Screen Shot 1402-02-12 at 09.15.30.png
حجم:
10.6K
مادربزرگم برای همیشه ما را ترک کرد. کسی به من چیزی نگغت. خودم از تکان شانههای همسرم فهمیدم.
«خوب باشی بُبُم. خوب باشی بُبُم.» این جملهها، آخرین جلمههایی بود که همین هفته پیش پشت تلفن به من گفت. کاش صدایم را بشنود و بگویم خوب نیستم. اصلا خوب نیستم.
عید امسال سرش را بوسیدم و گفتم: «خدا سایه شما رو از سر ما کم نکنه.» عمر آرزویم چقدر کوتاه بود. هنوز عطر موهایش در سرم میپیچد. هنوز صدای «خدا میداند من تو و آقا مهدی و نرگسَ خیلی مِخوام» در گوشم است.
نرگس هر شب با پتویی به خواب میرود که اسمش را گذاشته پتوی مادرجون، همانی که پارسال برایش هدیه گرفت بود. هنوز کارهای دوختودوزمان را با جعبه خیاطی که مادرجون به ما داده بود، انجام میدهیم. نرگس این روزها با جورابشلواری هدیه مادرجون به مدرسه میرود.
دلم میخواست بار شیشهام را که زمین میگذارم، پدربزرگم در گوشش اذان بگوید و مادرجون از اسمی که برایش انتخاب کردهام تعریف کند. مادرجون عاشق اسم نرگس بود. بارها این را به من گفته بود «اسم مادر منِ گذاشتی رو دخترت»؛ اما حالا نه دستهای لرزان حاجآقا هست که فرزندم را در آغوش بگیرد و اولین اذان و اقامه را در گوشش بگوید و نه مادرجون میآید تا بگوید به کداممان شباهت دارد.
در نویسندگی میگویند بهتر است هر پاراگراف مقدمهای باشد برای پاراگراف بعد. میگویند متن باید انسجام داشته باشد. هر چه تلاش میکنم، تکههای نوشتهام جمع نمیشوند. هر کدام از گوشهای از ذهنم بیرون میآیند و میریزند روی حروف کیبورد. مادرجون نخ تسبیح من و همه اعضای خانوادهام بود. حالا که نیست، دانهها همه پخش شدهاند؛ درست مثل جملههای این نوشته.
آشنایی من با اغلب معلمهایم مصادف است با روز اول مهر. بعد از واردشدن معلم و گفتن برپا توسط مبصر سرتاپای معلم را بررسی میکردم و از همانجا خیالپردازیهایم شروع میشد: «حتما جدیه. به نظر میرسه چیزی بارش نیست. آخه آدم روز اول مدرسه مانتوی این رنگی میپوشه.» اما شاگرد کلاسهای استاد جوان بودن برای من از زمانی آغاز شد که در انبوهی از ناامیدی و غم دستوپا میزدم. نه کسی برپا گفت و نه استاد از در کلاس وارد شد. رابطه شاگرد و استادیمان با کارتبهکارت کردن هزینه کلاس شروع شد. میان تلاشهای ناموفقم برای خوراندن فرنی به دختر ششماههام و شببیداریهایی که باعث شده بود در طول روز همچون زامبیها به این طرف و آن طرف بروم، کلاس نویسندگی برایم گوشه امن بود. کاغذ و خودکار را که دستم میگرفتم، خستگیها میان کلمات ناپدید میشد. بوی کالاندولا را حس نمیکردم و تپه لباسهای تا نشده را نمیدیدم. شده بودم همان دختر دهساله زنگ انشای دبستان شهید نقدی که همیشه به معلم التماس میکرد تا انشایش را برای بقیه بخواند. از استاد فقط همان عکس پروفایل اینستاگرامشان را دیده بودم و البته هر هفته از پس امواج تلگرام صدای گرمشان را میشنیدم. این بار خیالپردازیهایم درباره استاد در یک جمله خلاصه میشد: «چرا زودتر نشناختمشون؟»
امروز حدود ۵ سال از آن روزها میگذرد و من همچنان هر کلمهای که مینویسم، بیشتر از پیش موفقیت خودم را مدیون زحمات ایشان میدانم. روزتان مبارک آقای مبنا.
@faaash
این ارسالنشدن پیامهای صوتی موهای منو سفید کرد👵🏻
ایتا ... است
لطفا جای خالی رو با کلمه مناسب پر کنید و برام بفرستید. میخوام بدونم تنها نیستم😩
@shahravesh
«چطوری زنبور رو از اتاق بیرون کنیم؟» جلمهای بود که هماتاقیهایم در نبود من در گوگل جستجو کرده بودند. خودم ماهیگیری یادشان داده بودم و از اینکه میدیدم تلاشهایم نتیجه داده به خودم میبالیدم. فقط من توی اتاق کامپیوتر میخواندم. هر وقت سؤالی درباره نصب برنامه یا کاری در ورد و پاورپوینت میپرسیدند و میدیدم پاسخشان نیاز به تخصص ندارد، ارجاعشان میدادم به گوگل عزیز. حالا بعد از چند سال هنوز هم وقتی میبینم عدهای در گروهها یا در پیام خصوصی سؤالهایی از این دست میپرسند که: آدرس این مغازه که گفتی کجاس؟ این کتابو از کجا خریدی؟ نویسنده این کتاب کیه؟ چند خریدی؟ این کلمه یعنی چی؟ دلم میخواهد ماجرای خارجکردن زنبور در خوابگاه را برایشان تعریف کنم و بهشان بگویم: «اینکه قبل از پرسیدن سؤال آب دهانمان را قورت بدهیم و سریع انگشتهایمان را روی صفحهکلید سر ندهیم، نشان شخصیت ماست.» آن چند کلمهای که قرار است خودمان در مرورگر تایپ کنیم تا به جواب مدنظر برسیم، زحمتی است که برعهده خودمان است نه اینکه طرف مقابل بیاید و نتیجه را هلوبروتوگلو در اختیارمان قرار دهد.
