eitaa logo
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
9.4هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
9.5هزار ویدیو
427 فایل
°• ❀﷽ ﴿مولاعلے(علیه السلام): هماناعفیف وپاڪدامݧ فرشتہ اےازفرشتہ هاست♥‌°﴾ . همھ چیزصلواتیست |میهمان مادَرماݧ حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)هسٺیم . خادم : 📩|| @Farmandehh313 تبادلاٺ: 📋| @khademha شعبات: 🛒🛍 @Organic_saraye_bamboo@aramehaye_Jan
مشاهده در ایتا
دانلود
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
🎥خط جدید فتنه انگیزی منافقین نام آشنا و کانالهای زنجیره ای امنیتی غربگرایان با یک کلیپ تقطیع شده 🔹
ڪاملا منطقی به دور از هر تعصبی بخوانید و بعد قضاوت با شما.. در رابطه با صحبت هاےزینب ابوطالبے توجه داشته باشید که❌👇 این کلیپ رو اگه دقت کنین 1⃣❌🎥 زینب ابوطالبی که هرگز نمی گوید: «هر کسی مثل من فکر نمی کند از ایران برود و در جای دیگری زندگی کند. » 2⃣ ایشون چندین و چند بار بیان کرده که "نظر من" اینه (کاملا شخصے گفته ،آیا گفته شما پاشو برو ازاین کشور؟ ایشون فقط نظر شخصے خودش رو بیان کرده ) شخصے در تریبون سوال کرد و دیگرے نظرشو داده ،به همین سادگی همانطور که شما دارید نظر شخصیتون رو به این صحبت ها میگید ،ایشون هم نظر شخصیش رو عرض کرده یه سری ها میان میگن این خانوم چیکاره است میاد میگه چون هم عقیده نیستی پاشو برو حالا جواب ←مگه به شما گفته جمع کنید برید؟! گفته ""نظر من"" اینه مگه شما نمیگے به نظر همه احترام بگذاریم هرکسی نظری داره ،خب چرا به نظر این خانوم احترام نمیگذاری؟ شمام احترام بزار ایشون کی گفته و ؟ گفته نظر منه نه اونی که واقعیت داره به من باشه اینه .. حالا که به من نیست.. من نظرمو گفتم 3⃣ در رابطه با اینکه بعضی ها میگن خب نظر شخصے رو گفته درست قبول حرفت منطقی و عقلیه منتها چرا تو تریبون گفته؟ خب بزرگوار شما وقتی کسی سوال میکنه چیکارمیکنی؟ نظر نمیدی ؟ جایی هستی که باید نظر بدی سکوت میکنے؟ خب نظرشو داره بیان میکنه میخواستی شمام مثل این خانوم مجری باشی وبتونی تریبون دستت بگیرے وحرفاے شخصیت رو بگے مثل هرکسے دیگه مثل رشید پور مثل مدیری و .... چطور نظرات شخصے یه سری مجری های دیگه زشت نیست؟ نظرش بده ؟ مردم عقل دارن دفاع نکنن نظرش خوبه ؟ قبول کنن مگه به زور چیزی رو تحمیل کرده؟ باتوجه به صحبت های عقلی و منطقی بالا میتونید قضاوت کنید گویا دقت نمیکنند که این صحبت ها چگونه بیان شد.. درپایان هم مسئله اے را بیان کنم اینجا جمهورے اسلامے است کسی که ملزم به قوانین نباشد چرا بماند؟ نمیتواند به قوانین جمهورے اسلامے پایبند باشد میتواند برود جای دیگری 🚨🎥 امام خمینی(ره) خطاب به : ✖️هی نگویید که «ملت با من است»، ملت با اسلام است... شما اگر با اسلام بد هستید، خوب تشریف ببرید و و هرجا دلتان می‌خواهد، آنجا زندگی کنید.. حالا بااین صحبت های عقلے و منطقے قضاوت با شما.. بااندکے تصرف
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
صدا ۰۰۲-۹.m4a
15.28M
- تربت امام حسین (ع)چرا من رو نداد؟🙁••• مگہ نمیگن شفا میده؟! . -قرآن میخونم چرا نصیبم نمیشه؟ 😔 . +زیارت رفتنامون چجوریہ؟😰 حتما دستت به ضریح بخوره؟😳 میدونے امام حسین (ع)♥ راجب سلام از راه دورِ آیت بهاء الدینی چی فرمودن ؟ . (س) واسطہ ما با ... +یه محفل کوتاه هم آخر ویس هست ✨ 🎧| جواب سوالاتو بگیر |👤| http://eitaa.com/joinchat/3723296797C035496b51c کلاسهاےرایگاݧ استاد🔺
‏میدانے .. این روزها نگاه ‎ 🕊🌷 بہ انتخاب ماست 🗳•••• چه کسے را نماینده ے خود میدانیم ؟ خوب فکر کرده ایم؟🤔••• خوب تحقیق کرده ایم؟ آیا با انتخابمان فردا روزے وجدان راحتے داریم؟ انتخابمان بر چه اساسےست ؟ اگر جاے سردار بودے بہ چه کسے رای میدادی؟🙂 قوی شویم. ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧ ♡∞| @fadaei_hazrat_zahra|∞♡
🌿بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🌿 ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ ←«گنج جنگ»→ از زمانی که کتاب منتشر شد ، توفیق الهی شامل حال ما گردید که با دیگر شهدای این دیار آشنا شویم. خاطرات این سرداران بی نشان ، آنچنان تأثیرگذار بود که مرزهای جغرافیایی را درنَوَردید و در آن سوی سرزمین ما ، افرادی مشتاق شهدای ما گردیدند. مقام عُظمای ولایت در یکے از بیانات خود در مورد « گنج » بودن دوران دفاع مقدس فرمودند :: «... آیا ما خواهیم توانست این گنج را استخراج کنیم یا نه❗️امام سجاد (علیه السلام ) توانست گنج آن نیمه روز عاشورا را استخراج ڪند.» 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 به دوستان خودمان عرض کردم که باید گنج آن نیمه روز عاشورا را استخراج کنیم تا گنج مورد توصیه در سخنان رهبر عزیز را ، تا حد بضاعت خودمان ڪشف نماییم. لذا فعالیت خودمان را با بچه های مسجد آغاز ڪردیم. در این زمینه کارهای خوبی انجام شد، امّا پس از یڪ دهه فعالیت مستمر در عرصه فرهنگ و ڪتابخوانے، زمانے که با خاطرات شهید مواجه شدم، ❗️ من با خاطرات شهیدی رو به رو شدم که در نوجوانے ، دنیا و تمام لذت های آن در نظرش حقیر بود. ☘☘☘☘☘☘☘☘ او آنچنان به وظیفه ی خود یعنی بندگے پروردگار همت گماشت که پرده هاے حجاب دنیایی از برابر دیدگانش ڪنار رفت❗️ او به جایی رسید که دیگر ما نمی توانیم در مورد شخصیت و جایگاهش اظهار نظر ڪنیم❗️ چرا که ما گرفتار دنیا هستیم ، ما را چه به صحبت از عالم بالا⁉️ علےِ حڪایت ما که شفایافته حضرت دوست بود ، شمع محفل خوبان شد. هر جا می رفت ، همه را آسمانے می کرد. او خودش دنیایی نبود و افراد پیرامون را هم با خود همراه می کرد. او راه های آسمانی را بهتر از مسیرهای دنیا می شناخت. مُبَلّغ بود. درس دین میخواند ، امّا پاے عمل که رسید ، با لباس غواصے با رزمندگان خط شکن همراه شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 او قبل از اینڪه از موانع و سیم های خاردار حاشیه اروند عبور ڪند ، از موانعے که بر سر راهش گذاشته بود ، گذر ڪرد. لذا به راحتی مسافر ملڪوت شد. او رفت و در به غافله ی خوبان پیوست. و من و امثال من حسرت می خوریم که با گذشت سال ها از عمر گرانمایه ، هنوز نتوانستیم ذره ای از معرفت این بنده ی خوب خدا را ڪسب نماییم. امیدواریم که زندگےنامه و خاطرات این عبد درگاه خدا ، چراغ راهے باشد برای ما. تا بتوانیم از این عمر تکرار نشدنی و فرصت کوتاهی که در اختیار داریم، بهتر استفاده نماییم. ان شاء الله منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
بسم رب الشهدا ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بدون مقدمه به اصل مطلب می‌روم. با چند نفر از دوستان دانشجو و طلبه یک گروهی تشکیل دادیم ، برای کارهای فرهنگی در مسجد ، پایگاه و هیئت. وظیفه‌ی برخی دوستان پیدا کردن زندگی نامه ، وصیت نامه و خاطرات کوتاه شهدا بود. این ها دنبال مطلبی درمورد شهدا از آرشیو مسجد و سپس از اینترنت بودند. دریکی از روز ها ، چشمشان به خاطراتی از شهید علی سیفی نسب در صفحات اینترنت خورد. بر حسب اتفاق ، این شهید اهل شهر ما یعنی مراغه بود. بالاخره خبر را به ما گزارش دادند. ما آشنایی مختصری از این شهید بزرگوار داشتیم ، اما چون خاطرات زیبایی از این شهید در آن مقاله وجود داشت، درجلسه تصمیم گرفته شد با چندنفر از دوستان و همرزمان شهید مصاحبه‌ای ترتیب دهیم و کتابچه‌ای تهیه کنیم. 🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿 با یکی از دوستان شهید که ایشان را از قبل می‌شناختیم شروع کردیم به مصاحبه و... نفر دوم هم به این ترتیب. خاطرات بسیار جذاب بود. نمی‌خواستیم زمان مصاحبه تمام شود. ایشان یکی از دوستان نزدیک شهید را معرفی کردند و گفتند:: خود شهید سیفی در عالم رؤیا گفته که به سراغ این شخص بروید. ما نیز خوشحال به سراغ نفر سوم که خود شهید معرفی کرده رفتیم. اما برای مصاحبه با نفر سوم به مشکل برخورد کردیم❗️ متأسفانه دوست شهید گفتند که اگر‌ شهید اذن مصاحبه ندهند حرف نمی‌زنم❗️ماهم با کمال ادب پذیرفتیم و رفتیم سراغ نفر چهارم... 