🌷شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که خون دادند تا تو جاری شوی ...
بی منت، بی ادعا، بی چون و چرا ...
🌷شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که هر بار سمت گناهی رفتی ...
فقط نیم نگاهی کردند و خودی نشان دادند ...
🌷شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که اول آن ها دست رفاقت به سویت دراز کردند ...
تو رها کردی و باز دستت را گرفتند ...
🌷شهدا با معرفتند!
نشان به آن نشانه که عشق بازی را به تو آموختند ...
و شرینی عشق الهی و دوری از دنیا را در کام تو نشاندند ...
🌷شهدا با معرفتند!
پا که در مقتلشان گذاشتی، قسمشان دادی به خون پاکشان ...
رهایت نمی کنند، حاضرند باز هم تا پای جان بروند تا تو جان بگیری ...
🌷شهدا رفیق بازند!
باور کن، آنها نیکو رفیقانی برای ما راه گم کرده ها هستند ...
این را خدا در قرآن گواهی می دهد که "حَسُنَ أُولَئِكَ رَفِيقًا"
#شهیدBMWسوارلبنانی
#احمدمشلب
#لقب_جهادےغریب_طوس
#ولادت_استان_نبطیه_لبنان
#شهادت_إدلب_سوریه
#تولد_۳۱آگوست۱۹۹۵
#شهادت_۲۹فوریه۲۰۱۶
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#ادمین_نوشت
سلام خدمت تمامی اعضای محترم کسانی که قدیمی هستند قوت قلبید😍 کسانی که جدید امدن قدم روی چشم ما گذاشتن😘
لطفا همراه کانال ما باشید صبر کنید😁 برنامه های کانال رو ببیند بعد اگه دلتون خواست لفت بدین🙃
حیفه یه کانال مذهبی خالی بشه😔
پس بمونید نرید قوت قلب باشید😉❤️
#یاعلی✋🏻
#حضرت_آقا👇🏻
°|اگر ڪسی بہ دختر چادرۍ یا باحجاب
با نظر تحقیر نگاه میڪند...
#تحقیرش ڪنید..![✊]
#هوامونو_دارها♥️|°
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
#اࢪݕآبَم🙌
↯ڪـِھ تـمـاشـ|👀|ـآے
دِلــ♡ـــ آنـجـ↻ـاستـ•
ڪـِ∞
🌱دِڵـدار آݩـجـاستـ•{👣}...
#السلام؏ـلیڪیااباعبـداللھ✨
#کپےتنهاباذڪرصلوات 🌟
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ↧
♚✵ @fadaei_hazrat_zahra
ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚 نام کتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 38
ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚 نام کتاب: دختر شینا
📖 شماره صفحه: 39
ـ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
فصل پنجم
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
نظر ز راه نگیـرم مگر که باز آیی...🌟
دوباره پنجره ها را به صبح بگشایی🌅
تمام شب به هوای #طلوع_تو خوانم🍃
که آفتـــاب منی آبـروی فـردایی...🌠
#شب_بخیرمهربان_امام_من🌌
#صلوات_براےسلامتےآقاواماممون🌸🍃
#کمپین_نمازشبخوانها😊
#التماسِدعابراےخادماےکانال💛
#اللهم_الرزقنا_الزیارت_الحسین💚
#شبتون_خدایے🌟💛
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•