eitaa logo
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
9.4هزار دنبال‌کننده
25.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
508 فایل
°• ❀﷽ ﴿مولاعلے(علیه السلام): هماناعفیف وپاڪدامݧ فرشتہ اےازفرشتہ هاست♥‌°﴾ . همھ چیزصلواتیست |میهمان مادَرماݧ حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها)هسٺیم . خادم : 📩|| @Farmandehh313 تبادلاٺ: 📋| @khademha شعبات: 🛒🛍 @Organic_saraye_bamboo@aramehaye_Jan
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خاطرات بین المللی دعای توسل: 🌹🌿🍁🌹☘🌿🍁☘🌹🌿🍁🌹🌿 🌿 💠بسم الله الرحمن الرحیم💠 🌸 از شهر مقدس قم🌸 3. 🔸دعای توسل در حرم امام رضا(علیه السلام) 🔸سلام؛ آرش هستم ۲۱ ساله، اهل قم و در حال حاضر در دانشکده افسری ارتش، پارت خلبانی در تهران مشغول به تحصیل هستم. در حالی که من فقط سه روز پشت سر هم، روزی یکبار دعای توسل را خواندم، این دعا زندگی مرا ۱۸۰ درجه تغییر داد و چکار کرد با زندگی من! بنده به دلیل اینکه مخصوصا خلبانی را خیلی دوست داشتم در سن ۱۹ سالگی تصمیم گرفتم به ارتش بروم، بنابراین ثبت نام کردم، در آزمون شرکت کردم، قبول شدم و الآن سه سال است که در آنجا درس می خوانم. در دانشکده خلبانی هر ماه خلبان ها را چکاپ کامل می کنند و اینبار ۲۹ خرداد ۱۳۹۶ بود که دکتر برای معاینه آمد و من از لحاظ جسمی و عقلی خوب بودم و مشکلی هم نبود، اما نمره چشم من که ۱۰ و ۱۰ دهم بود تا نمره ۸ و ۱۰ دهم پایین آمده بود، به طوری که خودم حس می کردم که چشمم ضعیف شده و مگس پران دارد و شبها هم احساس جرقه زدن در چشمم را دارم که این بدترین حالت برای چشم یک خلبان است! دکتر هم به این دلیل که طبق قانون ارتش نمره چشم خلبانها از ۱۰ و ۱۰ دهم نباید پایین تر باشد، نامه ای به فرماندهی نوشت که این خلبان، نقص در اعضای بدن دارد و چشم او ضعیف شده است. من خیلی ناراحت شدم و دقیقا مثل بچه ها فقط گریه می کردم چون که یا باید اخراج می شدم و یا درمان می کردم. تصمیم گرفتم به مشهد بروم و به دکتر مراجعه کنم. دکتر گفت: "چشم شما را آفتابگردان زده است." بله، خلبان ها عینک مخصوصی دارند که چشم آنها را از اشعه خورشید محافظت می کند و متأسفانه چشم من هم چنین آسیبی دیده بود. چاره ای نداشتم و باید چشمم را عمل لیزر می کردم ولی زمانی که نزد دکتر رفتم به من گفت: "شما نمی توانید این عمل را انجام دهید چون کانون عدسی چشم شما جلوی مردمک است، نه پشت مردمک که در این صورت نمی شود این عمل را انجام داد." من خیلی ناامید شدم و گفتم خدایا چکار کنم؟! حتما حکمتی در کار است! هنوز مشهد بودم و به حرم امام رضا رفتم و در اولین روز دیدم که آقای جوانی دارد دعا می خواند و خیلی اشک می ریزد و ناله می کند! روز دوم رفتم و دیدم همان آقا درحال دعا خواندن است! همینطور روز سوم و روز چهارم، اما روز پنجم که رفتم از او پرسیدم: شما هر روز اینجا می آیید و دعا می خوانید؟! گفت: بله، به خدا قول دادم که هر روز به حرم بیایم و دعای توسل بخوانم. پرسیدم: مگر چیزی شده یا کاری کردید؟ گفت: دعای توسل پسرم را از مرگ نجات داد! پرسیدم: مشکل پسرتان چه بود؟ گفت: سرطان معده داشت!!! و اما من؛ خدا می داند که آنچه را که شنیدم باورم نشد! قربان امام رضا بروم! شب رفتم هتل و بعد از ۵ ماه وارد تلگرام شدم و در یکی از گروه ها خاطره پسر جوانی را خواندم که تجدید شده بود و نمی توانست به مدرسه اش برود ولی با هر روز خواندن دعای توسل به مدرسه اش رفت و آبرویش حفظ شد! 🔹(خاطره شماره 58 از کانال خاطرات بین المللی دعای توسل: باید از این مدرسه بروید!) 