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 بعد از گذشت دو هفته، دوست شهید به ما زنگ زد و گفتند که برای مصاحبه آماده‌اند. ما تعجب کردیم که چطور شد⁉️ شخصی که مصاحبه نمی‌کرد ، الان مشتاق مصاحبه شده⁉️ به سراغ ایشان رفتیم. این آقا ابتدا قضیه‌ی خوبی را که از شهید دیدند برای ما تعریف کردند. گفتند:: شهید سیفی را در خواب دیدم. به من گفت:« این بچه ها از طرف‌ من آمده‌اند. من آنها را فرستاده‌ام، تمام خاطرات را برایشان بگو و از دستت هرچه برمی‌آید برایشان انجام بده.» 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃 بعد از شنیدن این ماجرا ، برای انجام کارهای بعدی و مصاحبه های بعدی مصمم شدیم. از خدا خواستیم توفیق دهد که کتابچه، به کتاب کاملی برای معرفی این شهید والامقام تبدیل شود. بعد از چندماه که مصاحبه‌های دوستان مراغه و اطراف را‌ گرفتیم ، متوجه شدیم که این شهید بزرگوار خاطرات زیادی در شهرهای مختلف دارد. تصمیم بر این شد که بعد از اتمام امتحانات ترم ، مصاحبه‌های خارج از استان را شروع کنیم که عبارتند از:: دزفول ، اندیمشک ، قم ، تهران و... برای هزینه سفر مشکل داشتیم. چراکه از دانشجو و طلبه جماعت ، داشتن هزینه‌ی سفر این چنینی بعید بود. یکی از بچه های گروه که مشکل جسمی داشت به ما گفت:: من یکبار سر مزار شهید رفتم و با شهید سیفی درد دل کردم.حسابی دادم و برگشتم ، چند روز بعد مشکل جسمی که داشتم به لطف خدا برطرف شد. دوست دیگری گفت:: برای مسئله ازدواج و کار مشکل داشتم ، بالاخره مصمم شدم بروم به مزار شهید سیفی و از او چاره‌ی مشکلاتم را بخواهم. 🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 این دوست در ادامه گفت:: بعد از آن توسل ، هم مشکل کار و هم ازدواجم حل شد. یکی دیگر از بچه ها سفر راهیان نور را از شهید خواسته بودند که به لطف خدا به این سفر نورانی رفته و... به پیشنهاد دوستان٬ تصمیم گرفتیم به خود شهید متوسل شویم. رفتیم سر مزار و توسلی پیدا کردیم و برگشتیم. بعداز چند روز ، یکی از دوستانی که از ماجرای شروع کار کتاب خبر داشت ، مبلغی را برای هزینه‌های ما فرستاد. ناباورانه هزینه سفر و مصاحبه و... شد. ما در تمام این ایام ، دست عنایت شهید را به چشم خود دیدیم. امیدواریم که با چاپ کتاب این شهید بزرگوار ، الگویی برای جوانان ایجاد شود ان‌شاءالله‌ 🔻🔻🔻 منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚☺️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «ڪودڪی» راوی :: خواهر شهید و... یکی از مشکلات ما در مورد خاطرات دوران کودکی، فوت پدر و مادر شهید شهید سیفی بود. علی از دوران کودکی یتیم بزرگ شده بود. مادرش هم چند سال قبل از دنیا رفت. اما خواهر شهید این مشکل را تا حدودی حل کرد. ایشان گفتند:: قبل از تولد علی، مادر در خواب دیده بود که چندنفر آقا و خانم نورانی کنار حوض خانه ایستاده اند❗️ بعد به مادر گفتند:: فرزندی که از شما متولد می شود پسر است. نام او را علی بگذارید❗️ برادر طهماسبی از همرزمانش که به مراغه و دیدار مادر آمده بودند، از قول مادرش تعریف می کرد:: ↘️ من همیشه با وضو به علی شیر می دادم. یکبار در عالم رویا صدایی شنیدم❗️ به من گفتند:: این ، از آن به خوبی مواظبت کن. علی بعد از طی دوران طفولیت پا به مدرسه گذاشت و در دوران تحصیل هم دانش آموز خاصی بود که همگان را داشت. اوایل اوج گرفتن انقلاب بود که علی در مقطع ابتدایی درس می خواند. یک روز آمد خانه، مادر هم مشغول شستن لباس ها بود. علی داد زد:: مرگ برشاه... مرگ برشاه... مادر ناراحت شد، داد زد ساکت باش. الان... پدرم از اون طرف آمد و گفت:: خانم باهاش کار نداشته باش، اینا تو تاریخ هست❗️ ما تعجب کردیم. این حرف پدر یعنی چه⁉️ پدر ادامه داد:: وقتی رفته بودیم کربلا، آنجا ( از امام خمینی(ره)) شنیدم که زمانی می رسد، بچه هایی به دنیا می آیند که پشتیبان من خواهند بود و شاه از بین می رود. خواهرش می گفت:: همان دوران ابتدایی علی، در کوچه ما یکی از همسایه ها فوت کرد. او از خودش چندتا بچه قد و نیم قد به جا گذاشت. علی پول توجیبی می گرفت. اما هیچ ندیدیم برای خودش چیزی بخرد. بعد ها فهمیدیم که پول ها را می بُرد و برای آن بچه ها خرج می کرد هنوز دوره ابتدایی اش تمام نشده بود که سایه پدر را از دست داد و تحت تربیت مادری مهربان و متدین قرار گرفت. علی خیلی خوش قلب بود. با اینکه بیشتر بچه های یتیم، تشنه محبت هستند، اما او به همه محبت می کرد. وقتی نابینایی را می دید که نمی تواند از خیابان رد شود، دستش را می گرفت میبرد. علی از دوران طفولیت با مجالس عزاداری آشنا شد. در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی می پرداخت و بعد ها هیئتی در شهرستان مراغه شد. آهسته آهسته پایش به باز شد البته مادرم خیلی تلاش کرد که علی با رفقای مسجدی ارتباط پیدا کند. هنوز بود که در مسجد محل قرآن درس می داد. یک روزی آمد خانه به ما گفت:: امروز واسه نهار مهمون دارم، ما هم با چند تا از همسایه ها برای بیست نفر غذا حاضر کردیم. بعد از نماز ظهر و عصر دیدم در زدند. همه جا را آماده کردیم. در را باز کردم. با تعجب دیدم علی با چندین قد و نیم قد وارد شدند❗️ به علی گفتم:: مهمون که می گفتی این بچه ها هستن❓ جواب داد: بله❗️ بزرگتر ها رو همه دعوت می کنند، ولی این بچه های کلاس قرآن را... مهمونای واقعی این بچه ها هستند. از خیلی بدش می آمد. همیشه توصیه می کرد به عدم اسراف، حتی خودش هم نه اینکه بگه، عمل هم می کرد؛ مثلا موقع وضو گرفتن شیر آب را و... مادرش می گفت:: یکبار رفته بود مسجد جامع برای نماز، موقع برگشتن دیدم پاهاش مثل لبو قرمز شده❗️ گفتم:: پسر کفشات کو❓ در جواب گفت:: دادم به صاحبش و آمدم.(داده بود به بنده خدایی که کفش ) 🔻🔻🔻 منبع :: ↙️ کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨                               «معلم» راوی :: ناصر نیا پاک ارتباط من با علی سیفی تقریباً معلمی و شاگردی بود. با این که از نظر سنی تفاوت داشتیم. سن من از ایشان پنج شش سال بیشتر بود. ابتدا به عنوان معلم قرآن ایشان بودم این ارتباط از طريق معلمی شروع و به سمت دوستی و رفاقت معنوی کشیده شد. این رفاقت در حدی بود که رفت و آمد خانوادگی پیدا شد. منزل شان می رفتیم وآن ها منزل ما می آمدند. شب ها باهم به مسجد و پایگاه می رفتیم. بعد کل برنامه ها و های‌مسجدی‌وفرهنگی را در دست گرفتیم. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 اما علی سیفی در دوران رشد و تکامل خودش یک تحول عميق در عرض پیدا کرد که ايشان را خیلی بالا برد. بعد از آن من در مقابل او احساس شاگردی می کردم حالتش معمولاً مثل کسی شد که چیزی را . او بیشتر در تلاطم بود و بیشتر دنبال این بود که چیزی که گم کرده را پیدا کند. به قول خودش می گفت:: (( هی می دَوَم به چیزی دل ببندم ولی نمی توانم )) این خودش بحث مهمی بود. یک شب ما نشستيم در این مورد صحبت کردیم. به من گفت:: اصلاً هیچ چیزی نیست که به آن دل ببندم. چیزهایی که برای مردم بسیار مهم است و صبح تا شب به خاطر آن تلاش می کنند،من آن ها را مثل بازی کودکان میدانم❗️ بعد گفت:: (( احساس میکنم من اصلاً اهل این دنیا نیستم.غريبه ام )) 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 بسيار هم این حرف ها رو از ته دل می گفت.و واقعاً هم اعتقاد داشت. این ها مواردی بود که در روايات آمده،به ما گفته اند:: _و_دل_نبندید_چشم_بياندازيد_و_دل_نبازید،که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت. علی در اوج جوانی که همه به دنبال آرزوهای مختلف هستند،از این بند رها شده بود و سرّ مطلب در همین نکته است. بعد در مشغول فعاليت شد.تمام نوجوان ها را به توصیه می کرد. در مسجد وقتی جلسات قرآن داشتیم افراد را گروه گروه تقسيم می کرد،مثلاً به یک گروه می گفت شما آيات در مورد را پیدا کنید،به گروه دیگر می گفت آیات درمورد انفاق و..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 یادم هست سال 59 اولین روز های جنگ،من رفتم منطقه. تو اون زمان،علی سیفی به خاطر سن کم نمی توانست برود. ولی بعد ها اولین بار که با ایشان رفتیم،متوجه او شدم. حالتی که ایشان موقع ورود به مناطق جنگی داشت،مثل این بود که شخصی برای اولین بار بعد از سال ها انتظار برای زیارت ابا عبداللّه الحسین(ع) به کربلا برود. چنین آدمی از دور که مرقد را می بیند از خود بی خود می شود و.... رفتن ایشان به منطقه جنگی و خط اول جبهه،همین حالت را داشت.