eitaa logo
فاش
182 دنبال‌کننده
278 عکس
10 ویدیو
10 فایل
فاش (فاطمه‌السادات شه‌روش) هستم https://eitaa.com/Shahravesh
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گاه گدار
به حسنا می‌گم: رکورد مطالعه روزانه‌ات توی پارسال چقدره؟ می‌گه: هفت‌صد صفحه! می‌گم: مریضی به خدا. می‌گه: واگیر نداره. می‌گم: کتاب‌های منو که برداشتی بردار بیار. می‌گه: شما خوندی‌شون؟ می‌گم: می‌خوام بخونم. می‌گه: ولی من خوندم، پس جاشون توی کتابخونه منه. می‌گم: پاشو برای افطاری رنگینگ درست کن، چه معنی داره بشینی با من یکی به دو کنی 😅. با خودم فکر می‌کنم من وقتی هم سن حسنا بودم رکورد مطالعه‌ام در روز چقدر بود؟ بین یک یا دو صفحه مرددم. . «محمدرضا جوان آراسته» zil.ink/mrarasteh
- خدایا، می‌خوای بگی خیال داری با شوخی و خوشمزگی به پیشواز مرگ بری؟ مگه نمی‌دونی که این موضوع خیلی جدیه؟ - از کجا بدونم؟ من هیچ وقت تو سراسر عمرم نمرده‌ام. شنیده‌ام که مرگ موصوعی جدیه؛ اما نه از کسانی که این تجربه رو پشت سر گذاشتن. برشی از داستان کوتاه پارکر اندرسن فیلسوف نوشته آمبروس بیرس @faaash
از دیشب، ده بار بیانیه کارگردانان رو خوندم و هر بار دو سانت شاخ روی سرم بیشتر رشد کرده. چجوری ممکنه خودکشی باعث امیدواری بشه واقعا؟! بخشی از بیانیه: آقای پوراحمد! شما خود را قربانی کردید تا به نسل جوان امید، محکم ایستادن و اهمیت تاب آوری را یادآوری کنید؛
سلام و رحمت. من به تعدادی نویسنده نیاز دارم که هم روایت‌نویس باشند و هم یادداشت‌نویس. تاب و توان بازنویسی هم داشته باشند. اهل مطالعه و کاوش در فضای مجازی هم باشند. اگر کسی رو می‌شناسید لطفا این پیام رو به دستش برسونید. ممنونم. ارتباط با من👇🏻 @fatememoradiam @masture
هدایت شده از [ هُرنو ]
بین آرشیو عکس‌هایم، دنبال عکسی بودم که به این تصویر رسیدم. هیچی دیگر! روزی شش داستان کوتاه و صد صفحه. @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
دیگه نیستی تا صداتو بشنوم😭🖤
Screen Shot 1402-02-12 at 09.15.30.png
حجم: 10.6K
مادربزرگم برای همیشه ما را ترک کرد. کسی به من چیزی نگغت. خودم از تکان شانه‌های همسرم فهمیدم. «خوب باشی بُبُم. خوب باشی بُبُم.» این جمله‌ها، آخرین جلمه‌هایی بود که همین هفته پیش پشت تلفن به من گفت. کاش صدایم را بشنود و بگویم خوب نیستم. اصلا خوب نیستم. عید امسال سرش را بوسیدم و گفتم: «خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه.» عمر آرزویم چقدر کوتاه بود. هنوز عطر موهایش در سرم می‌پیچد. هنوز صدای «خدا می‌داند من تو و آقا مهدی و نرگسَ خیلی مِخوام» در گوشم است. نرگس هر شب با پتویی به خواب می‌رود که اسمش را گذاشته پتوی مادرجون،‌ همانی که پارسال برایش هدیه گرفت بود. هنوز کارهای دوخت‌ودوزمان را با جعبه خیاطی که مادرجون به ما داده بود، انجام می‌دهیم. نرگس این روزها با جوراب‌شلواری هدیه مادرجون به مدرسه می‌رود. دلم می‌خواست بار شیشه‌ام را که زمین می‌گذارم، پدربزرگم در گوشش اذان بگوید و مادرجون از اسمی که برایش انتخاب کرده‌ام تعریف کند. مادرجون عاشق اسم نرگس بود. بارها این را به من گفته بود «اسم مادر منِ گذاشتی رو دخترت»؛ اما حالا نه دست‌های لرزان حاج‌آقا هست که فرزندم را در آغوش بگیرد و اولین اذان و اقامه را در گوشش بگوید و نه مادرجون می‌آید تا بگوید به کداممان شباهت دارد.
