«چطوری زنبور رو از اتاق بیرون کنیم؟» جلمهای بود که هماتاقیهایم در نبود من در گوگل جستجو کرده بودند. خودم ماهیگیری یادشان داده بودم و از اینکه میدیدم تلاشهایم نتیجه داده به خودم میبالیدم. فقط من توی اتاق کامپیوتر میخواندم. هر وقت سؤالی درباره نصب برنامه یا کاری در ورد و پاورپوینت میپرسیدند و میدیدم پاسخشان نیاز به تخصص ندارد، ارجاعشان میدادم به گوگل عزیز. حالا بعد از چند سال هنوز هم وقتی میبینم عدهای در گروهها یا در پیام خصوصی سؤالهایی از این دست میپرسند که: آدرس این مغازه که گفتی کجاس؟ این کتابو از کجا خریدی؟ نویسنده این کتاب کیه؟ چند خریدی؟ این کلمه یعنی چی؟ دلم میخواهد ماجرای خارجکردن زنبور در خوابگاه را برایشان تعریف کنم و بهشان بگویم: «اینکه قبل از پرسیدن سؤال آب دهانمان را قورت بدهیم و سریع انگشتهایمان را روی صفحهکلید سر ندهیم، نشان شخصیت ماست.» آن چند کلمهای که قرار است خودمان در مرورگر تایپ کنیم تا به جواب مدنظر برسیم، زحمتی است که برعهده خودمان است نه اینکه طرف مقابل بیاید و نتیجه را هلوبروتوگلو در اختیارمان قرار دهد.
بیایید با گوگل دوست باشیم؛ حتی شما دوست عزیز.
همیشه آدما، حتی با حسن نیت و از روی محبت و دوستداشتن بهونهای برای نامرغوببودن بقیه پیدا میکنن.
هدایت شده از دویستوشصتوهشت
روز دخترهای «نامرغوب» مبارک!
• مامان و بابا زودتر خداحافظی کردند و داشتند میرفتند که کفشهایشان را بپوشند. با بابابزرگ که دست دادم، دستم را کمی جلو کشید که یعنی «بمون باهات کار دارم». مامان گوشی دستش آمد و زودتر رفت سمت آسانسور. بابابزرگ از پشت عینک قطورش زل زد به چشمهایم. نصیحتم کرد که چرا خواستگارها را برای پول رد میکنم. بند کیفم را محکمتر گرفتم. چرا درباره چیزی حرف میزد که خبر نداشت؟
به جلساتی فکر کردم که حتی یکبار، حتی یکبار هم از حقوق و ماشین و خانه نپرسیده بودم و حالا داشتم برایش متهم میشدم. غم شده بود شبیه وزنههای قدیمی میوهفروشها و نشسته بود روی قفسه سینهام. حتی نمیخواستم یا نمیتوانستم از خودم دفاع کنم، از بس که لبههای تیز قلب خردشدهام داشت پوستم را از داخل خراش میداد.
بابابزرگ حس کرد حق مطلب را ادا نکرده و هنوز باید نصیحتم کند. تیر آخرش را هم زد. با لحنی که قرار بود دلسوزانه باشد گفت: «دختر که سنش بره بالا، از مرغوبیت میفته!»
حتما گوشهایم داشت اشتباه میشنید. بهجای دلداری دادنم برای همصحبتی با موجوداتی که میخواستند زودتر کار و رویاهایم را ول کنم و ملاک زن زندگی بودن برایشان فقط رنگ پوست و موی بلند بود، داشت تحقیرم میکرد؟ برای چیزی که کنترلش دست من نیست، من نامرغوبم؟ نمیدانم. شاید هستم.
روز دخترهای نامرغوب مبارک. دخترهایی که «اگر شوهر و بچه ندارن پس بیکارن»، «حالا به هرجا برسن، چه فایدهای داره» و «یه عیبی دارن لابد» مبارک. چقدر خوب که حضرت معصومه(س) جان هست تا سردسته ما نامرغوبها باشه.🌱
#زندگی
#خودافشاییتاهمینجاشکافیه
#وگرنهحرفبسیاره
#اردیبهشت_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
یادداشتم در ضمیمه روزنامه ایران درباره کتاب خون خرگوش
https://irannewspaper.ir/sp-205/10/19782
هدایت شده از دختر دریا
🌺مسابقه🌺
🌱به مناسبت دههٔ کرامت یک مسابقه داریم.
⏳از همین الان تا ساعت ۱۰ شب سهشنبه؛ یعنی ۹ خرداد وقت دارید تو این مسابقه شرکت کنید.
🎁به قید قرعه به دو نفر از کسانی که به همهٔ سوالها درست جواب بدن کتاب «ویولونزن روی پل» از «خسرو باباخانی» هدیه داده میشه.