ایشان وقتی آنجا رسید پیدا کرد. یعنی حالت تلاطم و نگرانی که اینجا داشت،به آرامش تبدیل شد. مثل اینکه اصلاّ از بیرون آمد. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 یک شب در جبهه به من گفت که به آنچه دنبالش بودم الان رسیدم. اینجا خیلی آرامش می دهد،خیلی راحتم،حتی شبی بود که با هم خوابیده بوديم،ایشان بعد دو ساعت بلند شد. من اولین بار بود که دیدم رفت به طرف شب. یعنی احتمال می دهم که ایشان اولین نماز شب را در جبهه شروع کرد. بعد دیگه نخوابید. گفتم::چرا کم خوابی❓ گفت::دو ساعت برا من کافیه. چون دیگه نیاز ندارم. بیشتر در تنهایی به نماز و دعا می پرداخت. بعد از مدتی حضور در جبهه، فعالیت های رزمی و فرهنگی را شروع کرد. در جبهه کار های متنوع انجام می داد ، منتهی کار فرهنگی او پشت جبهه یا در پادگان نبود. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 کار فرهنگی او همراه رزمندگان و در کنار آن ها در خط اول عملیات بود. یکی از صفات شهید سیفی این بود که از بچگی بود. این شوخ بودنشان بسیار در روحیه نیروها مؤثر بود. در شوخی نداشت. شوخی هايش مزه عرفان و معنویت می داد. این خودش خیلی مهم بود. هیچ وقت در خوشی هایش از کوره در نمی رفت. خودش را گم نمی کرد که مثلاً وارد یک مسیر دیگر شده. ایشان بعضی وقت ها یه تبسم خاص داشت. من چندین بار دیده بودم نماز هاشو با تبسم می خواند❗️ گاهی هم نماز هاشو با می خواند. من يک روز گفتم:: علی آخه یعنی چه⁉️ گریه که از خوف خداست،اما چرا نماز با تبسم⁉️کمی سکوت کرد و جوابی نداد. اما بعد گفت:: من وقتی نماز می خونم توی وارد ميشم که... بعضی زمان ها خوبه،یعنی خودم رو حالت تبسم می بینم.یعنی خشم خدا رو نمی بینم،بلکه رحمت و محبت خدا رو می بینم و این امیدواری برای من خوشحالی میاره و این خوشحالی موجب میشه من تبسم کنم در حالت عبادت. 🔻🔻🔻 منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(فقط نیمی از کتاب تایپ میشه) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁↩️ شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨                               نماز قضا راوی :: {ناصر پاک نیا و...} مقام معظم رهبرے مےفرمود:: این حدیث تنم را لرزاند ڪه امام صادق(ع)فرمودند:: خدا بدهےجبران‌نمےشود. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 یه روز منزل ما مهمان بودند،شب خوابیدیم.من صبح بعد از نماز،سریع رفتم نون بخرم. دیر برگشتم و علے و...خواب موندند ڪه متوجه شدم برا نماز بلند نشدند و نمازشون شده. علے ڪه بلند شد دید بالاخره نماز قضا شده. ایشون همینجور بلند شد وسایلشو برداشت و با حالت قهرآمیز رفت و دیگه من دو سه هفته ایشون رو ندیدم❗️ نمےدونستم ڪجاست،اونقدر گرفته بود ڪه نمےشد باهاش حرف بزنے.بعد یڪی از بچه ها گفت ڪه ایشون رفته دوهفته پشت سر هم به خاطر اون ڪه قضا شده گرفته. خیلے پَڪر بود،به خاطر اون قضا شدن نمازش،اصلاً شد. آن روز صبح من گفتم خودشون بیدار مےشن و دیر اومدم،اگه میدونستم اینطور به خاطر یڪ نماز قضا خودش رو میڪنه حتما بیدارش مےڪردم. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 در هر صورت به این مسائل بسیار مقید بود.واقعا التزام عملیش بالا بود. یڪے دیگه از خصوصیات عملے ایشون این بود ڪه نسبت به اطرافیان،حتے با افرادے ڪه رفاقت مےڪرد بـےتفاوت نبود.اینڪه برخے نسبت به نماز و واجبات بودند،علے سعے مےڪرد آن‌ها را به هر طریقے هدایت ڪند. حتے تعدادے رو ڪشیده بود به مسجد ڪه اصلاً نماز نمےخوندن❗️ ایشون باعث شده بود ڪه . الان هم تو ادارات مراغه هستند ڪه من هم اسم نمےبرم چون درست نیست. بچه هاے بسیار درست و با ایمانے هستند ڪه از زیر دست این بزرگوار اومدن بیرون. الان به خود من هم پیام مےدن با گوشے و ارتباط داریم و ذڪر نام علے آقا هم مےڪنند. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹 علے هفته‌اے دو روز مےگرفت. همیشه بود. یڪے از همسایه ها به شوخے به علے گفت:: چرا زود به زود وضو مےگیرے❓ علے برگشت گفت:: بودن خیلے فوائد داره، مثلا صورت رو نورانے مےڪنه، روزق و روزے رو افزایش مےده. از هر قطره آب وضو، ملائڪه‌اے بوجود مےآید ڪه تا موقع مرگ تسبیح و دعا مےڪنن در حق شخص. بیشتر مواقع حتے نماز صبح را هم با مےخواند، تو منزل ڪه بود مےگفت:: پاشین نماز جماعت بخونیم چرا الڪے ثواب رو با تڪے خواندن بدیم⁉️ اوقات فراغت را با رفتن به ، ڪمڪ به دیگران و ڪوهنوردے با دوستانش ڪه اڪثرشون به درجه رفیع شهادت نایل شدند پر مےڪرد. 🌹🌷🌹🌷🌹🌷 یعنے ما هیچوقت علے را ندیدیم،همیشه با دوستانش بود،حتے موقع آمدن به خانه با دوستانش مےآمد. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بسمـ الله الرحمن الرحیمـ (مجروح) راوی : فرزاد پاک نیا نقطه آشنایی ما باشهید برمی گشت به اوایل انقلاب. ما در آن زمان در مسجد شیخ تاج الدین کارهاے فرهنگی انجام میدادیم و تئاتر هم اجرا می کردیم. بالاخره با تصمیم دوستان نمایشنامه با موضوع شاه و انقلاب نوشتیم و خودمان را برای اجرا آماده کردیم. علی هم به ما ملحق شد و بهش نقش معتاد دادیم❗️ ایشان الحق و الانصاف این نقش را به خوبی اجرا کرد. چرا که پدرش قهوه خانه داشت و همه رقم آدم در آنجا رفت و آمد می کرد.علی شخصیت معتادها را به خوبی دیده بود. رابطه ما از این تئاتر آغاز شد. بعد من به جبهه رفتم.عملیات مطلع الفجر در گیلان غرب شرکت کردم و مجروح به خانه برگشتم علی به عیادتم آمد ک باهم بیشتر گرم گرفتیم. علی به من گفت: میخواهم بروم جبهه،درحالی که سنش کم بود. اما بالاخره هرطور بود رفت.او در عملیات فتح المبین شرکت کرد. درآنجا براثر ترکش خمپاره از ناحیه پا به شدت مجروح شد. خبردار شدم که علی را به بیمارستان دکتر چمران تهران بردند.من تقریبا مجروحیتم خوب شده بود. ♦️♥️♦️♥️♦️♥️♦️♥️ به دنبالش رفتم که شنیدم او را به بیمارستان روانی ها و موجی های جنگ بردند.بااصرار و با سختی او را خارج کردم. رفتم و با دکترش حرف زدم.خبرهای ناخوشایندی داشت.اینکه قطع شدن پایش است. چرا که عصب ازبین رفته و استخوان پایش سیاه شده.طوری که وقتی سوزن را به پایش میزدم متوجه نمیشد و حس نمیکرد❗️ دکتر گفت: اگر بیشترطول بکشد این بیماری و عفونت به نقاط دیگر بدنش میرسد. دکتر فرم رضایتنامه عمل را آورد و گفت باید امضا کنید. ولی علی قبول نکرد، گفت برویم تبریز عمل کنیم.ما به اصرار علی، تعهد دادیم و علی را به تبریز آوردیم. در تبریز قرار شد اول برویم مراغه ، بعد از چند روز برای عمل برگردیم. علی در آن ایام حال خوبی نداشت.مدام سرش تکان میخورد... البته همیشه نبود، بلکه موقع شنیدن صدای قرآن و اذان اینطور میشد❗️این وضعیت در مراغه هم ادامه داشت.حال و روز او همینطور بود. من سعی میکردم تمام وقت مراقب علی باشم.در آن ایام حس میکردم که از لحاظ معنوی حالات خاصی دارد که ما متوجه نمیشدیم. در یکی از روزها تقریبا ساعت ۱۱ شب بود .ما در محل بسیج بودیم. علی خواست از بسیج خارج شود و من گفتم:علی کجا میروی❓ بی مقدمه گفت:میروم تا همراه با آقا امام زمان(عج)درکوه نماز بخوانم. آقامرا صدا کردند. من مانع شدم. علی چنان با خشم و غیض مرا نگریست که من کنار رفتم و او ازبسیج بیرون رفت. یکباره شروع به دویدن کرد .من هم دنبال او راه افتادم.خیلی ترسیده بودم. ♥️◼️♥️◼️♥️◼️♥️◼️♥️ تقریبا نزدیکی ستاد سپاه رسیدیم.علی پایش به چیزی گیر کرد و چنان به زمین خورد که من صدای سرش را از چندمتری شنیدم. گفتم بااین ضربه حتما جمجمه اش شکست.وقتی بالای سرش رسیدم دیدم با کسی که او را نمیدیدم مشغول صحبت است! علی چنان با لهجه غلیظ عربی صحبت میکرد که انگار از مادر، عرب زاده شده! یکی از دوستان به نام فدایی حسینی که ضبط کوچک همراهش بود همان موقع رسید و گفته های او را ضبط کرد.اما آن شب ما نفهمیدیم که علی با چه کسی اینطور حرف میزد❗️ بعد ها علی قضیه را فهمید و نوار را ازایشان گرفت. ما بعد از شهادتش هر چقدر دنبال آن نوار گشتیم پیدا نشد. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚☺️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بیامشهد راوی : فرزاد پاک نیا و داریوش بهمن پور زمان بازگشت به تبریز برای عمل جراحی شد.