بیایید با گوگل دوست باشیم؛ حتی شما دوست عزیز.
همیشه آدما، حتی با حسن نیت و از روی محبت و دوستداشتن بهونهای برای نامرغوببودن بقیه پیدا میکنن.
هدایت شده از دویستوشصتوهشت
روز دخترهای «نامرغوب» مبارک!
• مامان و بابا زودتر خداحافظی کردند و داشتند میرفتند که کفشهایشان را بپوشند. با بابابزرگ که دست دادم، دستم را کمی جلو کشید که یعنی «بمون باهات کار دارم». مامان گوشی دستش آمد و زودتر رفت سمت آسانسور. بابابزرگ از پشت عینک قطورش زل زد به چشمهایم. نصیحتم کرد که چرا خواستگارها را برای پول رد میکنم. بند کیفم را محکمتر گرفتم. چرا درباره چیزی حرف میزد که خبر نداشت؟
به جلساتی فکر کردم که حتی یکبار، حتی یکبار هم از حقوق و ماشین و خانه نپرسیده بودم و حالا داشتم برایش متهم میشدم. غم شده بود شبیه وزنههای قدیمی میوهفروشها و نشسته بود روی قفسه سینهام. حتی نمیخواستم یا نمیتوانستم از خودم دفاع کنم، از بس که لبههای تیز قلب خردشدهام داشت پوستم را از داخل خراش میداد.
بابابزرگ حس کرد حق مطلب را ادا نکرده و هنوز باید نصیحتم کند. تیر آخرش را هم زد. با لحنی که قرار بود دلسوزانه باشد گفت: «دختر که سنش بره بالا، از مرغوبیت میفته!»
حتما گوشهایم داشت اشتباه میشنید. بهجای دلداری دادنم برای همصحبتی با موجوداتی که میخواستند زودتر کار و رویاهایم را ول کنم و ملاک زن زندگی بودن برایشان فقط رنگ پوست و موی بلند بود، داشت تحقیرم میکرد؟ برای چیزی که کنترلش دست من نیست، من نامرغوبم؟ نمیدانم. شاید هستم.
روز دخترهای نامرغوب مبارک. دخترهایی که «اگر شوهر و بچه ندارن پس بیکارن»، «حالا به هرجا برسن، چه فایدهای داره» و «یه عیبی دارن لابد» مبارک. چقدر خوب که حضرت معصومه(س) جان هست تا سردسته ما نامرغوبها باشه.🌱
#زندگی
#خودافشاییتاهمینجاشکافیه
#وگرنهحرفبسیاره
#اردیبهشت_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
یادداشتم در ضمیمه روزنامه ایران درباره کتاب خون خرگوش
https://irannewspaper.ir/sp-205/10/19782
هدایت شده از دختر دریا
🌺مسابقه🌺
🌱به مناسبت دههٔ کرامت یک مسابقه داریم.
⏳از همین الان تا ساعت ۱۰ شب سهشنبه؛ یعنی ۹ خرداد وقت دارید تو این مسابقه شرکت کنید.
🎁به قید قرعه به دو نفر از کسانی که به همهٔ سوالها درست جواب بدن کتاب «ویولونزن روی پل» از «خسرو باباخانی» هدیه داده میشه.
📭جواب سوالها رو اینجا برای من بفرستید:
@hajariiii
⁉️سوالها:
۱)کتاب «به سپیدی یک رویا» اثر کیست و موضوع آن دربارهٔ چیست؟
۲)حدیث سلسله الذهب از کیست؟ متن حدیث چیست؟ و چرا به این نام گذاشته شده است؟
۳)«سعید تشکری» کتابی با موضوع «ساخت و بازسازی بارگاه امام رضا علیه السلام» دارد. نام کتاب چیست؟
🌼زنده باشید و موفق🌼
@dokhtar_e_daryaa
سیمین و جلال امریکاییها😁
خانه شرلی جکسن و شوهرش پیوسته محل رفتوآمد شاعران و نویسندگان بود. این دو با سخاوتمندی از مهمانان خود پذیرایی میکردند. هر دو عاشق مطالعه بودند. کتابخانه آنها بیش از صد هزار جلد کتاب داشت. رالف الیسون، نویسنده سیاهپوست، در مدتی که روی رمانش، مرد نامرئی، کار میکرد چندین ماه را در خانه این زوج نویسنده گذراند.
برشی از جلد اول داستان و نقد داستان
@faaash