🔸همین سبب شد که وارد کانال خاطرات شما شدم و خاطرات زیادی را در آنجا دیدم. آن شب من نخوابیدم و آنقدر گریه کردم و افسوس خوردم که چرا من هر روز دعای توسل را نمی خوانم. بنابراین تصمیم گرفتم از حالا که مشکل دارم و ناامید هم هستم خواندنش را شروع کنم. به حرم امام رضا رفتم و ۳ روز پشت سر هم دعای توسل را خواندم! معمولا چشم هایی که مگس پران دارند مثلا در هوای روشن یک تار مو در هوا می بینند و من بعد از این ۳ روز اصلا اینطور نبودم! سریع به مطب رفتم که چشم پزشک هم بعد از معاینه با تعجب گفت: " کانون عدسی چشم شما به پشت مردمک رفته است! " دکتر اصلا باورش نمی شد! من واقعا نمی دانستم چه بگویم و الآن دارم خاطره ام را با حالت گریه برای شما می نویسم! بنابراین خیلی زود عمل لیزر انجام شد و بعد از دو هفته، نمره چشمم ۱۰ و ۱۰ دهم شد و دکتر هم یک نامه صحت و سلامت برایم نوشت و به دانشکده افسری برگشتم و من همچنان دعای توسل را هر روز می خوانم. 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸 🔸کانال خاطرات بین المللی دعای توسل به نقل از حاج آقا مرتضی بیگلری j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
سلام رفـــقـــاے جان🌸🍃 از این به بعد خاطرات مربوط به چادري شدن دوستای گلمون رو براتون میزاریم ان شا
بــســم الله الرحمن الرحیم🌸🍃 وقتي در يك مسير درست همه چيز ساده و شاد پيش نميره... ده سال پیش وقتی دختری دانشجو بودم چادری شدم. به عشق امام زمان لباس مادرشان را برگزیدم تا بیشتر به چشم ایشان بیایم... از شوق این انتخاب در پوست خود نمی‌گنجیدم. چادر به سر می‌کردم و راه می‌افتادم در محوطه سرسبز و بهاری دانشگاه قدم می‌زدم و کیف می‌کردم! بلد نبودم آن را چطور جمع و جور کنم. با اینکه برایش کش دوخته بودم بارها از سرم می‌افتاد. دوباره آن را می‌پوشیدم. خاکی و گاه برعکس و تا مدت‌ها نمی‌فهمیدم چادر را برعکس پوشیده‌ام! مهم نبود. روی ابرها راه می‌رفتم. حال کسی را داشتم که تمام عمر فلج بوده و به ناگاه دو بال به او هدیه کرده‌اند. اما همه چیز اینقدر ساده و شاد پیش نرفت. تقریبا هیچ کس از خانواده، فامیل و دوستان به من برای این انتخاب آفرین نگفت و تشویقم نکرد. مادرم اصلا راضی نبود و می‌گفت: «چادر جلوی دست و پاتو می‌گیره!» دایی جان اولین بار که مرا دید با نیشخند "کلاغ سیاه" صدایم کرد و حاضر نبود در ماشینش بنشینم! دو تا از بهترین دوست‌هایم به خاطر اینکه خجالت می‌کشیدند در کنار یک چادری قدم بزنند به طور کلی با من قطع رابطه کردند. هر کی با من مواجه می‌شد اگر هم مسخره‌ام نمی‌کرد می‌گفت: «مگه حجاب قبلت چه مشکلی داشت؟!» طعنه‌ها و سرزنش‌ها خیلی اذیتم می‌کرد. گاهی از دست اطرافیان می‌رنجیدم. گاهی به خدا گله می‌بردم. از امام زمان یاری می‌خواستم. یک چشمم اشک شده بود و چشم دیگر خون. فکر می‌کردم دنیا تمام شده و تمام مقبولیت و احترام خود را نزد تمام کسانی که دوستشان دارم از دست داده‌ام. تصمیم گرفتم با یکی از دوستانم که چند ماه قبل از من چادری شده بود درد دل کنم و از او راهکار بخواهم. برای او از اذیت‌ها و طعنه‌ها گفتم برایش تازگی نداشت. متوجه شدم که پدرش با تصمیم او خیلی بد برخورد کرده است. گفت: «از وقتی چادری شده‌ام پدرم مرا در اتاق حبس می‌کند و نمی‌گذارد بیرون بروم می‌گوید معتاد می‌شدی بهتر از چادری شدن بود تو لکه ننگ فامیلی!!» در عجب بودم که چطور اینقدر آرام و شاد است. گفت: «این اذیت‌ها مثل تجربه سکرات موت است. می‌گذرد و موقتی است اما برای اینکه به حیات بهتر و برتر برسیم نباید از این مردن فرار کنیم. بگذار نفست بمیرد تا در عالمی بهتر و وسیع‌تر دوباره زنده شود.» حال که سالها از آن ماجرا می‌گذرد می‌بینم که این مردن برای من سرآغاز ورود به دنیایی بود که لذت و شیرینی آن را سابقا نچشیده بودم. حال می‌دانم که تمام آن طعنه‌ها و سرزنش‌ها جلال خدا بود در سکرات موت نفس من و همه برای تولد دوباره‌ام لازم بود. نویسنده:بےنشان منبع:من و چادرم،خاطره ها #khaterechador.blogfa.com ..j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra  |♡•
