هدایت شده از مدرسه مهارت آموزی مبنا
📝 روایت؛ وظیفه جوانها
روایت کنید حقایق جامعهی خودتان و کشور خودتان و انقلابتان را. شما اگر روایت نکنید دشمن روایت میکند. این وظیفهی جوانهای ماست.
(مقام معظم رهبری)
⏰ فقط و فقط ۲ روز مانده تا پایان ثبت نام دورههای نویسندگی
📍تا دیر نشده ثبت نام کنید:
🔗 https://B2n.ir/qp6290
| @mabnaschoole |
هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
بازنویسی صد و یازدهم
نسخهٔ صد و دهم متن را فرستادم تا دوستم بخواند. دلم میخواست مهر تأیید نهایی را بکوبد پای یک سال و سه ماه کار مستمر و خلاصم کند. ولی نکرد. گفت باید فرم را تغییر بدهی، فصلها را پس و پیش کنی، اینجای کار را اینطوری کنی، نه آنطورِ اشتباهی که الان کردهای.
هدفون توی گوشم بود و صدایش را تا آخر بالا برده بودم. هر جملهاش داغی بود که پایین میرفت و آتشم میزد. میخواستم داد بزنم: «میدونی چی داری میگی؟ میدونی من یک سال و خوردهای تموم زندگیمو کنار گذاشتم تا اینو بسازم؟ بابا من خستهم! ولم کنید.» اما نگفتم. پیام فرستادم: «ممنونم که نقد کردی. خیلی مفید بود. میرم سراغش و درستش میکنم.» و بعد… نرفتم.
صدبار لپتاپ را باز کردم و بستم. تا مرز گریه رفتم. دادهای بلندم را توی خیالم کشیدم. رفتم مدرسه و سر جلسه به معلم کلاس توپیدم. با بچهها حرف نزدم و تا توانستم سر همسرم غر زدم تا بالأخره به درد کشندهٔ پذیرش نقد تن بدهم.
میدانستم چارهای ندارم. میدانستم نویسنده کسی است که بارها و بارها بنویسد و دور بریزد. اما وقتی چیزی را مثل کودکی میپروری، موهایت را به پایش سفید میکنی، بیپولی و تنهاییاش را به جان میخری تا بگویند عالی است و تمام، اما چیز دیگری میشنوی… دردش کشنده است. و من باید این درد را میپذیرفتم.
چند شب بعد، وقتی همه خواب بودند و کسی نبود که نازم را بکشد یا عصبانیتم را به جان بخرد، هدفون را توی گوشم گذاشتم و دوباره صدا را بالا بردم. سیلیها پشت هم میآمدند اما محکم ایستاده بودم. بغض توی گلویم را قورت دادم؛ نکات دوستم را شنیدم، نفس عمیقی کشیدم و توی نوت موبایلم نوشتم: «موارد بازنویسی صد و یازدهم...».
.
معرفی کتاب کودک
چرا موز نمیخوری
نشر کتابهای فندق
کودک بدغذا دارید؟ از سروکلهزدن با او خسته شدید؟ اتفاقاً گوریل این داستان هم همین طور است. این کتاب را با کودک بدغذای سهچهارساله خود بخوانید و بخندید. شک ندارم همه ترفندهایی که هر دو طرف رو میکنید تا کارتان را انجام دهید در این کتاب هست.
«چرا موز نمی خوری؟» را از طاقچه دریافت کنید
https://taaghche.com/book/213778
@faaash
در راه بازگشت از تقاطع فلسطین و جمهوری چشمم به تبلیغات روی مترو افتاد. پرت شدم به گذشتهای نهچندان دور. سه سال در تیم تولید دشت همکاران سیستم برنامهنویسی کردم. حالا به لطف مبنای عزیزم چند سالی است بهجای برنامهنویسی، روایت و داستاننویسی میکنم. امروز هم نوبت نوشتن از پویش ایران همدل بود در حسینیه امام خمینی
@faaash
هدایت شده از ریحانه
🖥 #روایت_همدلی | اشکهایی که طلا شد
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با حضار رويداد ملی «ایران همدل» در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/۷/۱۵
🔸 مسئول جمعآوری کمکهای مردمی در پویش ایران همدل بود. از روی آدرس پیامکهای دریافتی، برای تحویلگرفتن طلا به منزل متقاضیان مراجعه میکرد. میگفت روز و شب نداشتیم. اینقدر سرمان شلوغ بود که گاهی حتی برای شام هم نمیرسیدیم خانه.
🔹 یک شب شمارهای ناشناس روی تلفن همراهش ظاهر میشود. خانم پشت خط اشک میریخته و لابلای هقهقهایش میگفته: «پویش تموم شد؟ ما سعادت نداشتیم کمک کنیم؟ چرا نیومدید طلاهام رو ببرید؟» خاطره را که تعریف کرد خودش هم اشک ریخت. این زنها نه برای خریدن طلا بلکه برای بخشیدنشان بیقراری میکردند. از زنانی که با داستان گردنبند حضرت زهرا(س) تربیت شدهاند، جز این انتظار نمیرود.
