چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
جزغاله شدن با یک باشہ #دختربایدخانوم_باشه (۴) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
📋 #دختربایدخانوم_باشه (۴)
جزغاله شدن با یک "باشه"
❌ اصرار نداشته باش همه چیز را خودت #تجربه کنی!
با تجربه ی برخی چیزها،
نه تنها پخته تر نمی شوی،
بلکه گاهی می سوزی و ته می گیری!
💬 اینقدر درباره ی #رابطه با مردان و پسران #زودباور نباش و ساده نگیر.
اینجا تجربه کردن مساوی است با #سوختن
مثل خیلی ها از جنس تو
که با #اعتماد بیجا و سادهلوحانه به #جنس_مخالف ،
سوختن که هیچ، جزغاله شده اند؛
هم خودشان، هم آبرویشان، هم آیندهشان، هم خانوادهشان.
شروع سوختن میتواند یک «باشه» باشد!
به #بهانه ی مختلف شرکت در جشن،
پرکردن اوقات فراغت،
پشت پا زدن به سنت های قدیمی،
کم نیاوردن پیش دوستان
و مانند آن ها...
امیرالمومنین(علیه السلام) فرمودند:
«عاقل کسی است که از دیگران پند گیرد.»
[ عیون الحکم المواعظ، ص۴۷ ]
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💯 چی مهمتر از ورزشگاه رفتن ؟
#حرف
یک عده آماده اند تقی به توقی بخورد، یک مسابقاتی چیزی بشود باز بروند سراغ مساله ی زن و ورزشگاه!
در طول تاریخ، هیچ گاه زن آن گونه باید، دیده نشد. مدتها جنس دوم بود، تازه اگر تساوی با حیواناتش را سانسور کنم. حتی تا 1920 در ایالات متحده حق رأی و حق مالکیت نداشت. پس از آن هم به اسم آزادی ، به اسم تساوی حقوق به اسم #فمینیسم کالای جنسی شد و امروز هم بهانه و عامل سوء استفاده برای تهاجم به دولتها و حکومت ها!
بله امروز، زن غربی به اسم آزادی پایش به ورزشگاه ها باز شده، اما برای این موضوع هزینه اش را با کالا شدگی پرداخت کرده است. به این قیمت مثلا آزادیها، خانواده را باخت، حیایش را کف داد و دارایی مرد شد. اما همین امروز، بسیاری از زنان غربی که نخواستند ابزار التذاذ مردها باشند یا به مقابله برخاسته اند یا دست کم از این نگاه به زن در رنج و ملامت اند.
اما چرا در شرایط کنونی نباید به ورزشگاه رفتن زنها، آنهم به این اندازه پرداخت؟
بوقچی های دشمن مجبورند برای فراموش شدن اولویت های اساسی زن و فشار به حکومت، موضوعات غیر اولویت دار را در بوق و کرنا کنند، داغ کنند و سر و صدا در بیاورند. هر بار هم ما را به مخالفت با شادی متهم میکنند. اما دختری که در شرف 30 سالگی ست و هنوز مجرد مانده، با استادیوم رفتن و رقص پس از پیروزی در خیابان و همه ی آنچه که تبلیغ میکنند فقط میتواند برای دقایقی صورت مساله را پاک کند و بر روی رنج های عمیقش، درپوش فراموشی بگذارد.
به ورزشگاه رفتن زنها را هم یک روزی به جای خودش بررسی خواهیم کرد. اما بگذارید سوال کنیم از مشکلات ازدواج! از مشکلات بیکاری پسرها که ازدواج آنها را به تاخیر انداخته و دخترها را معطل کرده ! از دخترهای تحصیل کرده که محیط مناسبی برای اشتغال ندارند و خانه نشینند! از مادرهای شاغل یا محصلی که نگران مهدهای کودک هستند، مهدهایی که فرشته میگیرند و رقاصه تحویل میدهند. بگذارید از امنیت زنان، سوال کنم. از بیمه زنان خانه دار، از مشکلات زنان سرپرست خانوار، از مشکلات علمی و فرهنگی دبیرستان های دخترانه و از ده ها موضوع دیگر سوال کنم! چرا کسی به فکر آمار وحشتناک طلاق نیست؟دختری که تجربه شکست در ازدواج داشته چطور میتواند با ورزشگاه رفتن و اینا به شرایط عادی برگردد؟ اصلا همین ورزشگاه! ورزش زنان چه شد؟ چرا زنان فقط باید مردها را تماشا کنند؟
آقایان و خانمهای مسئول! اینها چه شد؟ رسانه ای ها؟ سلبریتی های مواجب بگیر؟ پاسخ اینها را بدهید! به وقتش ورزشگاه رفتن زنها را هم حل و فصل میکنیم.