در نویسندگی می‌گویند بهتر است هر پاراگراف مقدمه‌ای باشد برای پاراگراف بعد. می‌گویند متن باید انسجام داشته باشد. هر چه تلاش می‌کنم، تکه‌های نوشته‌ام جمع نمی‌شوند. هر کدام از گوشه‌ای از ذهنم بیرون می‌آیند و می‌ریزند روی حروف کیبورد. مادرجون نخ تسبیح من و همه اعضای خانواده‌ام بود. حالا که نیست، دانه‌ها همه پخش شده‌اند؛‌ درست مثل جمله‌های این نوشته.
آشنایی من با اغلب معلم‌هایم مصادف است با روز اول مهر. بعد از واردشدن معلم و گفتن برپا توسط مبصر سرتاپای معلم را بررسی می‌کردم و از همان‌جا خیال‌پردازی‌هایم شروع می‌شد: «حتما جدیه. به نظر می‌رسه چیزی بارش نیست. آخه آدم روز اول مدرسه مانتوی این رنگی می‌پوشه.» اما شاگرد کلاس‌های استاد جوان بودن برای من از زمانی آغاز شد که در انبوهی از ناامیدی و غم دست‌وپا می‌زدم. نه کسی برپا گفت و نه استاد از در کلاس وارد شد. رابطه شاگرد و استادی‌مان با کارت‌به‌کارت کردن هزینه کلاس شروع شد. میان تلاش‌های ناموفقم برای خوراندن فرنی به دختر شش‌ماهه‌ام و شب‌بیداری‌هایی که باعث شده بود در طول روز همچون زامبی‌ها به این طرف و آن طرف بروم، کلاس نویسندگی برایم گوشه امن بود. کاغذ و خودکار را که دستم می‌گرفتم، خستگی‌ها میان کلمات ناپدید می‌شد. بوی کالاندولا را حس نمی‌کردم و تپه لباس‌های تا نشده را نمی‌دیدم. شده بودم همان دختر ده‌ساله زنگ انشای دبستان شهید نقدی که همیشه به معلم التماس می‌کرد تا انشایش را برای بقیه بخواند. از استاد فقط همان عکس پروفایل اینستاگرامشان را دیده بودم و البته هر هفته از پس امواج تلگرام صدای گرمشان را می‌شنیدم. این بار خیال‌پردازی‌هایم درباره استاد در یک جمله خلاصه می‌شد: «چرا زودتر نشناختمشون؟» امروز حدود ۵ سال از آن روزها می‌گذرد و من همچنان هر کلمه‌ای که می‌نویسم، بیشتر از پیش موفقیت خودم را مدیون زحمات ایشان می‌دانم. روزتان مبارک آقای مبنا. @faaash
این ارسال‌نشدن پیام‌های صوتی موهای منو سفید کرد‌👵🏻 ایتا ... است لطفا جای خالی رو با کلمه مناسب پر کنید و برام بفرستید. می‌خوام بدونم تنها نیستم😩 @shahravesh
مردم برای ردوبدل‌کردن اطلاعاتی درباره آب‌وهوا یا تزئینات اتاق نیازی به خریدن کتاب ندارند، می‌توانند بروند سلمانی. برشی از کتاب حرفه داستان‌نویس، فصل گفت‌وگو @faaash
«چطوری زنبور رو از اتاق بیرون کنیم؟» جلمه‌ای بود که هم‌اتاقی‌هایم در نبود من در گوگل جستجو کرده بودند. خودم ماهی‌گیری یادشان داده بودم و از اینکه می‌دیدم تلاش‌هایم نتیجه داده به خودم می‌بالیدم. فقط من توی اتاق کامپیوتر می‌خواندم. هر وقت سؤالی درباره نصب برنامه یا کاری در ورد و پاورپوینت می‌پرسیدند و می‌دیدم پاسخشان نیاز به تخصص ندارد، ارجاعشان می‌دادم به گوگل عزیز. حالا بعد از چند سال هنوز هم وقتی می‌بینم عده‌ای در گروه‌ها یا در پیام خصوصی سؤال‌هایی از این دست می‌پرسند که: آدرس این مغازه که گفتی کجاس؟ این کتابو از کجا خریدی؟ نویسنده این کتاب کیه؟ چند خریدی؟ این کلمه یعنی چی؟ دلم می‌خواهد ماجرای خارج‌کردن زنبور در خوابگاه را برایشان تعریف کنم و بهشان بگویم: «اینکه قبل از پرسیدن سؤال آب دهانمان را قورت بدهیم و سریع انگشت‌هایمان را روی صفحه‌کلید سر ندهیم، نشان شخصیت ماست.» آن چند کلمه‌ای که قرار است خودمان در مرورگر تایپ کنیم تا به جواب مدنظر برسیم، زحمتی است که برعهده خودمان است نه اینکه طرف مقابل بیاید و نتیجه را هلوبروتوگلو در اختیارمان قرار دهد. بیایید با گوگل دوست باشیم؛ حتی شما دوست عزیز.