چادرم یادگار مادرم زهرا ♡‌•°
کانال خاطرات بین المللی دعای توسل: #خاطره #نمره_چشم #قم 🌹🌿🍁🌹☘🌿🍁☘🌹🌿🍁🌹🌿
کانال خاطرات بین المللی دعای توسل: 🌹🌿🍁🌹☘🌿🍁☘🌹🌿🍁🌹🌿                                               🌿           💠بسم الله الرحمن الرحیم💠 🌸 از شهر مقدس قم🌸 9. 🔸فقط از خدا کربلا می خواهم 🔸در سال ۱۳۹۳ وقتی که با خادم بزرگوار مسجدی در شهر مقدس قم درباره برکات هر روز خواندن دعای توسل صحبت کردم، او گفت: اگر واقعا دعای توسل این اثرات را دارد، من از همین امروز خواندنش را شروع می کنم و فقط از خدا کربلا می خواهم، به دلیل اینکه این چند سال، خیلی به دیگران زیارت قبول گفته ام و دیگر طاقتم تمام شده است! من هم با اطمینان و امید فراوان به خدای بزرگ و به خاطر برکات زیادی که تا آن لحظه از دعای توسل دیده بودم و بخصوص اینکه برای فراهم شدن شرایط تشرف به کربلا این دعای عظیم الشأن را بسیار مؤثر می دانستم، به او گفتم: إن شاء الله بزودی به برکت هر روز خواندن دعای توسل به زیارت کربلا مشرف می شوید و این سفر معنوی روزی شما خواهد شد، زیرا تجربه ها و خاطرات دعای توسل این را نشان می دهد که همه کسانی که هر روز دعای توسل را می خوانند، نه تنها به زیارت کربلا مشرف می شوند، بلکه إن شاء الله بیشتر از یکبار این توفیق بزرگ نصیب آنها خواهد شد. بعد از تقریبا ۲ ماه ایشان را دیدم در حالی که بسیار خوشحال بود. پرسیدم خبری شده؟ 🔶 گفت: حاج آقا! این دعای توسل واقعا خیلی جالب و مؤثر است! از همان روزی که درباره اثر هر روز خواندن دعای توسل با من حرف زدید، خواندنش را شروع کردم، آنهم فقط به نیت زیارت کربلا! بعد از چند روز، یک نفر از اهالی محل که در همین مسجد نماز می خواند پیش من آمد و گفت: من و چند نفر از نمازگزاران این مسجد، با همدیگر تصمیم گرفته ایم که هر کدام مقداری پول بگذاریم تا شما را برای همین اربعین به زیارت کربلا بفرستیم! 🌸اللهم عجل لولیک الفرج🌸  درصورت داشتن سوالی👇👇👇 ایدی حاج اقا مرتضی بیگلرے👇 @Biglari114 🔸کانال خاطرات بین المللی دعای توسل 🌟 j๑ïท ➺ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
صبح یکشنبه بود قراربود شب ساعت8 حرکت کنیم ؛ 9 صبح بود هنوز گذرنامه نداشتم ویزاکه هیچی... جلوی در اداره گذرنامه بودم حسین زنگ زد +سلام داداش خوبی نوکرم توخوبی +گرفتی گذرنامه رو ازصبح استرس تو رو دارم😔 داداش گفتن بیام اداره گذرنامه ، اونجاس +باشه داداش گرفتی بهم بگو ردیف میشه باشه چشم قطع کرد رفتم تو خیلی شلوغ بود پرسیدم گفتن کلا صادر نشده باید بشینی شانست بزنه امشب بدن وگرنه فردا... بابغض زنگ زدم حسین بهش گفتم نمیشه من بیام قسمت نشد شمابرید حسین گفت: این چه حرفیه ماقرارگذاشتیم باهم بریم توکل داشته باش درست میشه اگه نشد فردا صبح میریم گفتم ن برنامه هاتون خراب میشه گفت نه نهایتش بچه ها روراهی میکنیم منوتوبا اتوبوس میریم دلمو گرم کرد داخل جانبود بشینم ایستاده بودم ساعت شد ۶ عصر حسین پیام داد چه خبر گفتم داداش هنوز ندادن هربیست دقیقه اسم ۱۰ نفرمیخونن تحویل میدن گفت باشه داداش تااینجا اومدی بقیشم ردیف میکنه گفتم دارم ازاسترس میمیرم گفت ی بهت میگم هربار گیرکردی بگو من خیلی قبول دارم گره کارمنم همین باز کرد( اخه خودشم به سختی اجازه خروج گرفت) گفتم باشه داداش بگو گفت تسبیح داری گفتم اره گفت بگو حتما نظر میکنه منتظرتم قطع کردم چشممو بستم شروع کردم ... 10 تانگفتم که یهو گفت این 5 نفر اخرین لیسته بقیش فردا توجه نکردم همینجور گفتم که یهو اسمم خوندن بغضم ترکید باگریه گرفتم رفتم سمت خونه حاضر بشم وقتی حسین رو دیدم گفتم درست شد اشک توچشمش حلقه زد گفت 😔❤️ ♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ •♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•