آن ایام یا با عصا و یا با صندلی چرخدار اینطرف و آنطرف می‌رفت. رفتم سراغ علی که آماده حرکت شویم. ولی علی مرا به طرفی کشید. حال منقلبی داشت و گفت:«فرزاد من خواب دیدم در باغی هستم. انگشترم را درآورده و از آب چشمه وضو می‌گرفتم. (شهید) احمد سعادتی را در کنارم دیدم که به من گفت: علی نگذار پایت را قطع کنند. در همین حین متوجه شدم آنجاست. سید نزدیک شد و به من گفت: . در یکی از پنجشنبه ها بیا مشهد من شفایت می‌دهم. نگذار پایت را قطع کنند ، ولی به این شرط که بعد از خوب شدن به جبهه برگردی.» بعد گفت: فرزاد به همین خاطر باید برویم مشهد.باید برویم. گفتم آخه با این حالِت که نمی‌شه. من نمی‌توانم به تنهایی تو را همراهی کنم. با اصرار او رفتیم تهران. اتفاقی اقای بهمن پور، یکی از دوستانم که تو جهاد فعالیت می‌کرد را دیدیم. به ایشان گفتم: ما عازم مشهد هستیم شماهم می‌آیی⁉️ قبول کرد و همراه ما آمد.درحالی که از ماجرا خبر نداشت. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 بالاخره سه نفری راهی مشهد شدیم. وقتی رسیدیم به طور اتفاقی پنجشنبه بود. اتاق گرفتیم ‌وبعد از غسل زیارت راهی حرم مطهر شدیم. آن زمان حرم کوچکتر و خلوت تر از حالا بود. وقتی وارد صحن شدیم، قرآن قبل اذان شروع شد. دیدم حال علی دارد تغییر می‌کند❗️ فکر کردم دوباره حالت موج گرفتگی و.... خواستیم ببریمش گوشه ای از حرم، اما نگذاشت. گفت: میخواهم بروم وضو بگیرم و وارد حرم شوم. کنار حوض نشستیم و وضو گرفت. وارد حرم شدیم. آهسته آهسته جلو می‌رفتیم. من و علیرضا هردو زیر کتف های علی را گرفتیم و نزدیک ضریح می‌شدیم. نمی‌دانم چطوری، ولی دیدم جمعیت آرام آرام کنار رفت و راه ما باز شد، درحالی که مردم حواسشان به ما نبود❗️ علی نمی‌توانست حتی پایش را زمین بگذارد.عصب پا از بین رفته بود. تقریبا رسیده بودیم به نزدیک ضریح که علی یکباره از خود بی‌خود شد و فریاد زد: . ناگهان مارا کنار زد و با همان پایی که تا لحظاتی قبل هیچ عصبی نداشت، شروع به دویدن کرد‼️❗️ وقتی مردم متوجه شفا گرفتن علی شدند، ریختند به سرش و پیراهنش را می‌کشیدند برای تبرک❗️ یکباره حرم حالت عادی خود را از دست داد. صدای گریه و صلوات و... خادمین وقتی این صحنه را مشاهده کردند، سریع او را گرفتند و با ما به اتاق خودشان که پنجره‌اش رو به مسجد گوهرشاد باز می‌شد بردند. مردم جمع شده بودند.خبر شفا یافتن یک جانباز خیلی سریع پخش شد. 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 جانبازی که با صندلی چرخدار🦽 آمده و عصب پایش قطع بود ، حالا با پای خودش راه می‌رود❗️ شب شده بود. مردم منتظر بودند تا علی برایشان صحبت کند.بالاخره روبروی منبر صاحب الزمان در مسجد گوهرشاد قرار گرفت و شروع کرد برای مردم صحبت کردن. انگار آنجا یک نفر را می‌دید. شروع کرد صحبت کردن با زبان فارسی سلیس، بدون لهجه! سخنان او هم اکثراَ تربیتی بود. بعد از اتمام صحبت ها بیهوش افتاد روی زمین. یکی از حرف‌هاش این بود که برای ظهور امام عصر(عج) دعا کنید، برای امام دعا کنید و کودکانتان را با سوره‌های کوچک قرآن بزرگ کنید... بعد از آوردن آب قند حال و احوالش مختصراً خوب شد. بلند شد ترسیدیم میان مردم برویم. چون مردم منتظر ما بودند❗️ نمی‌دانم یک ساعت یا دو ساعت خادم ها مارا نگه داشتند. آن شب وقتی برگشتیم منزل، صاحب خانه متعجب و نگران شد❗️ گفت شما یک جانباز داشتید که با صندلی چرخدار آمده بود و الان⁉️ از مشهد برگشتیم مراغه خبر همه جا پیچید. خیلی ها به دیدن علی آمدند. بعد از آن ماجرا رفتیم حوضه علمیه قائم(عج) در منطقه‌ی چیذر تهران ثبت نام کردیم.چون چندتا از بچه‌های مراغه آنجا درس می‌خواندند. یکی دو سال آنجا بودیم. مدیر حوضه چیذر از دست ما عاصی شده بود. چرا که تمام طلبه ها را تشویق می‌کردیم بروند جبهه. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚☺️
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ ماجرای شفا نقل از نوار شهید سیفی (به اختصار) آنقدر به سراغ علی آمدند تا اینکه مجبور شد یک بار ماجرای مجروحيت در عملیات بیت المقدس در61/2/27 و شفا یافتن و زیارت امام زمان(عج) که سه ماه بعد از آن در شب جمعه در حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) رخ داد را در حزب جمهوری اسلامی دفتر مراغه برای جمعیت حاضر توضیح دهد. این جلسه خوشبختانه ضبط شد. حال از زبان خودش: بسم الله الرحمن الرحیم ربّ اشرح لی صدری و یسّرلی امری واحلل عقدهً من لسانی يفقهوا قولی در مورد یک سری امداد های غیبی خداوندی،در این سخن ها ارزش زیادی هست. واقعاً چطور میشود که خدا ما را انتخاب کرده که در بنده ارزشی نیست نمی دانم❗️ این حرف ها برای ما که در عقب و پشت جبهه هستیم شاید هضمش یک مقدار مشکل باشد برای بنده هم خداوند لطف فرمودند تا واقع در جریانی باشم که برای شما تعریف می کنم. اوایل اردیبهشت ماه با چند نفر از برادران عازم خرمشهر بودیم درطول راه توی قطار با برادران بودیم. بعد یک نفر درب کوبه اش را باز کرد و با هیجان خارج شد و مدام فریاد یا مهدی یا مهدی(عج) سر داد. او با تعجب به اطراف و دست هایش نگاه می کرد❗️ یک مقدار هیجان زده شدیم و ترسیدیم،خودمان را عقب کشیدیم. از دوستش پرسیدم جریان چیست❓ گفت این شخص در اثر موج انفجار،چشمانش کور شد. او را به دکتر های مختلف بردیم و جواب رد دادند. تا اینکه از وقتی سوار قطار شدیم گویا در خواب آقا امام زمان(عج) را ديده و آقا را صدا می کرد. الان که بیدار شد چشمانش بینا شده(صلوات حضّار) این موضوع نه تنها در خود بنده،بلکه در سایر دوستان یک حالت عجیبی ایجاد کرد. مثل اینکه به عاشقی از معشوق💗 صحبت کنند. بنده و دوستان تو دلمان حالی این چنین داشتیم. 🌠🎇🌠🎇🌠🎇🌠🎇🌠 مثل اینکه ما هم می رویم که آقا را زیارت کنیم. خلاصه آمدیم به اهواز و از آنجا به خرمشهر. بعد از چند روز دیدیم در بی سیم گفتند که امشب ساعت دو خط آتش می باشد. شب بلند شدیم،همه به خط رفتیم،برادران به خط آمدند تیر اندازی کردند و همه برگشتند به جز من و یک نفر دیگر، باهم دوتائی در خط ماندیم با کمی فاصله از هم. من هم خوابم می آمد.دیدم در نزدیکی دوستم خمپاره زدند. در من حالتی دست داد که عجیب بود. مثل اینکه چراغی مقابل چشم هایم روشن شد✨.نگاه کردم. فکر کردم که منور زدند سنگر کاملاً روشن بود. سرم را بلند کردم که منور را نگاه کنم ولی این نور در یک لحظه بود! با خودم گفتم این چه نوری است⁉️ قلبم خبر داد که آن دوستم زخمی شده،یک مقدار خود را به طرف او کشاندم. با اسمش او را خواندم. دیدم که جوابی نمی آید. وقتی نزدیک شدم عطر عجیبی احساس کردم که برایم آن عطر خیلی ناآشنا بود. هر چقدر او را صدا کردم جواب نمی داد. تا اینکه به نزدیک او رسیدم. او را بلند صدایش کردم. با سختی گفت:اینجا هستم،زخمی شده ام. گفتم از کدام قسمت زخمی شده ای❓ گفت از قسمتِ سر، من هیجان زده گفتم که پاشو برویم سرت را ببندند. دیدم گریه کرد.من عصبانی شده گفتم زود باش برویم سرت را ببندند. باز او گریه کرد و در همان حال گفت:وقتی جبهه می آمدی چه آرزویی داشتی❓ گفتم یک رزمنده چه آرزویی دارد❓ حتما شهادت است. گفت دیگر آرزويت چیست❓ من فکر کردم چه چیز می تواند باشد،چیزی به فکرم نرسید. یک دفعه نا خودآگاه گفتم دیدار حضرت مهدی(عج) او بلند گریه کرد و دست مرا گرفته و یک مقدار به جلو کشید(چشمم به تاریکی عادت نکرده بود)گفت من به آرزویم رسیدم. 🎇🎆🎇🎆🎇🎆🎇🎆🎇 گفتم چگونه به آرزویت رسیدی❓ گفت مهدی(عج) آمد و سرم را بست. دستم را به آرامی بردم و دست به سرش زدم. دیدم آری سرش را بسته اند❗️ با دقت نگاه کردم دیدم مثل اینکه یک جراح متخصص چندین ساعت زحمت کشیده و سر او را اینطور منظّم بسته❗️ من بلندش کردم و گفتم براتی، دیگه امام مهدی به تو چی گفت❓ با سختی حرف می زد و گفت:به من فرمود این زخم های شما را که می بندم موقّتی است. بعد از دو روز پیش شهدا خواهی آمد. خلاصه درست بعد از دو روز او شهید شد. اما ساعتی بعد در مقر نشسته بودیم که دوستان سؤال کردند: سر این را چه کسی بسته بود❓ یک نفر بلند شد گفت من❗️ به من حال عجیبی دست داد که واقعیت را بگويم⁉️ مثل اینکه به قلب من گذاشتند که حرف نزن. بعد از دو روز او شهید شد.من هم با خودم گفتم: ای کاش چنین حالتی در من ایجاد می شد. تا اینکه وقتی با بچه ها می رفتیم به جلو،خمپاره ای افتاد.خمپاره60. از دوستان آقای جمادی هم آنجا بودند. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚😊
یکی از آن ها که بال هایش خونین بود آمد جلوی من نشست و گفت: امام زمان(عج) سلام رسانید. فرمودند: ببخشید که من نتوانستم بیایم،در خرمشهر زخمی زیاد است و... به قولت عمل کن بیا مشهد و ان شاءالله شفا می یابی. این پرنده برخواست و رفت و من از خواب پریدم. وقت نماز بود. در کنار من رفقایی داشتم یکی اهل اصفهان و دوتایی دیگر تهرانی بودند.به آن ها گفتم که فردا خرمشهر را فتح میکنند. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚
نشسته بودم به آن منبر‌نگاه کرده درحال عادی نبودم. یکدفعه آقای ما در بالای منبر ظاهر گشتند. چطور آفتاب یکدفعه در می‌آید⁉️من که می‌خواستم صحبت کنم دیدم دهانم قفل شده نمی‌توانم صحبت کنم. دیدم به من اشاره کردند. من دهانم را برای صحبت کردن باز کردم. دوستم می‌گفت: تو که نمی‌توانستی به این راحتی فارسی سخن بگویی، چنان لحن تو عوض شد، مثل اینکه آقای حجازی صحبت می‌کرد. من به مردم گفتم: می‌دانید امام مهدی(عج) به من چی داد❓ آقا به من پا داد، به شما پیروزی می‌دهد. بعد از آن یک پیام به خواهرها دادم که خواهر ها بچّه‌های کوچک خودشان را با سوره های کوچک قرآن بزرگ کنند و توصیه های دیگر از جمله اینکه زیاد بگوئید: وَ عَجِّل فَرَجَهُم و... من درحال خودم نبودم. تازه بعداز این مسائل، نگاه کرده دیدم که پایم کاملا خوب شده(صلوات حضّار) چند روز بعد در خواب احمد سعادتی را دیدم. صحبتی کرد و گفت: آبروی مرا پیش آقا برده‌ای، چرا به قولت وفا نمی‌کنی❓ من فهمیدم که چه می‌گوید. یادم افتاد که عهد کرده بودم که وقتی خوب شدم به جبهه بروم. بلند شده فردا به جبهه رفتم. الان هم یک هفته هست که به مرخّصی آمدم که ایام عاشورا روحیّه گرفته که ان شاءالله خداوند پیروزی را نصیب رزمندگان کند. خداوند ان شاءالله این حمله را به نفع اسلام پیروز گرداند. ان شاءالله و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.(تکبیر حضّار) ✨✨✨✨✨✨✨✨ منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚😊👌
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌹🕊تحول🕊🌹 راوی : «داریوش بهمن پور» یکی از اساسی ترین خاطراتی که از علی برای ما ماند، همان سفر مشهد بود. در تهران که بودیم، علی به من گفت که امام زمان(عج) به من گفته در یکی از پنجشنبه ها بیا مشهد، شفا بگیر. به هرحال دکترها معتقد بودند که پایش باید قطع بشه. من تهران بودم. می‌خواستم بروم جبهه. ولی خب خدا خواست بروم مشهد. ظهر پنجشنبه اتفاقی افتاد که نتوانستیم بریم. نزدیک اذان رفتیم حرم. علی خیلی عادی بود. همیشه شوخ طبعی داشت، خیلی خون گرم بود. سریع می‌توانست جذب بشه و جذب کند. وقتی داشتیم وارد حرم می‌شدیم، یک روحانی اونجا بود، کمی سر به سر اون روحانی گذاشت. درحقیقت شوخی می‌کرد باهاش، بعد رفتیم وضو گرفتیم تا بریم واسه نماز، بعد از وضو، حال علی آروم آروم عوض شد. هر قدم که برمی‌داشتیم تحول را می‌شد دید، حتی طوری شد که نگذاشت ما نماز عشاء را بخوانیم. گفت بریم سمت ضریح. اما مگه امکان داشت از بین اون همه جمعیت❗️ مخصوصا اینکه تو دستاش دو تا عصا داشت و با پاش نمی‌توانست راه برود، ولی خب رفتیم. ولی در حقیقت علی ما رو هدایت کرد. او از جلو می‌رفت و ماهم پشت علی راه می‌رفتیم. با نزدیک شدن به ضریح، انگار دقیقا واسه دو نفر راه باز شد، گویی کسی مردم رو می‌ کشید کنار. علی تقربیا پنج قدم مونده بود بر ضریح، عصا را انداخت زمین و شروع به دویدن کرد. دستشو انداخت به ضریح. شروع کرد به گریه‌کردن، صلوات فرستادن و صدا زدن امام عصر(عج). بعدهم ماجراهایی که خواندید. 🌼🌷❤️🌼🌷❤️🌼🌷❤️🌼 من با فرزاد دوست بودم از طریق او با علی دوست شدم. من خودم زود جوش هستم، ولی علی خیلی زودجوش تر و خیلی احساسی تر از من بود. یعنی در اولین جلسه آدم عاشق او می‌شد. ما جوان بودیم. برخی ایده آل ها را داشتیم. برخی آرمان ها را داشتیم. روی هم رفته، علی در تمام موارد از همه‌ی ما بالاتر بود. شدیدا علاقه مند مداحی بود. یعنی در مجالس ما اصلی ترین نوحه خوان علی بود. قرائت قرآن و اذان او فوق العاده بود. ولی علاقه شدیدش به مداحی بود، او با سوز درونی خودش بسیاری از رفقا را به راه خدا کشاند. ما باور کرده بودیم که امام عصرعج در دسترس است و در کنار ماست. بعد از شفا یافتن، علی روز به روز متحول شد، نوع نگرش او، اصلا نوع دنیایش عوض شد. انگار علی یکباره بزرگ‌تر شد. درحقیقت انگار از کودکی و نوجوانی رد شد. بعداز آن، حتی ارتباطاتش‌ و انتخاب دوستانش حساب شده تر شد. سعی می‌کرد انسان مفیدی برای جامعه باشد. عده‌ای از بچه ها را جمع کرد تا از نظر تربیتی بتواند برایشان تأثیر گذار باشد. برایشان کلاس های مختلف می‌گذاشت. از طرفی به شدت شوق شهادت داشت. بعد از آن، دیگر در جبهه در یک محیط مشخص نبود. هربار به یک لشکر و گردان می‌رفت. بیشتر با بچه های اطلاعات عملیات و تخریب بود.سعی می کرد بیشتر در جاهای خطرناک و با افراد غریبه باشد. بعد از آن حالات معنوی و دیدارهای علی با امام عصر(عج) ادامه یافت. هرچند که او به صراحت حرفی نمی‌زد. اما آن‌ها که دوستان خاص او بودند، متوجه این ماجرا بودند. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚😊
در این شعر ابياتى هست که می گه: دیشب به خدمتش رسیدم و مولايم را درآغوش گرفتم و سخنی شنیده ام و... این به معنای این است که علی سیفی مرتب به خدمت آقا رسیده. البته نمی توان ادعاهایی در مورد رویت امام را باور کرد، ولی اگر کسی شهید سیفی را می شناخت و با روحیات معنويش آشنا بود این ادعاها باور کردنی بود. خلاصه در آن جلسه، بعد از خلوت شدن اتاق، پیغام به آیت الله اشرفی منتقل می شود. این اولین و آخرین دیدار این دو دلداده نبود. آن ها بعد از آن بارها باهم ديدار داشتند، هرچند که مدت این آشنایی طولانی نشد. حتی یکی دو مورد نیز از علی سیفی دعوت شد تا قبل از خطبه های نمازجمعه کرمانشاه برای مردم صحبت کند. بار دیگر آیت الله اشرفی اصفهانی به علی می گوید که تشریف بیاورید اینجا. ظاهراً آیت الله اشرفی اصفهانی کتابی می نوشت در رابطه با امداد های غيبى در جبهه. به علی هم می گوید بیا. اینجا هم با فرزاد پاک نیا می روند کرمانشاه، فرزاد می گفت: ما رسیدیم دم درب منزل، آقا خودشان در را باز کرد، با من احوال پرسی کرد. بعد گفت: به به سلام، علی آقا خوش اومدی، استقبال گرمی از علی کرد. تعجب کردم. علی یک طلبه سال دوم و ایشان یک مجتهد کامل⁉️ 🌼🌸🌺🌼🌸🌺🌼🌸🌺 درحالی که تا آن موقع یکی دوبار بیشتر علی را نديده بود. دعوت کردند رفتیم داخل. کمی صحبت کردیم. فرمودند: خب نحوه شفا يافتنت رو بگو تا بنویسم. یه مقدار علی صحبت کرد. آقا هم یادداشت کرد. وسط صحبت، آقا خودش رفت چایی آورد. گذاشت جلوی ما خیلی احترام کرد. عملیات مسلم ابن عقیل نزدیک بود. رفت و آمد هم در منزل آقا زیاد بود. علی گفت:آقا اگه اجازه بدید،ما برمی گردیم مابقی ماجرا رو تعریف می کنیم. آیت الله اشرفی گفت: علی آقا می روید و این ناقص ميمونه ها. گفتیم یعنی چی ناقص ميمونه⁉️ ما هفته بعد برمیگردیم. فرمودند: خلاصه اگه بروید ناقص میمونه❗️ ما خداحافظی کردیم و برگشتیم. دو روز بعد از آن، آیت الله اشرفی اصفهانی در محراب نماز جمعه کرمانشاه شهید شد. آن مطلب هم ناقص ماند. همانطور که آقا گفته بودند. که بعد ها در دستنوشته های آیت الله اشرفی اصفهانی به ماجرای او اشاره و نوشته شده که علی سیفی، آن طلبه مراغه ای که شفا یافته امام زمان(عج) بود... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بسم الله الرحمن الرحیم «تدریس» راویان : آقایان جمادی و مهندس آرش عباسی اواخر تابستان ۱۳۶۱ به حوزه قائم چیذر درشمال تهران آمد. بعضی وقت ها که به عنوان مهمان می رفتیم حوزه، حالات عجیبی از او می دیدم. تو حوزه شب ها، هروقت که از خواب بیدار میشدم، می دیدم که بیدار نشسته و با یک شمع روشن، مشغول دعا و مناجاته... یه مدت اونجا موندیم صبح ها میدیدم که نیست. بعدازظهرها می دیدم نیست! می گفتیم: علی تو اینجا تو حوزه کلاس داری پس کجا می‌ری❓ گفت: من درس ها رو میخونم، اما ازاین درسا زیاد استفاده نمیکنم. من میرم بیرون باید معرفت به دست آورد پرسیدم: کجا❓ گفت: میرم جلسات شیخ حسین انصارین و بعد هم جلسات حاج اسماعیل دولابی. این دو نفری که من شنیدم تعریف میکرد که حاج اسماعیل عارفه و شعر می‌گه و... که بعدها ما شناختیم که آقای دولابی چه انسان بزرگی است بعضی وقت ها هم به سراغ علامه جعفری می رفت. از دیگر کارهای او این بود که یه کلاس قبول کرده بود تو تجریش می‌رفت کلاس بینش اسلامی در یکی از دبیرستان ها تدریس می کرد. یکی دوسالی در تهران مشغول تدریس شد. یک روز خودش برایم تعریف کرد : یکی از شاگردانم با وضع خوبی وارد مدرسه نمیشد. 