📭جواب سوالها رو اینجا برای من بفرستید:
@hajariiii
⁉️سوالها:
۱)کتاب «به سپیدی یک رویا» اثر کیست و موضوع آن دربارهٔ چیست؟
۲)حدیث سلسله الذهب از کیست؟ متن حدیث چیست؟ و چرا به این نام گذاشته شده است؟
۳)«سعید تشکری» کتابی با موضوع «ساخت و بازسازی بارگاه امام رضا علیه السلام» دارد. نام کتاب چیست؟
🌼زنده باشید و موفق🌼
@dokhtar_e_daryaa
سیمین و جلال امریکاییها😁
خانه شرلی جکسن و شوهرش پیوسته محل رفتوآمد شاعران و نویسندگان بود. این دو با سخاوتمندی از مهمانان خود پذیرایی میکردند. هر دو عاشق مطالعه بودند. کتابخانه آنها بیش از صد هزار جلد کتاب داشت. رالف الیسون، نویسنده سیاهپوست، در مدتی که روی رمانش، مرد نامرئی، کار میکرد چندین ماه را در خانه این زوج نویسنده گذراند.
برشی از جلد اول داستان و نقد داستان
@faaash
یکی از راههای جذاب برای توصیف جزئیات، استفاده از مقایسه است. در اینجا هم استیفن کرین در داستان قایق بیبادبان، بهجای اینکه بگوید قایق کوچک است یا مثلاً ابعادش فلان متر در فلان متر است مینویسد:
«بهیقین بسیاری از مردم وان حمامی بزرگتر از قایقی که اینجا بر دریا پیش میرفت دارند.»
برشی از جلد دوم داستان و نقد داستان
@faaash
ترکیب اگرچه...اما یا هرچند...ولی توی خیلی از جملههایی هر روز داریم توی کتابها میخونیم، ترکیب درستی نیست و خطای حشو داره؛ یعنی چی؟ یعنی لازم نیست و در واقع درست نیست که بخوایم همزمان از دو قید برای تقابل استفاده کنیم. حالا راه حل چیه؟ اینه که یکی از این دو تا باید حذف بشه. حالا اینکه کدوم رو بهتره حذف کنیم بستگی به محتوا و گاهی سلیقهمون داره.
مثال از کتاب حرفه داستاننویس:
«هنرجوهای داستاننویسی معمولاً دوست دارند از شیوههایی استفاده کنند که اگرچه دیگر تازه نیستند، اما هنوز هم قابل تجربهاند و تبدیل به سنت نشدهاند.»❌
ویراسته:
«هنرجوهای داستاننویسی معمولاً دوست دارند از شیوههایی استفاده کنند که اگرچه دیگر تازه نیستند، هنوز هم قابل تجربهاند و تبدیل به سنت نشدهاند.»✅
یا
«هنرجوهای داستاننویسی معمولاً دوست دارند از شیوههایی استفاده کنند که دیگر تازه نیستند؛ اما هنوز هم قابل تجربهاند و تبدیل به سنت نشدهاند.»✅
#ویراستاری
@faaash
یادداشتی در ادامه گوگل دوست ماست
وقتهایی هم هست که با مراجعه به گوگل نمیتوان به پاسخ مدنظر رسید. چه کار باید کرد؟ در این مرحله پرسیدن از کسی که فکر میکنیم پاسخ سؤال ما را میداند، بهترین کار است. در اینجا شخص برای رفع نیاز خود به فرد دیگری مراجعه کرده و در اولین برخورد با او جانب ادب را رعایت میکند. نتیجه اینکه شروع گفتوگو با احوالپرسی و عذرخواهی از گرفتن وقت شروع میشود. در مقابل شخصی هم که سؤالی از او پرسیده میشود، اگر قائل به دادن زکات علم خود باشد با سعه صدر و آغوش باز به سؤال مطرحشده پاسخ میدهد؛ وی همیشه پاسخ را در آستین ندارد گاهی برای رسیدن به آن تحقیق و مطالعه میکند تا جوابی در خور به فرد سائل بدهد. این مراحل در تصویری که پیوست شده مشاهده میشود. حال در مرحلهای هستیم که شخص پرسشکننده نیازش رفع شده و گمان میکند دیگر گذرش به شخص سؤالکننده نخواهد افتاد. تکلیف چیست؟ ادب چه حکم میکند؟ آیا پیامی تشکرآمیز و در حد یک خط از جانب فرد سؤالکننده یا حتی فرستادن یک برچسب قلب یا سپاس چیزی از ارزشهای او کم میکند؟
فتأمل
@faaash