلامی است. هرکدام از این هویتها در صورت تعارض با یکدیگر اثر هم را کمرنگ کرده و حتی میتوانند باعث شکاف در جامعه شوند. حال اگر این هویتها یکدیگر را تقویت و در راستای همافزایی هم حرکت کنند، هویت ملی بیش از پیش تقویت شده و موجب وحدت هرچه بیشتر افراد و قشرهای جامعه میشود؛ وحدتی که در دنیای امروز یکی از اصلهای مهم برای بقای یک کشور بهشمار میرود. رسم دیدوبازدید نوروزی در هویت ایرانی بدونشک همسوترین کار با سفارش اسلام به صلهی رحم و دیدار با خویشاوندان است.
🔷 این روزها که کاروبار مغازههای فروش شیرینیهای سنتی در شهرها سکه شده و قالبهای شیرینی در پستوی خانهها خاک میخورد، زنگ خطر کمرنگشدن توجه به هویت ایرانی و اسلامی به صدا درآمده است. در آن روزگار کسی از مراحل تهیهی شیرینی در خانه عکاسی و سپس منتشر نمیکرد، ولی این روزها با بازشدن مویرگی پای هویت غربی، شاهد پستهای اینستاگرامی از شیرینیهایی هستیم که روی فر خانگی را به خود ندیدهاند و همچون سایر غذاهای فستفودی، بیرون از خانه تهیه شدهاند. این نفوذ گاهی حتی پررنگتر شده و شاهد بزرگداشت مناسبتهایی چون کریسمس و ولنتاین هستیم که هیچ جایی در هویت ایرانی و اسلامی ما ندارند.
🔶 در مواقعی که گسترش رسانهها و بهدنبال آن ترویج هویت غربی باعث ایجاد شکاف بین هویت ایرانی و اسلامی ما میشود؛ زندهکردن سنتهای سادهای چون شیرینیپزی خانگی، مانند چوب جادویی عمل میکند که دلها را به یکدیگر نزدیکتر کرده و جامعهی ایرانی را به روزگار وصل خویش بازمیگرداند.
🆔 @vaavmag
🔗 https://vaavmag.ir
هرکس با اتفاقی یا دیدن چیزی بغض میکند یا گاهی هم میزند زیر گریه. چند ماه پیش یک عکس OPG بغضم را ترکاند. وقتی تصویر دندانهای اصلی دخترم را در لثهاش دیدم، چشمهایم از خوشحالی جمع شد و قطرههای اشک ریخت روی گونهام. امروز هم با آخرین یادداشت استاد جوان در کانالشان اشک توی چشمهایم حلقه زد. به گمانم استاد متن را در ستایش امکانات نسل جدید و کتابخوانیشان نوشته بودند؛ ولی من از همان اول رفته بودم توی نخ حسنا. مدام نرگسم را میگذاشتم جای حسنا. روزی آمد جلوی چشمم که نرگس موهایش را بافته و آمده نشسته پیشم. چین دامنهایش از بتهجقههای روی فرش چشمنوازتر است. عطر موهایش میپیچد توی صورتم. خودشان را لوس میکند و پول میخواهد برای خرید کتاب و میگوید همه کتابهای قبلیاش را خوانده. این صحنه برای من تصور قطعهای از بهشت است و برای دیدنش لحظهشماری میکنم.
@faaash
هدایت شده از گاه گدار
به حسنا میگم: رکورد مطالعه روزانهات توی پارسال چقدره؟
میگه: هفتصد صفحه!
میگم: مریضی به خدا.
میگه: واگیر نداره.
میگم: کتابهای منو که برداشتی بردار بیار.
میگه: شما خوندیشون؟
میگم: میخوام بخونم.
میگه: ولی من خوندم، پس جاشون توی کتابخونه منه.
میگم: پاشو برای افطاری رنگینگ درست کن، چه معنی داره بشینی با من یکی به دو کنی 😅.