💚💛🧡❤️🖤💜💙 همیشه آرایش میکرد آن هم در آن زمان! این وضعیت به حدی رسید که بعضی از معلمین او را به کلاس راه نمی دادند. نمی دانستم با این پسر چه برخوردی داشته باشم. خیلی فکر کردم. با یاری خدا تصمیم گرفتم با او دوست شوم❗️ به وسیله دوستی با آن دانش آموز دبیرستانی پی به این ماجرا بردم که چرا با این وضع نادرست به مدرسه می آید. این دانش آموز خیلی در قید و بند مسائل دینی نبود. درخانه با چندین خواهر زندگی میکرد وقتی وارد خانه میشد خواهران، برادرشان را آرایش میکردند❗️ مثل برداشتن ابرو، سایه و... سعی کردم از طرق مختلف او را جذب مسائل دینی کنم. همان دانش آموز بعدها چنان تغییر کرد که در نماز ها گریه های عجیبی می کرد! علی سیفی در روزهای آخر، قبل از شهادت به ماجرای آن پسری که آرایش کرده به کلاس می آمد اشاره کرد و گفت: آخر هم ماندیم و آن پسر به درجه رفیع شهادت نائل شد. علی سیفی با حال روحانی و معنوی که داشت امثال این بزرگواران را تربیت کرد که بعضی ها به شهادت رسیدند. بنده موقعی که معلم شدم با بچه های کلاس مشکل داشتم وقتی به ایشان گفتم، من را راهنمایی کردند و آن مشکل حل شد. علی گفت: آرش باید با دیدگاه پدری به بچه ها نگاه کنی، چرا که وقتی بچه نسبت به پدرش بی ادبی میکند، پدر درکمال خونسردی، با لطافت تمام با بچه برخورد میکند، ماهم باید چنین باشیم. سفارشات خیلی مهم به اخلاق در خانه دانش آموزان میکرد. همچنین سفارش به مطالعه و... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ بسمـ الله الرحمن الرحیمـ «در حوزه» راوی : آقای ادیب و... سال ۱۳۶۳ طلبه شدم. چون دیر رسیدم به امتحانات حوزه، دیگر پذیرش نکردند. خلاصه رفتیم مدرسه رسول اکرم و آنجا امتحان گرفتند و بالاخره ما پذیرفته شدیم. اوایل سال یه طلبه لاغر نسبتاً بلند قامت و نحیف و تکیده به نام آقای علی سیفی وارد مدرسه شد و خدمتش رسیدیم. اولین ویژگی که همه متوجه شدند این بود که ایشان صبح ها اذان می‌گفت. البته خودش قبل از نماز بیدار بود و مشغول تهجد، ولی وقتی اذان می‌گفت، به نظر ما آدما که هیچ، در و دیوار مدرسه رو هم سوی خدا می‌برد. علی آقا صدای محزونی داشت. اصلا بدن آدم به لرزه در می‌آمد. بار اول و دومی که شنیدم برایم تازگی داشت. اصلا مبهوت مانده بودم که این چکار می کنه، به قدری صدای اذان گفتن آقای سیفی دلنشین و محزون بود که همه، سحر منتظر بودند صدای اذان علی سیفی رو بشنوند. آدمی بود به شدت اخلاقی، در عین حال با نشاط و این خیلی جالب بود. یک کلمه غیبت تو کارش نبود. علیه کسی حرف نمیزد حرفی که کسی رو آزار بده نمیزد. اما در عین حال باهمه شوخی و خنده و با نشاط و مهربون بود. مثلا یادمه مریض شدم، سرما خورده بودم تا اومد دید تو حجره موندم و نرفتم سر کلاس، آمد آرام نشست بالای سر من و گفت: « بالام قربان اولوم» 🔵⚫️⚪️🔴 خلاصه با لهجه شیرین چقدر به من محبت کرد. بعد گفت:« آش میزارم برات» خیلی آدم دردمندی بود وقتی از مشکلات جامعه می‌گفت اشک می‌ریخت. یعنی به پهنای صورتش اشک می‌ریخت. یه مدتی هم کردستان بود. برای مردم کُرد خیلی دلش می‌سوخت ایشان به جای اینکه صحنه های درگیری و ابعاد نظامی را برای ما بگه اشک می‌ریخت و می‌گفت: شاهد بودم که توی اون درگیری ها مردم غیر نظامی چه آسیبی دیدند خیلی روح لطیفی داشت. خب اهل شور بود و اهل شعور بود اهل خدمت بود. واقعا ساده و بی ریا به همه خدمت می‌کرد. اصلا رو زمین بند نبود. چون جسمش هم سبک بود، تو راه رفتنش سرعت داشت. خلاصه آرام احساس می‌کرد این موندنی نیست ایامی که از جبهه می‌آمد فقط جسمش در اینجا بود گویا تمام وجودش را در جبهه جا گذاشته بود و این حال او، گاه در کلاس های درس او را لو می‌داد. کلاس تمام می‌شد اما سیفی در فکر عمیقی بسر برده بود. تمام هوش و حواسش به جبهه بود. او علیرغم مهر و محبت فراوانی که داشت، اما تمام وجودش تذکر بود. ناخواسته وقتی او را میدیدم یاد خدا در من زنده میشد. هرگاه لازم می‌دید با زبانی بسیار دلسوزانه تذکر لسانی میداد . و از آنجایی که خود عامل بود و از روی مهر و دلسوزی تذکر میداد، واقعا تاثیرگذار بود. بسیار ساده و در فقر و محرومیت زندگی میکرد الان که به ذهنم فشار می‌آورم فقط لباس کاموایی آبی کم رنگ با یک شلوار خاکی از او در ذهنم خطور می‌کند. موارد زیاد او را می‌دیدم که ناهار مدرسه را نمی‌گرفت موقع ظهر با یک قرص نان خود را سیر می‌کرد. بعدها شنیده بودم که حتی از حوزه، شهریه هم نمی‌گرفت. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «ویژگی ها» راویان : دوستان شهید مجموعه ای از صفات خوب را در خودش ایجاد کرده بود. علی مثل تمام عارفان و عالمان عامل،راه رسيدن به خدا را رها شدن از خود می دانست و قيود مادی را مانعی بر سر راه کمال. زمزمه همیشگی اش این جملات بود : در زدم،گفت کیست؟ گفتمش ای دوست،دوست. گفت اگر دوستی، از چه در این پوستی؟ دوست که در پوست نیست! گفت: عجب عالمی است!ساغر بزم تو کیست؟ گفتمش ای دوست،دوست.... بیشتر لبخند بر لبانش بود. خیلی سریع با افراد جوش میخورد و آن ها را جذب میکرد.مکروهات را انجام نميداد. مثلا وقتی سرسفره می آمد،دستش را می شست و با نمک غذا را شروع و در میان غذا آب نميخورد. مراقبت از چشم او فوق العاده بود.در کوچه و خیابان،سرش را پایين می انداخت و اصلا بلند نمی کرد. وقتی منزل ما می آمد،هنگام رفتن همینطور که سرش پایين بود چقدر از مادرم تشکر میکرد. یکی از الگو های رفتاری او برخورد با مادرش بود.ما از علی در این موضوع درس گرفتیم. وقتی پیش مادر بود اینقدر خوش برخورد بود که تعجب میکردیم. مادر دور سرت بگردم،چیکار میکنی،شرمنده ام کردی و...جوری برای مادرش زبان می ریخت که همه درس می گرفتند که آدم با پدرومادر چطور صحبت کند. ⬜️⬛️ در هر کاری پیش قدم بود.هروقت هزینه داشتیم کمک میکرد. وقتی دعا میخواند در وسط می نشست و تکبر نداشت با این که مداح وقاری مسلط قرآن بود،اما مثل بقیه رفتار میکرد. در نماز ها بیشتر پیش نماز بود،او اينقدر با سوز نماز میخواند که بیشتر رفقا گریه می کردند. علی به تمام معصومین ارادت داشت،اما بیشتر موقع شروع روضه به حضرت زهرا(ع) و امام حسین(ع) متوسل میشد. عجيب به حضرت زهرا(ع) ارادت داشت. یکی از دوستاش میگفت:بعد از شهادت علی،او را در خواب دیدم.صدای مداحی آمد. پرسیدم علی جان کجا هستی؟ گفت نمیدانم❗️ واقعا نمیدانم کجا هستم❗️ بعد مکثی کرد و گفت: هرجا حضرت زهرا(ع)باشد من هم آنجا هستم.... صداقت نهفته در صدایش، موقع مناجات صبحگاهی هنوز در گوش دوستان طنین انداز است. زمانی که با همان لهجه شیرین آذری،از صمیم قلب،خدا را صدا می زد واز عمق وجود،شهادت را طلب میکرد. شوخ و خنده رو بود اما طوری شوخی میکرد تا خدای نکرده کسی ناراحت نشود. به همه محبت داشت که معنویت او را نشان میداد. امر به معروف و نهی از منکر را با محبت انجام میداد. طوری که انسان مقید به انجام میشد. مثلاً یک بار دوستی با دوستش شوخی کرد. طرف کمی ناراحت شد. علی خیلی با محبت و مخفیانه گفت: عزیزم،به اینجا توجه کن که وقتی این شخص در جمع ناراحت شد،بعد ها باید او را پیدا کنی و حلاليت بگیری. ⬛️⬜️ مستقیم نمی گفت که این کار خوب نیست. تنها می گفت و جوری میگفت که طرف خُرد نشود. بیشتر مواقع ساکت بود و ماخوذ به حیا. تا نمی پرسیدی لب به سخن نمی گشود. وقتی هم کلامی بر زبانش جاری بود،سخنانش،سرشار از آموزه بود و نکته های سنجیده. اکنون او در عالم بالا سکنی گزیده و ما واماندگان از قافله عشق،در حسرت یک ديدار او. تمام امیدمان به نگاه او و دیگر یاران شهیدمان است تا زمانی که عقده های دلمان وا و دلمان کربلایی می شود،با دست نوازش خويش،آراممان سازند. بدان امید که روزی به جرگه و حلقه آنان بپیوندیم و این فراق پایان پذیرد. خیلی اهل نصيحت نبود،ولی چون جذبه بسیار بالا داشت بدون اینکه نصيحت کند باعث میشد طرف مقابل تغییر کند.