eitaa logo
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
9.4هزار دنبال‌کننده
24.5هزار عکس
10.2هزار ویدیو
460 فایل
°• ❀﷽ ﴿مولاعلے(علیه السلام): هماناعفیف وپاڪدامݧ فرشتہ اےازفرشتہ هاست♥‌°﴾ . همھ چیزصلواتیست |میهمان مادَرماݧ حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)هسٺیم . خادم : 📩|| @Farmandehh313 تبادلاٺ: 📋| @khademha شعبات: 🛒🛍 @Organic_saraye_bamboo@aramehaye_Jan
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💐💕🔆💕💐💖 📚داستان واقعی و بسیار جذاب دوازدهم فقط جیغ میزدم گریه میکردم با همون لباس رفتم پایین و با گریه میگفتم : توروخدا من ببرید شلمچه از صدای جیغ و داد من تمامی آقایون اومدن بیرون آقای محمدی و حسینی هم بیشون بود محمدی: خانم معروفی بازم میخاید شهدا را مسخره کنید؟ - آقای محمدی توروخدا تورو به همون امام زمان منو ببرید شلمچه آقای محمدی: شلمچه دیگه تو برنامه مانیست از شدت گریه و بی تابی هام سرم داشت گیج میرفت بالاخره دلشون سوخت منو همراه با یه خانم و دوتا آقا بردن شلمچه همونجا به شهدا قول دادم جوری باشم که اونا میخان اونروز که کلا حالم بد بود فردا صبحش ۱۵ نفرمون تو حال خودمون بودیم روز دوم مارا بردن طلائیه خودشون میگفتن یه حاج ابراهیم همت نامی اینجا شهید شدن یاد خوابم افتادم حاج ابراهیم خدایا آینده من چی خواهدشد کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡• 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سیزدهم بقیه جاها و مناطق که رفتیم ما ۱۵ نفر ساکت بودیم فقط اسم فتح المبین تو ذهنم مونده تو راه برگشت میان لرستان و همدان یه جا برای ناهار نگه داشتن رفتم یه قواره چادر مشکی خریدم هرچقدر به تهران نزدیک میشیدیم حس کلافگی من هم بیشتر میشد وای خدایا یه هفته است میام مدرسه دارم جنون پیدا میکنم نمیدونم چه مرگمه منتظرم این دیپلم کوفتی بگیرم بعد برم دبی خدا کنه از دست این حس خلاصی پیدا کنم آخیش بالاخره تموم شد 😆😆 فردا میرم دبی ☺️☺️ کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡• 📚داستان واقعی و بسیار جذاب چهاردهم راهی دبی شدم تا از این حس بیخود و بیقراری که داشت منو تا مرز جنون میبرد راحت بشم تو دبی مثلا برای اینکه خودم از این کلافگی راحت بشم خودمو بازم با گناه سرگرم کردم یه سه ماهی دبی بودم اما اصلا دیگه هیچ لذتی نمیبردم 😔😔😔 برگشتم ایران رفتم خونه خودم بازم مثل گذشته به کارهام ادامه دادم جدیدا وقتی گناه میکردم بعدش یه چیزی مثل یه فیلم تار از ذهنم رد میشد و عذاب وجدان داشتم یه ماهی گذشت مثلا رفتم بیرون خرید کنم یه بنری توجهمو به خودش جلب کرد متنش این بود •••بازگشت دو پرستوی گمنام از منطقه شلمچه به تهران فردا دانشگاه علوم پزشکی ساعت ۱۵ برگشتم خونه همه را از خونم بیرون کردم ماهواره و دیش ماهواره رو پرت کردم تو حیاط تلفن همراه ، لب تاپ ، تلفن خونه همه رو خرد کردم گریه میکردم سه هفته از گذشت زمان در روز یک وعده غذا میخوردم شبیه مرده قبرستان شده بودم تا اینکه ....... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
قیمت.. دختر باید خانوم باشه (۲) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
قیمت.. دختر باید خانوم باشه (۲) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
📋 (۲) گرانبهاتر از آنچه می اندیشید 💎 بعضی وقت ها آدم ها الماس در دست دارند، بعد چشمشان به گردو می افتد. همین که خم می شوند تا گردو را بردارند، الماس در شیب زمین چرخ میخورد و در عمق چاهی فرو می رود. چه می ماند؟ یک دهن باز، یک گردوی پوک و دنیایی از حسرت! 💬 الماس که هیچ، تمام دنیا ارزش یک تار موی را ندارد! دختر بسیار بیشتر از آنچه خودش هم تصور کند، و گرانبهاست؛ به شرط آنکه ی این و آن نشود و والایش را با هیچ و پوچ عوض نکند. حضرت علی(علیه السلام) میفرمایند: «قیمت و بهای شما بهشت است، به کمتر از آن خود را نفروشید.» [ نهج البلاغه، حکمت۴۵۶ ] j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
🌸🍃 🍁: #شـہـیدانہ آخر تا کی؟ چقدر شهدا وصیّت کنند که خواهران حجاب، حجاب. چرا از زینب و زهرا(س) درس نمی آموزید؟ دیگر بقیّه با وجدان خودتان، آخر کمی هم به آخرت فکر کنید •| #شهید_محمدرضا_جمشیدیان .کپے با ذکر پنج صلوات در تعجیل ظهور آقاے مهربانے ها امام زمان مهربانمان🌸🍃 j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