#چادرانه
#دختران_چادری
#نوشتند
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
هدایت شده از چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
ادامه داستان واقعی #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا🌷👇
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست ویکم
وارد پذیرایی شدم که صدای
پچ پچ شروع شد
لباسم یه کت و شلوار کاملا پوشیده با
روسری بلندی که لبنانی بسته بودم
و چادر
تا به خودم بیام پدرم با صورت قرمز جلو وایستاده بود
و با صورت گُر گرفته گفت : آبرومو بردی
بعد از این حرفش سیلی محکمی ب صورتم زد
با گریه به سمت اتاقم دویدم
نمیدونم کی خوابم برد صبح که بیدار شدم
تو آینه به خودم نگاه کردم
نصف صورتم بخاطر سیلی بابا قرمز شده بود
چشمها و دماغم بخاطر گریه
یه چمدون برداشتم همه لباسها و وسایل
شخصیمو توش جمع کردم و رفتم خونه شخصیم
وارد خونه شدم با وسواس چادر و لباسامو
عوض کردم رفتم اتاقم
مانتوهای که بیشتر شبیه بلوز بودن جمع کردم
ریختم تو یه نایلون مشکی و گذاشتم دم در ساختمان
بعد عکس خواننده ها و بازیگرای هالیوود از
در و دیوار اتاق جمع کردم
احساس میکردم این خونه غرق گناهه
مبلا را هم از تو پذیرایی جمع کردم تو یکی
از اتاقها گذاشتم
شلنگ کشیدم و کل خونه را شستم
تنها ذکری که بلد بودم همون صلوات بود
هرجا آب میگرفتم صلوات میفرستادم
ساعت ۱۲شب خسته و کوفته افتادم روی تخت
فردا یه عالمه کار دارم
پدرم الحمدالله حمایت مالیشو ازمن قطع نکرد
یه آژانس برای بهشت زهرا گرفتم
از ماشین پیاده شدم به سمت قطعه
سرداران بی پلاک به راه افتادم
یه مزار شهید گمنامی انگار صدام میکرد
چهار زانو نشستم پایین مزارش و باهاش حرف زدم
-شهید شما خواستید من اینجا باشم وگرنه خودم
ی لحظه هم به ذهنم خطور نمیکرد که یه
روزی اعتقاداتم و ظاهرم عوض بشه
اما از عوض شدن خوشحالم کمکم کن بهترم بشم
با محجبه شدنم خانواده ام تردم کردن
اکثریت دوستامم تنهام گذاشتن
تو و همرزمانت دوستم بشید
پاشدم به سمت درب خروجی حرکت کردم
بعداز ۲-۳ساعت رسیدم خونه
فرش های خونه را انداختم مبل ها را دوباره چیدم
یهو صدای تلفن بلند شد
زینب بود باهم سلام و علیک کردیم
زینب : حنانه میای بریم .....