✍🏻 فاطمهالسادات شهروش
🗓شماره ١٣
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 #روایت_همدلی | سرباز در گهواره
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با حضار رويداد ملی «ایران همدل» در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/۷/۱۵
🔸 نوهاش تازه به دنیا آمده بود. مهمانی مفصلی باید میگرفت و دور و نزدیک را دعوت میکرد. درخواست رهبری برای پویش همدل را که شنید، تصمیمش عوض شد. تمام هزینههای مهمانی را صرف کمک به جبهه مقاومت کرد. به همه مهمانها هم اعلام کرد هر هدیه و پولی که بیاورند را اهدا میکند به مردم لبنان. میگفت: «از همین نوزادی میخوام براش سرمایه آخرت بفرستم»
🔹 نوهاش میتوانست بهترین لباسها را بپوشد. جغجغههای برند دستش بگیرد اما او سربازی در گهواره بود که چند سال بعد قرار است برای مبارزه با دشمن لباس رزم بپوشد و سلاح به دست بگیرد.
✍🏻 فاطمهالسادات شهروش
🗓شماره ١٩
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 #روایت_همدلی | آش میلیونی
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با حضار رويداد ملی «ایران همدل» در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/۷/۱۵
🔹 زنان همدانی «قطرهقطره جمع گردد وانگهی دریا شود» را سرلوحهی کارشان کرده بودند. آنها که طلا نداشتند برای کمک به جبهه مقاومت بیتابی میکردند. خانم نیروی جهادی میگفت: «بهشون گفتیم نگران نباشن. براشون چند نقطه از شهر رو هماهنگ کردیم. هرکس هر هنری داشت برامون رو کرد. از پخت آش و کیک گرفته تا درستکردن صنایع دستی، مردم هم وقتی میدیدن پولشون صرف پویش ایران همدل میشه بیشتر خرید میکردن یا حتی از هم سبقت میگرفتن. گاهی یک کاسه آش ساده را به قیمت یک میلیون میخریدند. شاید یک دیگ آش به اندازه پول یک انگشتر فروش میرفت.»
✍🏻 فاطمهالسادات شهروش
🗓شماره ٢٧
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 #روایت_همدلی | از صدام تا غزه
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با حضار رويداد ملی «ایران همدل» در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/۷/۱۵
🔹 پسر معلول ۵۰ سالهاش را گذاشته بود پیش دخترش و آمده بود. میگفت همیشه تسبیح دستم است و دعا میکنم. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: «برای خاموشکردن آتیش اسرائیل فقط همین کار از دستمون برمیاد.» پرسیدم: «دخترتون که میگن شما یه عالمه طلا بخشیدید.» تشر زد به دخترش که چرا گفته. گفت: «حالا که گفتی کارم پودر شد. بهدردنخور شد.» گفتم: «من که اسمتون رو نمینویسم.» خیالش راحت شد. گفت: «پس اینم بنویس که دفعه اولمون نیست طلا میدیم. زمان صدام هم برای کمک به جبههها طلاهام رو دادم رفت. الانم فقط آرزوم اینه شهید بشم. پسرمم با من شهید بشه. اون بدون من نمیتونه زندگی کنه.»
✍🏻 فاطمهالسادات شهروش
🗓شماره ٣۴
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 #روایت_همدلی | النگویی که بچهها را هم شریک کرد
📝خردهروایتهایی از گپوگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با حضار رويداد ملی «ایران همدل» در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/۷/۱۵
🔸 برای کارهای کفنودفن و مراسم ختم مادرش چند روزی رفته بود شهرستان. بعد از برگشت متوجه میشود دزد آمده و تمام طلاهایش را برده. همه آرزوهایش برای اهدای طلا به پویش ایران همدل نقش بر آب میشود. النگوی یادگاری مادرش تنها طلایی بوده که برایش مانده. بدون لحظهای تردید آن را تقدیم جبهه مقاومت کرده بود.
🔹 بچهها که از دزدی طلا بو میبرند پول میگذارند و برایش النگو میخرند. زن آن النگو را هم برای کمک به مردم لبنان اهدا میکند. بچهها غر میزنند؛ اما زن در جوابشان میگوید: «مگه این النگو رو برای من نگرفته بودید؟ منم به نیت شما هدیه دادمش.»
✍🏻 فاطمه شهروش
🗓شماره ۴٣
🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس
رسانه «ریحانه» را دنبال کنید.
📲 @khamenei_reyhaneh
به نظرتون اینکه یک نفر پیامتون رو ببینه و جواب نده، نشونه چیه؟
۱- بیاحترامی
۲- سرشلوغی
۳- بیخیالی
۴- شما براش مهم نیستید
اگه این کار چند بار تکرار بشه نشونه چیه؟
۱- بیاحترامی
۲- سرشلوغی
۳- بیخیالی
۴- شما براش مهم نیستید
برام بنویسید:
@shahravesh