‍ ‍ در قیامت نوبت حساب و کتاب مِثقالَ ذَرّه هاست‼️ درشت ها که حساب کردن ندارند ‼️ مِثقالَ ذَرّه که میگویند یعنی همان چند لحظه ای که 💥بوی عطر 💨تو تمام مردی را بهم میریزد ‼️ مِثقالَ ذَرّه که میگویند یعنی همان چند لحظه ای که 💥با ناز و عشوه برای نامحرمی میخندی😂 ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند است ‼️🤔 مِثقالَ ذَرّه یعنی همان چند لحظه اے که 💥حواست به حجابت نیست😥 و جوانی نیز در آن حوالی است ❗️ مِثقالَ ذَرّه حساب و کتاب زمانی است که 💥با شوهرت بلند میخندی😂 و دختر مجردی هم در حال شنیدن است ❗️ مِثقالَ ذَرّه حساب کردن زمانی است که در پایان صحبت هایت با نامحرم 💥از روی ادب جانم و قربانت میپرانی😢 و رابطه ای را به همین اندازه سرد میکنی ❗️ مِثقالَ ذَرّه یعنی همان چند لحظه ای که 💥با فروشنده خیلی صمیمی میشوی ..❗️ قدر این ها پیش ما خیلی کوچک است😓 و به حساب نمی آید ❗️ اما مِثقالَ ذَرّه که میگویند همین هاست ❗️ همین کارهای کوچکی که 💥مثل ضربه ی اول دومینو خیلی کوچک است⚠️ اما انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت خواهیم دید ❗️ 🍃🍃🍃🍃🍃🌸 نمی دانی چه مستی است اگر این "ماه"🌙 با لبخند تو تمام شود! امام زمان امام مهربانے🌸🍃 امام مهربانمان براے همه ے ما دعــا کن🍃🍃 j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب پانزدهم رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم تا زدمش ب برق صداش بلند شد گوشی برداشتم -الو بفرمایید صدا:الو سلام حنانه جان برای اولین بار از شنیدن اسم حنانه ناراحت نشدم -ببخشید شما صدا: نشناختی؟ -نه متاسفانه صدا: زینب محمدی ام راهیان نور، معراج الشهدا یادت اومد؟ صدام بغض آلود شد گفتم:بله بفرمایید زینب:حنانه جان برات پیام دادم از داییم -دایی شما؟ برای من ؟!!! زینب : آره عزیزم داییم از شهدای شلمچه است رفتم خونتون مستخدمتون گفت چندماه رفتی خونه خودت حالا آدرس خونتو میدی من بیام دیدنت؟ -آره آره حتما یادداشت کن خیابون فرشته کوچه .................. زینب: أأأ خیابون فرشته خخخخخ من الان راه میفتم که دم دمای غروب برسم اونجا فعلا یاعلی - باشه خداحافظ بی تابیم توی اون ۵-۶ساعت بیشتر شد خدایا خودت کمکم کن تااومدن زینب سعی کردم پاشم یه مقداری آبرو داری کنم خونه رو جمع و جور کردم یدفعه ب خودم اومدم صدای زنگ در بلند شد و ...... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب شانزدهم در باز کردم دیدم زینب پشت دره از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد تعارفش کردم بشینه زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم -برات شربت بیارم میام زینب: شربت 😳😳😳 من روزه ام عزیزم -روزه ؟ زینب: هیچی عزیزم بیا بشین حنانه ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن بابام که خودت میدونی مفقودالاثره حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست اما ‌هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت چندشب دیگه شبهای قدره بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد رفتم سر کمد لباسام اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم سه چهار روز بود کارم شده بود چادرو بذارم جلوم و گریه کنم بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم -الو سلام زینب ...... ادامه دارد... j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب هفدهم -الو سلام زینب خوبی؟ زینب : سلام حنانه تویی خانمی؟ -آره عزیزم خودمم زینب: منتظر تماست بودم -🙈🙈🙈🙊🙊🙊 زینب میخام ببینمت به کمکت نیاز دارم زینب :باشه عزیزم من دارم میرم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک توام بیا اونجا ببینمت -اووووم 🙊🙊🙊 میدونی چیه زینب اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست بلد نیستم زینب:ایوای ببخشید من یادم نبود باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم 😛😛😛 -باشه رفتم سمت کمد لباسام مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه حنانه خاک تو سرت نکنم ✋✋ با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم زینب 😢😢 زینب : جانم عزیزم چی شده ؟ -زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم زینب: اشکال نداره گلم بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا امروز میریم خرید -باشه ممنون اونروز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای یه روسری بلند خریدم خریدامو کردیم اومدیم خونه من زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو لبنانی سر کنم چادر بذارم سرم زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم ...... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