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست ودوم
زینب :حنانه میای بریم مشهد ؟
-آره عزیزم
زینب
زینب:جانم
-میگم میشه قم هم بریم ؟
زینب :إه من فکر میکردم تو زیاد ائمه را نمیشناسی
-دقیقا درست فکر کردی
زینب:خوب پس تو چطور میدونی قم
زیارتگاه خاصی داره ؟
-دیشب خوابشو دیدم
زینب : ای جانم عزیزم
-کی میریم ؟
زینب:پس فردا ۶صبح
-زینب میای خونه من
قبل سفرمون از امام رضا(علیه السلام )و
حضرت معصومه(سلام الله علیها بگی
زینب:آره حتما عزیزم
زینب که اومد براش شربت بردم اونم شروع کرد
به توضیح دادن
زینب: حنانه جون امام رضا (علیه السلام ) را
تحت فشار قرار دادن و ایشونم برای حفظ جان
خاندان و بالاخص اسلام از مدینه تبعید میشن
مشهد ایران
و تو غربت با سم مسموم میشن
از اونجا که تو این خاندان محبت خواهر و
برادری ریشه دارد
حضرت معصومه(سلام الله علیها)به شوق دیدار
برادر به ایران میان
که بیمار میشن و در قم دفن میشن
حنانه خفقان عصر امام موسی کاظم(علیه السلام )
خیلی شدید بوده به طوری که کمتر فرزندان
دختر امام ازدواج کرده بودن
روز ولادت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) روز دختره
حنانه
-جانم
زینب: میگم بیا عضو پایگاه بسیج بشو
-یعنی امثال منم میتونن عضو بشن
زینب: وا تو چته مگه، همه میتونن عضو بشن
فردای اونروز زینب منو برد پایگاه عضو کرد
بعد اون سفر شلمچه و تغییر عقایدم
خیلی تنها شده بودم
خانوادم ،دوستام تنهام گذاشتن
الان واقعا به دوستای امثال زینب احتیاج داشتم
شب چمدانم بستم البته خیلی
ذوق داشتم
آخه من همش یا ترکیه و دبی بودم
یا تو ایران کیش و شمال
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و سوم
با اتوبوس میرفتیم مشهد
اما من فقط بغض و سکوت بودم
بالاخره رسیدیم شهر مشهد
اول رفتیم یه هتل
منو زینب تو یه اتاق بودیم
زینب : حنانه یه ذره استراحت کنیم ن
اهار بخوریم بریم حرم
-دیر نیست ؟
زینب: خب خسته ایم یه ذره استراحت کنیم
تا عصر میمونیم حرم
-باشه
بزور برای جلوگیری از ضعف کردن چند قاشقی خوردم
هتلمون نزدیک حرم بود
ورودی حرم بودیم زینب گفت باید اذن دخول بخونیم
من عربی بلد نبودم
ماتمم گرفته بود چه جوری بخونم
انگار یکی از تو درونم داشت اذن دخول میخونه
وارد صحن رضوی شدیم
همین که چشمم به گنبد طلا خورد
اشکام جاری شد
زینب سلام امام رضا(علیه السلام ) را بلند
خوند منم باهاش تکرار کردم
زینب پاشد نماز بخونه
اما من نماز خوندن بلد نبودم 😫😫
زینب :حنانه میای بریم جلو
-نه من میترسم خیلی شلوغه
زینب: باشه پس تا تو نماز بخونی منم میرم زیارت
- باشه
زینب که رفت
زانوهام بغل کردم و گفتم آقا شهدا منو آوردن اینجا
من نماز خوندن بلد نیستم خودت کمکم کن ..
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#ادامه_دارد
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
فراموش نـــشــہ رفــــقــــاے جان🍃🌸
#طرح_رفیق_شهیدم
❣علامه حسـن زاده :
♥️ذڪرِ شــریفِ
«لا إله إلّا أنتـــ سبحانڪ
إنی کنت من الظالمــین»
معروف به ذڪریونسیه
است. هرمؤمنی بهذکر آن
مداومت کند از غم نجات
مےیابد
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
❤️🍃
یه موتور گازی داشت 🏍
که هرروز صبح و عصر سوارش میشد
و باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر ...
که پشت همین موتور نشسته بود و میرفت❗️
رسید به چراغ قرمز .🚦
ترمز زد و ایستاد ‼️
یه نگاه به دور و برش کرد 👀
و موتور رو زد رو جک
و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣
الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .😳
اشهد ان لا اله الا الله ...👌
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید 😂
و متلک مینداخت😒
و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد 😳
که این مجید چش شُدِه⁉️
قاطی کرده چرا⁉️
خلاصه چراغ سبز شد🍃
و ماشینا راه افتادن🚗🚙
و رفتن .
آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟
چطور شد یهو؟؟!! حالتون خُب بود که؟!!
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت👀
و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ 😏
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود
که عروس توش بی حجاب نشسته بود 😖
و آدمای دورش نگاهش میکردن .😒
من دیدم تو روز روشن ☀️
جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌.