با خودم فکر میکنم من وقتی هم سن حسنا بودم رکورد مطالعهام در روز چقدر بود؟
بین یک یا دو صفحه مرددم.
.
«محمدرضا جوان آراسته»
zil.ink/mrarasteh
- خدایا، میخوای بگی خیال داری با شوخی و خوشمزگی به پیشواز مرگ بری؟ مگه نمیدونی که این موضوع خیلی جدیه؟
- از کجا بدونم؟ من هیچ وقت تو سراسر عمرم نمردهام. شنیدهام که مرگ موصوعی جدیه؛ اما نه از کسانی که این تجربه رو پشت سر گذاشتن.
برشی از داستان کوتاه پارکر اندرسن فیلسوف نوشته آمبروس بیرس
@faaash
از دیشب، ده بار بیانیه کارگردانان رو خوندم و هر بار دو سانت شاخ روی سرم بیشتر رشد کرده. چجوری ممکنه خودکشی باعث امیدواری بشه واقعا؟!
بخشی از بیانیه:
آقای پوراحمد! شما خود را قربانی کردید تا به نسل جوان امید، محکم ایستادن و اهمیت تاب آوری را یادآوری کنید؛
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
سلام و رحمت.
من به تعدادی نویسنده نیاز دارم که هم روایتنویس باشند و هم یادداشتنویس. تاب و توان بازنویسی هم داشته باشند. اهل مطالعه و کاوش در فضای مجازی هم باشند.
اگر کسی رو میشناسید لطفا این پیام رو به دستش برسونید. ممنونم.
ارتباط با من👇🏻
@fatememoradiam
@masture
Screen Shot 1402-02-12 at 09.15.30.png
حجم:
10.6K
مادربزرگم برای همیشه ما را ترک کرد. کسی به من چیزی نگغت. خودم از تکان شانههای همسرم فهمیدم.
«خوب باشی بُبُم. خوب باشی بُبُم.» این جملهها، آخرین جلمههایی بود که همین هفته پیش پشت تلفن به من گفت. کاش صدایم را بشنود و بگویم خوب نیستم. اصلا خوب نیستم.
عید امسال سرش را بوسیدم و گفتم: «خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه.» عمر آرزویم چقدر کوتاه بود. هنوز عطر موهایش در سرم میپیچد. هنوز صدای «خدا میداند من تو و آقا مهدی و نرگسَ خیلی مِخوام» در گوشم است.
نرگس هر شب با پتویی به خواب میرود که اسمش را گذاشته پتوی مادرجون، همانی که پارسال برایش هدیه گرفت بود. هنوز کارهای دوختودوزمان را با جعبه خیاطی که مادرجون به ما داده بود، انجام میدهیم. نرگس این روزها با جورابشلواری هدیه مادرجون به مدرسه میرود.
دلم میخواست بار شیشهام را که زمین میگذارم، پدربزرگم در گوشش اذان بگوید و مادرجون از اسمی که برایش انتخاب کردهام تعریف کند. مادرجون عاشق اسم نرگس بود. بارها این را به من گفته بود «اسم مادر منِ گذاشتی رو دخترت»؛ اما حالا نه دستهای لرزان حاجآقا هست که فرزندم را در آغوش بگیرد و اولین اذان و اقامه را در گوشش بگوید و نه مادرجون میآید تا بگوید به کداممان شباهت دارد.
در نویسندگی میگویند بهتر است هر پاراگراف مقدمهای باشد برای پاراگراف بعد. میگویند متن باید انسجام داشته باشد. هر چه تلاش میکنم، تکههای نوشتهام جمع نمیشوند. هر کدام از گوشهای از ذهنم بیرون میآیند و میریزند روی حروف کیبورد. مادرجون نخ تسبیح من و همه اعضای خانوادهام بود. حالا که نیست، دانهها همه پخش شدهاند؛ درست مثل جملههای این نوشته.