زیاد نصیحت نمی کرد ولی باعث شد که آن فرد منقلب شود... به صله ارحام خیلی توجه داشت. موقعی که از منطقه برمی گشت یکی از همسایه ها می آمد و می گفت: مژدگونى بدین علی از جبهه برگشته،ولی شب می شد و هنوز از علی خبری نبود❗️ نگو که يکسره از جلوی راه آهن تا خونه،به تمام اقوام و دوستان سر میزد. موقع برگشت هم همینطور بود. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «لشکر سیدالشهدا» راوی : برادر طهماسبی اوایل سال ۶۳ از تهران به عنوان تبلیغ رزمی به جبهه اعزام شد. این بار گردان تخریب لشکر ده سیدالشهدا(ع) را برای خدمت انتخاب کرد. به محض ورود علی به گردان تخریب، معنویت این عزیز باعث شد که بچه های تخریب، گرد وجودش حلقه زنند و از سلوک معنوی او بهره ببرند. شاید علی از جهت ظاهر، زیاد دروس حوزوی نخوانده بود، اما در سیر وسلوک سرآمد بود. وقتی برای بچه های تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه‌ی آن را دیده است. او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند و در مدت چند ماهی که در واحد تخریب لشکر سیدالشهدا(ع) بود، همه را شیفته‌ی اخلاق خود کرد. صدای دلنشین و توأم با اخلاص علی موجب شد سایر گردان های لشکر سیدالشهدا(ع) هم برای عزاداری در مقر واحد تخریب حضور پیدا کنند. روزهای به یاد ماندنی بعد از عملیات خیبر و غصه‌ی بچه ها از جاماندن جسم همسنگرانشان در جزیره مجنون، با نوای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد. او وقتی روضه میخواند، خودش را در صحرای کربلا میدید و بارها شده بود که در حین مداحی، بی حال میشد و نفس هایش به شماره می‌افتاد. اوج ارادت علی در مداحی اش، روضه حضرت رقیه(ع) بود. خیلی با احساس، رفتن خار در پای این بی‌بی را بیان می‌کرد. سعی میکرد در جمع بچه های تهران، با لهجه اذری نخواند، اما در خلوت خود نغمات اذری را به زبان می‌اورد و تک و تنها پشت خاکریز گریه می‌کرد... علی نمازهایش طولانی میشد. انقدر نماز را با میخواند انگار توی این دنیا نیست‌. 🟡🟦🟢🟪🟤🟧🟣🟥🟠 یک روز بچه ها به علی اعتراض کردند و گفتند نماز را تند تر بخوان. علی برگشت و با آن چهره‌ی ملکوتی، در جواب حکایتی از شهیدِ محراب آیت‌الله مدنی تعریف کرد و گفت: «در صف اول نماز جمعه تبریز، پشت سر شهید مدنی نماز میخواندیم، این شهید هم نماز هایش توأم با ارامش و اشک بود.» شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال خواندن اقامه و اماده شدن برای نماز بود که شنید می گویند: «اقا نماز را تند بخوان.» یک دفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و درحالی که قطرات اشک، صورتش را پر کرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: «قارداش جان، میدونی میخواهی با کی حرف بزنی❓» نقل این حکایت، با ان اخلاصی که علی داشت، همه را به تفکر وا داشت... *** اوایل اردیبهشت سال ۶۳ بود که لشکر سیدالشهدا (ع) به موقعیت شهید موحد در سه راه جفیر نقل مکان کرد. علی بلافاصله پیگیر سروپا کردن حسینیه شد. شبها بعد از نماز بچه هارا دور هم جمع میکرد و دسته عزاداری در مقر تخریب به راه می‌افتاد. او برای امتحانات حوزه، به تهران میرفت و به محض فراغت، خود را به جبهه می رساند. علی بارها و بارها در عملیات های مختلف جان را در کف گرفت که تقدیم دوست کند. اما خدا چیز دیگری میخواست. 🟡🟦🟢🟪🟤🟧🟣🟥🟠 اخرین باری که او را دیدم قبل از عملیات والفجر۸ بود. برای نماز جمعه به دزفول رفتم، درحالی که سخنران قبل از خطبه مشغول سخنرانی بود. از دور هم من او را دیدم، هم او من را دید و بی اختیار از صفوف نماز گذشتیم و همدیگر را در اغوش گرفتیم. بعد از دوران گردان تخریب دیگر او را ندیده بودم. علی ملبس به لباس روحانیت بود. من اولین بار بود که او را دراین لباس می‌دیدم. قیافه ترکه‌ای و عمامه سفید، چهره عرفانی او را زیبا تر کرده بود. وقتی او را در اغوش گرفتم، شروع کردم به تکان دادن او، علی که خوشحال از این دیدار بود با مهربانی و همان شوخ طبعی همیشگی گفت: «تکانم نده که معنویتم می‌ریزه» چند دقیقه گذشت، انگار نه انگار که ما در صفوف نماز هستیم. این اخرین دیدار ما بود. وقت خداحافظی به علی گفتم: به کدوم یگان رفتی❓ اینقدر که یادم هست گفت لشکر۲۵ کربلا هستم. بعدهم خداحافظی کردیم. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚😊
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ «اسطوره» حمیدقماشچی حدودا سال ۶۴ بود ڪه توفیق طلبه شدن و تحصیل در حوزه علمیه قم را پیدا ڪردم. حدودا یڪ سالے بود ڪه ما در مدرسه رسول اڪرم(ص) ڪه زیر نظر حوزه علمیه بود درس مےخواندیم. دقیقاً یادمه یڪے از روزهاے زمستان حدود ۱۱ صبح بود ڪه دوستان گفتن ڪه یڪے از طلبه هاے جدید از تهران اومدن به مدرسه و الان جاے خالے نداره. واقعا حجره ها بسیار ڪوچڪ و شلوغ بود. معمولا طلبه ها سعے مےڪردن با افرادے هم اتاق شوند ڪه تا حدودے از نظر روحیات از نظر سطح درسے در یڪ هماهنگے خاصے باشند تا از وجود هم استفاده ڪنند. در این شرایط ڪسے داوطلب نشد ڪه با ایشان هم اتاق شود. شاید از شخصیت ایشان اطلاع نداشتند. شاید جا نداشتند... ولے من وقتے براے اولین بار ایشان را دیدم، باور ڪنید از همان لحظه‌اے ڪه من به چهره‌ ایشان نگاه ڪردم، یه احساس معنویت خاصے در ایشان دیدم. ناخواسته جذب چهره نورانےاش شدم. معصومیت خاصے در چهره داشت. احساس ڪردم علے با تمام افرادے ڪه تا حال دیدم متفاوت است. بلافاصله پیش قدم شدم و پیشنهاد دادم که ایشون به حجره ما تشریف بیاورند. با آن ڪاپشن بسیجے و لوازم بسیار بسیار ساده یڪ ساڪ🧳 و چفیه و تعدادے ڪتاب📚 وارد اتاق ما شد. از آن لحظه آشنایے ما شروع شد. من نمےدانم از خصوصیات ایشون ڪدام را نام ببرم. علے آقا سنش ڪم بود. هم سن من بود.اون موقع فڪر مےڪنم ۱۸ ساله بود. اما اون ابهتے ڪه داشت،جذبه‌اے ڪه داشت،ڪلام پرنفوذی ڪه داشت،باعث شد همه ایشان را به عنوان یڪ روحانے با سن بالا حس ڪنند. هیچڪس او را به عنوان یڪ طلبه مقدمات جوان و ڪم سن و سال نگاه نمےڪرد. خودش را ڪشیده بود بالا. 💚💛🧡❤️💙💜🖤 واقعا روح خودش رو ڪشیده بود بالا. یڪے دیگه از ویژگےهاے خوبـے ڪه داشت،اخلاق خوش و جذاب ایشان بود. شاید باور نڪنید آن مدتے ڪه با ما هم حجره بودند،دوستانش از شهرهاے مختلف مےآمدند تا به ایشان سر بزنند. جالب تر اینڪه خیلے از آنهایـے ڪه مےآمدند،سن و سالشون از علے آقا بالاتر بود❗️ از استاد دانشگاه و دانشجوے فوق لیسانس و فرماندهان قدیمے و رده بالاے جنگ گرفته تا بسیجے هاے ڪم سن و سال. پس از مدتے انرژے روحانے ڪه ناشے از وصل ایشان به معبود بود. مثل بوے عطر گل ڪه پخش مےشود تمام افرادے ڪه دور و برش بودند را در بر گرفت. همه احساس مےکردند ڪه با یڪ انسان ڪامل روبه‌رو هستند و جذبش مےشدند. همه دوست داشتند پیش او بنشینند. دوست داشتند با او هم ڪلام شوند. باور ڪنید وقتے ڪه از اتاق بیرون مےرفت،حس مےڪردیم ڪه انگار یڪ نورے از اینجا خارج شده. واقعا جایش خالے بود. علے اهل شعر بود. اتومات از ذهنش به قلم منتقل مےشد.دفاترے داشت ڪه اشعار قشنگ،ڪلام عرفانے قشنگ را داخل آن دفترچه ثبت مےڪرد. جالب تر از آن اینڪه خط قشنگے داشت. به قدرے زیبا خط مےنوشت آدم دوست داشت اون خط و اون شعر رو یادگارے مثل تابلو نگهدارے ڪنه. علے بصیرت سیاسے بالایے داشت. فوق‌العاده عاشق ولایت و رهبر انقلاب بود. عاشق مقام معظم رهبرے بود. فقط همین قدر به شما بگم. من با او مدت ها زندگے ڪردم.من احساس و فڪرم این بود ڪه ایشان به آقا امام زمان(عج) وصل بود. 💚💛🧡❤️🖤💜💙 هیچ ڪس در واقع در زمان حیات ایشان همچین ادعایے نڪرده و خود ایشون هم چنین ادعایـے هیچ موقع نڪرده،ولے بعد از شهادت ایشان نشانه‌هایے دست به دست هم داد ڪه من به این نتیجه برسم. ما الان در جامعه نیز اختلافات سیاسے داریم.آن زمان هم بود. بعضی از مسئولین مدرسه علمیه ڪه ما در آن درس مےخواندیم،احساس مےشد مخالفت هایـے با نظرات ولایت فقیه و حضرت امام داشتند و تابع محض ولایت نبودند. بعضے از طلبه ها این را نمےدانستند ولے علے به مسئله پـے برده و باحالت خشم به آنها نگاه مےڪرد. این هم به نوع خودش یڪ نوع اعتراض بود. گاهے وقت‌ها مےگفت:این فلان سخنرانے ڪه آوردند،ایشون داره ڪار مےڪنه ڪه ولایت فقیه رو تضعیف ڪنه.