به خودم گفتم چکار کنم
که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه .
دیدم این بهترین کاره !"👌
همین‼️✌️
🎌برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین
🎈کپی با ذکر صلوات آزاد است🎈
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
🔷🔹🔹🔷
*یک معادله ریاضی زیبا*=
شاید تا به حال این سوال براتون زیاد پیش آمده كه جمعه روز زوجه
یا فرده؟جواب حقیقی این پرسش این است:جمعه نه فرده نه زوجه! بلكه تركیب فرد و زوجه
یعنی روز "فر جه"
*اللهم عجل لولیک الفرج*
💢تعداد جمعه های یک سال 2⃣5⃣ تاست
تعداد روزهای یک سال5⃣6⃣3⃣ روز
عجیب اینجاست ‼‼
💢بنابراین تعداد روزهای غیر جمعه
365-52
=
=
=
=
=3⃣1⃣3⃣
یاللعجب‼‼
چه زیبا پیامی دارد
یعنی
ای شیعه و ای منتظر ظـ🌹ــهور
روزهای کاری هفته باید کاری کنی که جزء این 3⃣1⃣3⃣ نفر باشی
آنگاه روز جمعه منتظر ظـ🌹ــهور باشی‼‼
#التماس_دعای_فرج
#اللهمـ_عجلـــ_لـولـیـکــ_الــفــرجــ
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
”اعتقاداتمان را چند می فروشیم؟“💔
مبلغ اسلامی بود .
در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.❤️
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود🚘
و کرایه را میپردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .💰💰💰💰
می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه رابرگردانم یا نه !😔
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم💪
و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم .⌛️
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم
.
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم
اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم
فردا خدمت می رسیم☺️
تعریف می کرد :
تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .😨😯
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت
می فروختم ...😟
این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است .💀
شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به
چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
از بزرگی شنیدم هـر موقع میخواهید گـناه کنید
هر موقع زمینه ی گـناه آمــادس ، رویتـــــ رو به سمت
قبله کن
دلتــــ رو ببـر کربــ♥ــــــلا
و سه مرتبه بگو:
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک یا اباعبدالله
السلام علیک یا اباعبدالله
اون وقت ببین دیگه
میشه گناه کنی؟؟؟
اون موقع ببین از اربابــــــ خجالتــــــ نمیکشی؟؟😔
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
به اندزه تمام فصل ها 🌸🍃🌿🍁🌾🌱
قاب یادت؛ طاقچه نشین دلم شده💠
چتر خیال تو را
در کوچه های شب زده بی باران🍂
باز میکنم
یاد تو تاریخ انقضا ندارد
هر وقت که بیاید؛
میتواند آستین های مرا
از اشک خیس کند
به همین راحتی...❤🌸🍃
شب بخیـر امام مهربانم🌠🌌
#شبــتــون_خدایے
#اللهمـ_عجلـــ_لـولـیـکــ_الــفــرج
#التماس_دعا_براےخادماےکانال
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
#دختربایدخانوم_باشه (۵) j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
📋 #دختربایدخانوم_باشه (۵)
قیمتِ متفاوت بودن
🚧 وقتی خسته از مدرسه و دانشگاه بر می گردید، با شنیدن خبر خرابی آسانسور و اینکه مجبورید پله های چند طبقه را طی کنید، آنقدر وارفته می شوید که انگشتان دستتان تا زانو هایتان میرسد!
ولی به هر حال #عقل شما حاضر نیست #خطر سقوط از آسانسور را بخاطر خستگی و زود تر رسیدن به جان بخرد.
💬 برخی از دوستان هم سن و سال با جملات سحر آمیز خود، به بهانه متفاوت بودن،یک بار #تجربه کردن و مانند آن،
انسان را به بیراهه هایی میکشانند که بازگشت از آن ناممکن، یا از جهت آبرو یا موقعیت فردی، خانوادگی و اجتماعی بسیار پر هزینه خواهد بود.
اینها همان کسانی هستند که در زمان خرابی آسانسور، رفتن با آن را به عنوان شجاعت فوق العاده و متفاوت بودن خود، انتخاب می کنند و با ترس و بزدل خواندن دیگران، برای آخرین بار سوار آسانسور می شوند.