دختر باید خانوم باشه(۳) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
دختر باید خانوم باشه(۳) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
📋 (۳) هندوانه‌ی خوش خط و خال 💪 گاهی میخواهید بزرگی خودتان را به رخ خانواده بکشید و به همه ثابت کنید که دیگر بزرگ شده اید و آماده ی زندگی! درست کردن املت، تخم مرغ آب پز، برنج شفته یا سوخته، آش با کیفیت بالا در حد یک استخر پر از آب، همراه با تعدادی نخود و لوبیا و... همه نشانه های اولیه ی این بزرگی است. فقط مانده خرید که آن را هم امروز ثابت خواهید کرد. 🍉 هندوانه‌ی خوش آب و رنگی را -که با قسم های فروشنده یقین به خوب و شیرین بودنش پیدا کرده اید- خریده، خوش حال و شاد به سوی خانه حرکت می کنید. با ذوق و شوق فراوان وارد خانه می شوید و خیلی زود وسایل لازم برای ذبح شرعی هندوانه را آماده کرده، لحظاتی بعد در حضور خانواده، با شکاف عمیقی که در دل هندوانه پدید می آید، هر قسمت آن به یک طرف پرتاب می شوند... بی گمان در این لحظه ی تاریخی قرمزی گونه های شما بیشتر از قرمزی هندوانه است! پس از چند ثانیه انگشتان خود را که چند سانت در اعماق صورت شما پیش روی کرده اند بیرون می کشید، می گویید: وای! چقدر بد! کاش لااقل خیار و یا کدو می خریدم. 💬 از آدم ها هم نمی توان به واقعیت و نیات درونی آنها پی برد؛ چه بسا پسران و مردانی که با ظاهر سازی، لفاظی و دهها قسم دروغ،آدم را می دهند. j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب هیجدهم میخواستم برم پایگاه اما آدرسش یادم نبود دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه حقیقتا ازش خجالت میکشیدم بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود با بالاترین درجه استرس سلام کردم بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد:سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم -ببخشید با آقای حسینی کارداشتم سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم باید میرفتیم مزار شهدا من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار یه آقای حدود ۵۱-۵۲ ساله از دور دیدم یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن - خودمو گول میزدم نمیخواستم وجود شهدا را باور کنم آقای میرزایی: اما شهدا ...... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب نوزدهم آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کردن که دست از بنده نفس بودن بکشی و بنده خدا و رهرو شهدابشی در مقابل حرفهای آقای میرزایی فقط سکوت جايز بود دوسه روز بعد ما ۱۵نفر با آقای میرزایی ،محمدی ، حسینی ،زهرا سادات و زینب رفتیم جنوب این جنوب اومدن کجا، جنوب اومدن نه ماه پیش کجا نزدیکای اهواز زهراسادات نزدیکم شد سرم ب شیشه بود که زهرا سادات صدام کرد زهراسادات : حنانه اشکامو پاک کردم و گفتم : جانم زهراسادات : یادته بهت گفتم معنی اسمتو بفهمی دیگه ازش بدت نمیاد -آره 😔😔😔 زهرا سادات :خب میخام معنی اسمتو بهت بگم -‌ممنون میشم اگه بگی زهرا سادات : حنانه اسم چهارده معصوم که بلدی ؟ -آره در حد همین اسم سادات : خوب حالا من بعدا از زندگی همشون بهت میگم -باشه سادات :ببین بعداز شهادت امام حسین(علیه السلام) تو روز عاشورا و شروع اسارت بی بی حضرت زینب(سلام الله علیها ) توراه کربلا به کوفه یه مسجدی هست که الان به مسجد حنانه معروفه ماجراش اینه یک شب سر شهدای کربلا و خود اسرای کربلا در این مسجد موند ستون های مسجد به حال حضرت رقیه(سلام الله علیها ) طفل سه ساله امام حسین(علیه السلام ) و سر بریده سیدالشهدا گریه میکنن حنانه یعنی گریه کن حسین زهرا سادات رفت و من موندم یه عالمه غفلت و سرزنش 😭😔 حنانه ای که معنی اسمش گریه کن حسین هست مست و غرق گناه بوده رسیدیم اهواز و وارد مدرسه شدیم این بار نق و نوق نکردم فقط بی تاب و بیقرار شلمچه بودم بالاخره صبح شد و به سمت ....... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب بیستم بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم قلبم داشت از جا کنده میشد انگار شهدا منو میدیدن کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم اشکام با هم مسابقه داشتن روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم شهدا من شرمندتونم حنانه نبودم مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با چادر وای مصیبت شروع شد با چادر که وارد خونه شدم بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی فقط سکوت کردم یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه البته مهمونی که غرق گناهه پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت وارد پذیرایی شدم که ...... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
جزغاله شدن با یک باشہ #دختربایدخانوم_باشه (۴) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
جزغاله شدن با یک باشہ #دختربایدخانوم_باشه (۴) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
📋 (۴) جزغاله شدن با یک "باشه" ❌ اصرار نداشته باش همه چیز را خودت کنی! با تجربه ی برخی چیزها، نه تنها پخته تر نمی شوی، بلکه گاهی می سوزی و ته می گیری! 💬 اینقدر درباره ی با مردان و پسران نباش و ساده نگیر. اینجا تجربه کردن مساوی است با مثل خیلی ها از جنس تو که با بی‌جا و ساده‌لوحانه به ، سوختن که هیچ، جزغاله شده اند؛ هم خودشان، هم آبرویشان، هم آینده‌شان، هم خانواده‌شان. شروع سوختن میتواند یک «باشه» باشد! به ی مختلف شرکت در جشن، پرکردن اوقات فراغت، پشت پا زدن به سنت های قدیمی، کم نیاوردن پیش دوستان و مانند آن ها... امیرالمومنین(علیه السلام) فرمودند: «عاقل کسی است که از دیگران پند گیرد.» [ عیون الحکم المواعظ، ص۴۷ ] j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💯 چی مهمتر از ورزشگاه رفتن ؟ یک عده آماده اند تقی به توقی بخورد، یک مسابقاتی چیزی بشود باز بروند سراغ مساله ی زن و ورزشگاه! در طول تاریخ، هیچ گاه زن آن گونه باید، دیده نشد. مدتها جنس دوم بود، تازه اگر تساوی با حیواناتش را سانسور کنم. حتی تا 1920 در ایالات متحده حق رأی و حق مالکیت نداشت. پس از آن هم به اسم آزادی ، به اسم تساوی حقوق به اسم کالای جنسی شد و امروز هم بهانه و عامل سوء استفاده برای تهاجم به دولتها و حکومت ها! بله امروز، زن غربی به اسم آزادی پایش به ورزشگاه ها باز شده، اما برای این موضوع هزینه اش را با کالا شدگی پرداخت کرده است. به این قیمت مثلا آزادیها، خانواده را باخت، حیایش را کف داد و دارایی مرد شد. اما همین امروز، بسیاری از زنان غربی که نخواستند ابزار التذاذ مردها باشند یا به مقابله برخاسته اند یا دست کم از این نگاه به زن در رنج و ملامت اند. اما چرا در شرایط کنونی نباید به ورزشگاه رفتن زنها، آنهم به این اندازه پرداخت؟ بوقچی های دشمن مجبورند برای فراموش شدن اولویت های اساسی زن و فشار به حکومت، موضوعات غیر اولویت دار را در بوق و کرنا کنند، داغ کنند و سر و صدا در بیاورند. هر بار هم ما را به مخالفت با شادی متهم میکنند. اما دختری که در شرف 30 سالگی ست و هنوز مجرد مانده، با استادیوم رفتن و رقص پس از پیروزی در خیابان و همه ی آنچه که تبلیغ میکنند فقط میتواند برای دقایقی صورت مساله را پاک کند و بر روی رنج های عمیقش، درپوش فراموشی بگذارد. به ورزشگاه رفتن زنها را هم یک روزی به جای خودش بررسی خواهیم کرد. اما بگذارید سوال کنیم از مشکلات ازدواج! از مشکلات بیکاری پسرها که ازدواج آنها را به تاخیر انداخته و دخترها را معطل کرده ! از دخترهای تحصیل کرده که محیط مناسبی برای اشتغال ندارند و خانه نشینند! از مادرهای شاغل یا محصلی که نگران مهدهای کودک هستند، مهدهایی که فرشته میگیرند و رقاصه تحویل میدهند. بگذارید از امنیت زنان، سوال کنم. از بیمه زنان خانه دار، از مشکلات زنان سرپرست خانوار، از مشکلات علمی و فرهنگی دبیرستان های دخترانه و از ده ها موضوع دیگر سوال کنم! چرا کسی به فکر آمار وحشتناک طلاق نیست؟دختری که تجربه شکست در ازدواج داشته چطور میتواند با ورزشگاه رفتن و اینا به شرایط عادی برگردد؟ اصلا همین ورزشگاه! ورزش زنان چه شد؟ چرا زنان فقط باید مردها را تماشا کنند؟ آقایان و خانمهای مسئول! اینها چه شد؟ رسانه ای ها؟ سلبریتی های مواجب بگیر؟ پاسخ اینها را بدهید! به وقتش ورزشگاه رفتن زنها را هم حل و فصل میکنیم. j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب بیست ویکم وارد پذیرایی شدم که صدای پچ پچ شروع شد لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با روسری بلندی که لبنانی بسته بودم و چادر تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد با گریه به سمت اتاقم دویدم نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم تو آینه به خودم نگاه کردم نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود چشمها و دماغم بخاطر گریه یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه شخصیم وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو عوض کردم رفتم اتاقم مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از در و دیوار اتاق جمع کردم احساس میکردم این خونه غرق گناهه مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی از اتاقها گذاشتم شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت فردا یه عالمه کار دارم پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه سرداران بی پلاک به راه افتادم یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم -شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم با محجبه شدنم خانواده ام تردم کردن اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن تو و همرزمانت دوستم بشید پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم یهو صدای تلفن بلند شد زینب بود باهم سلام و علیک کردیم زینب : حنانه میای بریم ..... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب بیست ودوم زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟ -آره عزیزم زینب زینب:جانم -میگم میشه قم هم بریم ؟ زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی ‌-دقیقا درست فکر کردی زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم زیارتگاه خاصی داره ؟ -دیشب خوابشو دیدم زینب : ای جانم عزیزم -کی میریم ؟ زینب:پس فردا ۶صبح -زینب میای خونه من قبل سفرمون از امام رضا(علیه السلام )و حضرت معصومه(سلام الله علیها بگی زینب:آره حتما عزیزم زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد به توضیح دادن زینب: حنانه جون امام رضا (علیه السلام ) را تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن مشهد ایران و تو غربت با سم مسموم میشن از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و برادری ریشه دارد حضرت معصومه(سلام الله علیها)به شوق دیدار برادر به ایران میان که بیمار میشن و در قم دفن میشن حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(علیه السلام ) خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان دختر امام ازدواج کرده بودن روز ولادت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) روز دختره حنانه -جانم زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو -یعنی امثال منم میتونن عضو بشن زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم خیلی تنها شده بودم خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم شب چمدانم بستم البته خیلی ذوق داشتم آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم یا تو ایران کیش و شمال کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب بیست و سوم با اتوبوس میرفتیم مشهد اما من فقط بغض و سکوت بودم بالاخره رسیدیم شهر مشهد اول رفتیم یه هتل منو زینب تو یه اتاق بودیم زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ن اهار بخوریم بریم حرم -دیر نیست ؟ زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم تا عصر میمونیم حرم -باشه بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم هتلمون نزدیک حرم بود ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم من عربی بلد نبودم ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه وارد صحن رضوی شدیم همین که چشمم به گنبد طلا خورد اشکام جاری شد زینب سلام امام رضا(علیه السلام ) را بلند خوند منم باهاش تکرار کردم زینب پاشد نماز بخونه اما من نماز خوندن بلد نبودم 😫😫 زینب :حنانه میای بریم جلو -نه من میترسم خیلی شلوغه زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت - باشه زینب که رفت زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن .. ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است نویسنده: بانو....ش j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