مےگه ولایت فقیه ڪه معصوم نیست و... با این استلال در صدد تضعیف ولایت فقیه هستند. حدود سے سال پیش شهید سیفے به این مسئله رسیده بود ڪه عده‌اے هستند ولو با لباس روحانیت اما با آقا در تضادند و اعتقادشون با ولایت فقیه هم‌سویـے و هم‌خوانے ندارد. علے اهل جنگ بود نه جنگے ڪه پشت جبهه و تدارڪات و تبلیغات باشه.او نیروے عملیاتے بود. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣1⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ یعنی به محض اینکه احساس می‌کرد خبری شده در عملیات شرکت می کرد و دوباره برمی‌گشت. یکی دیگه از خصوصیاتی که داشتند و ایشان را متمایز می‌کرد، بحث این بود که واقعاً عاشق شهادت بود. چه بسا کسانی در جبهه بودند، امّا وقتی پای شهادت می‌رسید دچار تردید می‌شدند، خدایا برم؟ بمونم❓ بپذیرم این رفتن رو❓ بچه هارو چیکار کنم❓ خانواده رو❓ ایشون اصلا دل کنده بود از این دنیا. اصلا متعلق به دنیا نبود. تمام برنامه ریزی هایی که می‌کرد در این سمت و سو بود که می‌دونست شهید میشه. حتی به من گفت: من یکی از دلایل بزرگی که تا حالا شهید نشدم دعاهای مادرمه. به مادرم گفتم که دیگه برام دعا نکن. خود ایشان عکس خودش رو چاپ کرد و قبل از شهادت آماده نمود. حتی توی بعضی از مداحی هایش با اشک می‌گفت: خدایا تا کی شاهد رفتن دوستام باشم. علی واقعا عاشق شهادت بود. 🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸 علی واقعا این رو دیده بود. نمی‌گم به طمع بهشت رفت شهید بشه، طمع مثلا رفاه و نعمت های الهی، ولی می‌خوام بگم با دید اخروی رفت جبهه، با دید شهادت طلبانه. او در واقع تو این دنیا بود اما اهل این دنیا نشد. مثل یک مسافر زندگی کرد. علی خیلی ساده زیست بود. خیلی کم غذا می‌خورد. اینطور هم نبود که فقط اهل جبهه و جنگ باشه. به درس و اصول و مسائل کتب فقهی و حوزوی اهمیت می‌داد. ضریب هوشی خوبی داشت. دقیقا توی مباحث، توی کلاس درس رو می‌گرفت. قدرت گیرایی بالایی داشت. ایشون علاقه‌ عجیبی به بچه‌های بسیجی داشت. شاید اینقدر که با بسیجی ها اُخت بود، با طلبه‌های غیر بسیجی طلبه‌های غیر جبهه‌ای رفیق نبود. 🔷🔶🔹🔸🔷🔶🔹🔸 مرتب از بچه‌های بسیجی لشکر عاشورا، لشکر سیدالشهداء، لشکر ولی عصر(عج) و گردان تخریب می‌امدند برای دیدن ایشان. خیلی رفیق داشت. با علما چه ارتباط خوبی داشت. به تهران و درس برخی علما می‌رفت. با علامه جعفری ارتباط داشت. برای جمعه شب از شیخ حسین انصاریان دعوت کرد و ایشان را آورد مراغه برای سخنرانی و مراسم روضه. زیاد خدمت آیت الله مشکینی می‌رسید و حتی قول شفاعت از ایشان گرفت. از اذان و مداحے این بنده خالص خدا که چیزی نمیشود گفت. ازبس اخلاص و سوز داشت. این ها حقایقی هستند که باید بازگو شود، علی نه تنها طلبه بود، معلم هم بود، نه تنها استاد عقاید بود، استاد اخلاق هم بود و... منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚
ڪتاب (بیا مشهد) ⃣2⃣ 🍁 شهیدے ڪه امام زمان بهش گفت بیا مشهد شفا بگیر ✨✨✨✨✨✨✨✨ « مادر » جمعے از دوستان شهید علے سیفے مادرے داشت ڪه یڪ زن ڪامل و مؤمن و مهمان نواز بود. زهرا خانم بسیار برای بچه هاے رزمنده حرمت قائل بود. یعنے این مادر پناهگاه رفقاے رزمنده بود. مثلا وقتے از ڪوچه رد مےشدیم وقتے مارو مےدید مےگفت: ناهار حتما باید بیایید اینجا، ناهار بگذارم تا شما بخورید. یه زن عجیبـے بود. بسیار محترم بود. تو منزل خودش روضه برگزار مےڪرد و از این مادرهاے خوب و فداڪار بود. رفتار علے با مادرش، رفتارے بود ڪه اسلام توصیه مےڪرد. او ڪاملا به توصیه های اسلام عمل مےڪرد. یادمه ڪه علے مےگفت: بعضے وقت ها مادرم رو دست من مےخوابه. بعد مادرم رو ناز مےڪنم. بعد ڪه ميبینم خوابیده همینطور مےشینم تا مادر خودش بیدار شه. جالب بود ڪه مےگفت: همینجور مےشینم.اصلاً تڪون نمےخورم. گفتم علے شاید مادرت تا صبح بخوابه. گفت اشڪال نداره. یڪبار حدود پنج ساعت شد. من بالاے سرش همینطور دراز ڪشیدم و دستم زیر سر مادرم بود. بعد بلند شد و گفت: تو چے ڪار مےڪنے اینجا❓ ✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️ گفتم: مادر جان، شما خوابیدے و با این خوابت براے من آرامش ایجاد ڪردی... علے با مادرش خیلے متین صحبت مےڪرد. بسیار با قول لین حرف مےزد. مادرش هم ازش راضے بود.یعنے اصلاً ندیدم ڪه لحن ڪلامش تغییر ڪند. بحث ازدواج علے ڪه پیش مےآمد مرتب شوخے مےڪرد. بعضے وقت ها خیلے جدے مےگفت: شما یڪے براے من پیدا ڪنید ڪه هم سن و سال مادرم باشه تا من ازدواج ڪنم❗️ وقتے تعجب مارا مےدید مےگفت: مےخوام با مادرم پیش هم بمونند ڪه مادرم تنها نباشه. من هم برم دنبال جبهه و ڪارام. برادر داورے مےگفت: من یڪے از لطیف ترین رابطه هاے مادر فرزندے را میان ایشان و مادرشان دیدم... بارها باهم به دزفول رفتیم و ایشان تلفن مےزد به مادر عزیزشان وچه قربان صدقه اے برایش مےرفت. بعد هم گوشے را به من مےداد و مےگفت شماهم با ایشان ڪمے صحبت ڪن. ❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨❄️✨ من زبان آذري بلد نبودم، فقط لهجه شیرین ایشان و آن عاطفه مادرے را در صحبت شان درڪ مےڪردم. صداے مادر را ڪه مےشنید بال مےڪشید و انگار روے زمین نبود. مےگفت تو هم به مادرم بگو اینجا چقدر خوش مےگذره. مادرم ناراحت غذا و سرماے هواست.❄️ چون آموزش غواصے مےدیدیم و فصل سرماهم بود، همیشه سرما خورده و گریپ بودیم و مادر پشت گوشے مےفهمید ڪه صداے علے گرفته و سرما خورده است. مادرش یڪبار مےگفت: یڪ روزے علے آمد مرخصے. رفت وضو بگیره، گفتم اصلا علے پسرم پول داره❓ رفتم سراغ شلوارش دست ڪردم تو جیبش، نمےدونم از ڪجا فهمید!از داخل حیاط گفت: مادر❗️برڪت پول رو خدا مےده❗️ علے با اینڪه پول ڪمے داشت و از حوزه هم شهریه نمےگرفت، ولے هیچگاه حرف از بـےپولے نمےزد. بعد از شهادت علے، مادرش واقعا حرمت شهید و مادر شهید رو تا آخرین روزش ڪه در دنیا بود حفظ ڪرد. فردے نبود ڪه ناشڪرے ڪنه، خدا نڪرده بد و بیراه بگه، همیشه در دفاع از آرمان هاے شهید محڪم بود. واقعا تا آخریت لحظه عمرش راه پسرش رو حفظ ڪرد و بیست سال بعد از شهادت علے از دنیا رفت. منبع :: ↙️ نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی (همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ⚠️⚠️⚠️ ❗️❗️تایپ کتابها در مجازی و مطالعه ی رایگان پی دی اف کتابها با اجازه از انتشارات و مؤلف باشه❗️❗️ 📚
🔰 مایه حجاب 🔹 اگه ما یک رگی ببینیم که درونش خون نیست چی میگیم؟؟! ▪️ میگیم این رگ از خون بدش میاد؟! خون رو دوست نداره؟! مخالف خون هست؟! ضد خون هست؟! ▪️ یا میگیم باید بررسی کنیم چه چیزی باعث مسدود شدن مسیر ورود خون به رگ شده؟! 🔹 عفاف و حجاب برای زن، مثل خون برای رگ هست، ذاتا و فطرتا در وجود زن حجب و حیا نهفته شده و اگه ما زنی رو ببینیم که بدون حیا و حجاب هست بررسی کنیم چه عواملی باعث شده این زن از فطرت خودش دور بشه؟ 🔸 اگه ما میخوایم در جامعه شاهد بشیم و شاهد بی حیایی و بی حجاب در پیرامون مون نباشیم، باید عوامل و ریشه های جدایی زن از عفاف و حجاب رو از بین ببریم. 🔸به جرات میتوانم بگویم زنان حجاب رو دوست دارن و ازش متنفر نیستن؛ علت تقابل و مخالفت شون با حجاب، یک دارد، مانند: ▪️ برخی دچار شده اند ▪️ برخی دچار هستن ▪️ برخی دارن به واسطه برخی کژ اندیشی ها و برخوردهای نادرست میکنن ▪️ برخی دچار شده اند ▪️ برخی هستن و کسی بهشون آموزش نداده ▪️ برخی مسیر رو کردن 🔸 اما، در نهانِ همه اونا بازم هست و میدونن اساسش درست و قابل قبوله 🔹 راه ترویج حجاب و محجبه کردن اینها، از مسیر جریمه و محدودیت و محرومیت نمیگذره؛ راه موثر و نتیجه بخشِ محجبه کردن اینها: ▪️ لحن مناسب ▪️ زبان خوش ▪️ ارتباطِ همراه با شخصیت قائل شدن ▪️ رفاقت و صمیمت ▪️ تبیین متناسب با شخصیت طرف مقابل ▪️ اتصال به اهل بیت 🔹و ... هست. تجربه های مکرر ثابت کرده اگر ما اصول مخاطب شناسی رو در تبلیغ حجاب رعایت کنیم و با لحن و بیانی خوب و در زمان و مکانی مناسب با آنها ارتباط بگیریم، نتیجه اش استقبال و همراهی آنان با ماست. پ.ن: حساب آن معدود زنانی که روحشان را به شیاطین جنی و انسی فروخته اند و جز با اقدامات سلبی و محرومیتی نمیشود در مقابلشان ایستاد را از زنان بدحجاب و بی حجاب جدا کنیم و یکسان برایشان تجویز نکنیم. ✍️ سید احمد رضوی @s_a_razavi