متفاوت بودن به بهای سقوط #شخصیت ، #شرافت و از بین بردن آبروی خود و خانواده.
امام علی(علیه السلام) میفرمایند:
«هر که بی پروا دست به کاری زند، پشیمان شود.»
[ عیون الحکم المواعظ، ص۴۵۱ ]
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
👇جوانی موبایلش را که کنار قران گذاشته بود یادش رفت با خودش ببره و رفت بیرون از منزل " قران سوالی ازموبایل میکنه "
* چرا اینجا انداختنت ؟
📱موبایل:این اولین بار است که منو فراموش میکنه
📖قرآن : ولی من که همیشه فراموش میکنه
📱موبایل: من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من
📖قرآن:منم همیشه بااون حرف میزنم ولی ان نه گوش میده ونه بامن حرف میزنه *
📱موبایل:آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..
📖قرآن:منهم پیام و بشارتهای دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند*
📱موبایل:از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه ولی با این همه ضررباز هم منو ترک نمیکنه..
📖قرآن: ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم با این همه درمان ،از من دوری میکنه
📱موبایل:از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه
📖قرآن:من بزرگترین مصدر کیفیت هستم ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..
دراین بین صدای پا ی جوان امد که " موبایلم یادم رفته "
📱موبایل: با اجازه شما ،اومد منو ببره،من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....
📖 "" منهم قیامت به خدایم شکایت میکنم وعرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا "
ای مسلمانان والله قرآن محجور مانده... در نشر این پیام کوشا باشید..
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
هدایت شده از چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
ادامه داستان واقعی #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا🌷👇
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و چهارم
اون چندروز منو زینب همش میرفتیم حرم
فقط ی بار زینب بازار رفت برای خرید زغفران و انگشتر
اما من نرفتم
اون چندروز مشهدمون سریع گذشت
وقتی از مشهد برگشتیم رفتم اسممو کلاس
رزمی کاراته ثبت نام کردم
نماز خوندن شده بود غمم
واقعا بلد نبودم نماز بخونم 😫😫
دستام تو هم قلاب کرده بودم
خدایا من باید چیکارکنم
تانماز بخونم
خودت کمکم کن
تو همون حالت گریه، خوابم برد
خواب دیدم تو شلمچه ام 😭😭
یه جمع از برادران بسیجی اونجا بودن
یه آقای بهم نزدیک شد و گفت : سلام خواهرم
تو حسینه نماز جماعت هست
شما هم بیا
-آخه من نماز خوندن بلد نیستم
**شما بیا یاد میگیری
-ببخشید حاج آقا شما کی هستی؟
**من محمد ابراهیم همتم
به سمت حسینه رفتیم حاج ابراهیم ایستاد
ذکرای نماز بلند گفت منم میخوندم
تو خواب نماز خوندن یاد گرفتم
بعداز اتمام نماز حاج ابراهیم رو به سمتم کرد
و گفت :خانم معروفی من برادرتم
همیشه تا زمانی که چادر مادرم سرته
من برادرتم
هرجا کم آوردی بهم متوسل شو
صدام کن
حتما جوابتو میدم
یهو از خواب پریدم
اذان صبح بود
رفتم وضو گرفتم قامت بستم برای نماز صبح
بدون هیچ کم و کاستی تمام ذکرها یادم بود
بدین ترتیب نماز خوندن توسط حاج ابراهیم همت
یاد گرفتم
چندماهی از ماجرای نماز میگذشت
احساس میکردم
چشمم تار میبینه
از یه دکتر چشم وقت گرفتم
فردا نوبت دکترمه
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و پنجم
زینب اصرار داشت همراه من بیاد دکتر
اما بالاخره من راضیش کردم تنها برم
بعداز ۷-۸نفر نوبتم شد
دکتر بعداز معاینه چشمم با دستگاه مخصوص
گفت چشمم ضعیف شده
به مدت طولانی نباید کتاب بخونم گریه کنم
وقتی بهش گفتم کاراته کار میکنم
گفت یه ضربه به چشمت بخوره
قرینه چشمت پاره میشه و کور میشی
ناراحت بودم خیلی شدید
مستقیم رفتم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک
سر مزار شهید گمنامی که همیشه پیشش میرفتم
بعداز یک ساعت رفتم مزاری ک به یاد شهید همت بود
تا عکسش دیدم
بازم اشکام جاری شد اون لحظه برام مهم نبود
ک چشمام اذیت بشن کلی گریه کردم
داداش کمکم کن
من از نابینا شدن میترسم
تا دم دمای غروب مزارشهدا بودم
روزها از پی هم میگذشتن و من به فعالیتم تو
بسیج و ادامه دادن ورزش کاراته بودم
تقریبا پنج ماهی از اون روزای ک دکتر گفت
با فشار ب چشمت یقینا نابینا میشی میگذره
فردا مسابقه دارم
حریفم یه دختر شیرازیه
بعد از اماده شدن وارد میدان شدیم
اول مسابقه بهش گفتم به چشمم ضربه نزن
اما .....