فراموش نـــشــہ رفــــقــــاے جان🍃🌸 ❣علامه حسـن زاده : ♥️ذڪرِ شــریفِ «لا إله ‌إلّا أنتـــ سبحانڪ إنی کنت من ‌الظالمــین» معروف به ذڪریونسیه است. هرمؤمنی به‌ذکر آن مداومت کند از غم‌ نجات مےیابد j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
❤️🍃 یه موتور گازی داشت 🏍 که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر ... که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️ رسید به چراغ قرمز .🚦 ترمز زد و ایستاد ‼️ یه نگاه به دور و برش کرد 👀 و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳 اشهد ان لا اله الا الله ...👌 هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂 و متلک مینداخت😒 و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳 که این مجید چش شُدِه⁉️ قاطی کرده چرا⁉️ خلاصه چراغ سبز شد🍃 و ماشینا راه افتادن🚗🚙 و رفتن . آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀 و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏 پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖 و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒 من دیدم تو روز روشن ☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌. به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"👌 همین‼️✌️ 🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین 🎈کپی با ذکر صلوات آزاد است🎈 j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
🔷🔹🔹🔷 *یک معادله ریاضی زیبا*= شاید تا به حال این سوال براتون زیاد پیش آمده كه جمعه روز زوجه یا فرده؟جواب حقیقی این پرسش این است:جمعه نه فرده نه زوجه! بلكه تركیب فرد و زوجه یعنی روز "فر جه" *اللهم عجل لولیک الفرج* 💢تعداد جمعه های یک سال 2⃣5⃣ تاست تعداد روزهای یک سال5⃣6⃣3⃣ روز عجیب اینجاست ‼‼ 💢بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه 365-52 = = = = =3⃣1⃣3⃣ یاللعجب‼‼ چه زیبا پیامی دارد یعنی ای شیعه و ای منتظر ظـ🌹ــهور روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3⃣1⃣3⃣ نفر باشی آنگاه روز جمعه منتظر ظـ🌹ــهور باشی‼‼ j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
”اعتقاداتمان را چند می فروشیم؟“💔 مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.❤️ تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود🚘 و کرایه را میپردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .💰💰💰💰 می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه رابرگردانم یا نه !😔 آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم💪 و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم .⌛️ موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم . وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم فردا خدمت می رسیم☺️ تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .😨😯 من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم ...😟 این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است .💀 شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟! j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
از بزرگی شنیدم هـر موقع میخواهید گـناه کنید هر موقع زمینه ی گـناه آمــادس ، رویتـــــ رو به سمت قبله کن دلتــــ رو ببـر کربــ♥ــــــلا و سه مرتبه بگو: السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیک یا اباعبدالله اون وقت ببین دیگه میشه گناه کنی؟؟؟ اون موقع ببین از اربابــــــ خجالتــــــ نمیکشی؟؟😔 j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
به اندزه تمام فصل ها 🌸🍃🌿🍁🌾🌱 قاب یادت؛ طاقچه نشین دلم شده💠 چتر خیال تو را در کوچه های شب زده بی باران🍂 باز می‌کنم یاد تو تاریخ انقضا ندارد هر وقت که بیاید؛ می‌تواند آستین های مرا از اشک خیس کند به همین راحتی...❤🌸🍃 شب بخیـر امام مهربانم🌠🌌 #شبــتــون_خدایے #اللهمـ_عجلـــ_لـولـیـکــ_الــفــرج #التماس_دعا_براےخادماےکانال j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