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و ششم
وسطای مسابقه امتیازها طوری بود
که من برنده مسابقه بودم
اومدم با پا بکوبم به کتف حریف
که اون با نامردی با مشت کوبید به چشمم
فقط فهمیدم چشمم جایی را نمیبینه
وقتی به هوش اومدم دیدم یه سرم به دستمه
و چشمم بسته شده
زینب پیشم بود
دکتر وارد اتاق شد
دکتر: چه کردی با خودت خانم معروفی
مگه نگفتم ضربه مساوی نابینایی
-دکتر بهش گفتم ب چشمم ضربه نزن
اما نامردی کرد
-من باید برم جنوب
دکتر:دختر خوب گرد وخاک برات سمه
-اما من باید برم جنوب
دکتر: تو چقدر لجبازی دختر
برو بیا کور شدی دست من نیستا
اسممو نوشتم ۱۵روز دیگه میریم راهیان نور
کور بشم به درک
من باید برم جنوب ......
من منتظر رفتن به شلمچه بودم
اونجا محجبه شدم
اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد
بالاحره رفتم شلمچه
با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟
خواهرت بهت احتیاج داره
یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم
گفت : غصه چی رو میخوری ؟
نترس خواهرمن
سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود
اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم
وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود
مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟
-نه
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
هدایت شده از علیرضا پناهیان
🌀بعد از ماه رمضان چه کنیم؟
⭕️فرصت ناب بعد از ماه رمضان را از دست ندهیم. مثل کسی نباشیم که از فروشگاه کلی خرید کرده، ولی در جعبه را باز نمیکند!
⭕️حالِ خوش بعد از ماه رمضان، شبیه حال خوش بعد از ورزش است!
⭕️ بهترین استفاده از فرصت بعد از رمضان، آغاز یک برنامهی سبک یکساله برای «عادت به خوبیها» است
___________
💠 یکی از غفلتهای مهم ما این است که قدرِ بعد از ماه مبارک رمضانِ خودمان را نمیدانیم. در حالی که هرچه در ماه مبارک رمضان عبادت کنیم، تازه آغازی برای زندگی خوش معنوی پس از ماه رمضان است.
💠 اینکار مثل این است که از فروشگاه خرید کردهایم، حالا بعد از ماه رمضان، این خرید را به منزل آوردهایم و باید درِ آن را باز کنیم و از آن استفاده کنیم ولی معمولاً استفاده نمیکنیم.
💠 حالِ خوش بعد از ماه رمضان، شبیه حال خوش بعد از ورزش است. خیلی بد است که انسان از نشاطی که بعد از ورزش جسمی و روحی پیدا میکند، درست استفاده نکند.
💠 چرا در مفاتیح الجنان، برای ماه شوال ادعیۀ چندانی نوشته نشده است؟ چون ما در ماه رمضان سنگتمام گذاشتهایم، و حالا خودمان باید با انرژی و توانی که در ماه رمضان بهدست آوردهایم، بدویم و مسیر را ادامه دهیم. مثل دونده ای که به صورت طبیعی: «بعد از عبور از خط پایان، چند قدم دیگر هم می دود!»
💠 بعد از ماه رمضان، رفتارها باید تفاوت پیدا کند. یکی از سفارشات ائمه «عادت دادن جان خویشتن به کارهای خوب و خیر» و اهمیت علمیات "عمل مداوم" است.
💠 عادت فقط مربوط به رفتار نمیشود. میشود قلب را به برخی دوستداشتنیها عادت داد. پیامبر(ص) میفرماید: «قلبتان را به رقّت(نازکی) و تفکر #عادت دهید»(اعلامالدین/146) مثلاً بگوید: «من عادت کردهام گریۀ درِ خانۀ خدا را دوست داشته باشم» نه اینکه «یک حالی پیدا کنم و بروم درِ خانۀ خدا گریه کنم!»
💠 ما نمیخواهیم فقط به یک «حالِ خوش معنوی» برسیم، بلکه میخواهیم به «مقام خوش معنوی» برسیم. مقام یعنی یک حال خوش همیشگی. انسان در آنجا «مقیم» میشود نه اینکه یک لحظه شهابوار بیاید و برگردد.حالا چطور میتوان به مقام خوش معنوی رسید؟ با "عادت".
💠 بهترین زمان برای این ایجاد این «عادت» بعد از ماه رمضان است، چون ما دیگر هیچوقت اینقدر قدرت معنوی نداریم.
🔻 علیرضا پناهیان ۹۴.۰۵.۰۸
🔰صوت و متن کامل:
bayanmanavi.ir/post/2418
@panahian_ir
✍ هرگاه به هر
امامی سلام دهید✋
خــــــود آن امام جواب ✋
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❤️🌌🌠
ولی اگر کسی بگوید:
💚 “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”💚
همهی امامان جواب میدهند …⭐
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟🌠
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)🌸🍃
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...🌼🍃🍃🌸❤
#یا_زهرا
#هوایمان_را_داشته_باش_حالمان_روبه_راه_نیست_روبه_راهمان_کن🌱🌸
#شبــتــون_خدایے 🍃🍃🌸
#اللهمـ_عجلـــ_لـولـیـکــ_الــفــرج🌸🍃
#التماس_دعا_براےخادماےکانال 🍃🍃
#التمــاس_دعـــاے_ویــژه 🍂
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡
هدایت شده از چادرم یادگار مادرم زهرا ♡•°
ادامه داستان واقعی #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا🌷👇
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دار
📚داستان واقعی و بسیار جذاب
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ بیست و هفتم
من منتظر رفتن به شلمچه بودم
اونجا محجبه شدم
اونجا حاج ابراهیم بهم نماز یاد
با هق هق گفتم :کجایی داداش کجایی؟
خواهرت بهت احتیاج داره
یهو صدای حاج ابراهیم شنیدم
گفت : غصه چی رو میخوری ؟
نترس خواهرمن
سرمو به عقب برگردوندم واقعا خود حاجی بود
اومدم بلند بشم برم سمتش
بی هوش شدم
وقتی به هوش اومدم فقط مسئول کاروان کنارم بود
مسئول خواهران :حنانه جان خوبی؟
-نه
مسئول خواهران : دکتر اینجا گفت بخاطر
چشمت باید بریم اهواز بیمارستان
یه ذره که بهتر شدی بگو اطلاع بدم با ماشین
بیان دنبالمون
من فقط گریه میکردم
بعد از نیم ساعت با همون خانم و دوتا آقا منو
بردن یه بیمارستان تو اهواز که مخصوص چشم بود
دکترا چندین بار چشمم معاینه کردند
بعد از ۵-۶ساعت گفتن
چشمش صحیح و سالمه
توراه گریه میکردم منو ببرید شلمچه
بالاخره دلشون سوخت رفتیم شلمچه
با گریه و زاری صدا میزدم : کجایی فرمانده
کجایی حاج ابراهیم همت
دوباره بی هوش شدم
خبر شفا گرفتنم از حاج ابراهیم همت مثل بمب ترکید
حنانه حاج ابراهیم همت را دیده بود
بازگشت من از راه پرگناه
بزرگترین معجزه شهداست.
شهید زنده است که منو از خواب غفلت بلندم میکنه
سفرمون تموم شد
اما با خودم عهد کردم برگشتم تهران حتما
درمورد حاجی تحقیق کنم
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر صلوات مجاز است
نویسنده: بانو....ش
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•