فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل پدر...
#سردار_سلیمانۍ و پدران آسمانۍ #شهید یادتاݩ همیشہ در جانماݩ زنده اسٺ.
j๑ïท ➺
•♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡•
سلام
چیزی براتون میفرستم عشق کنید ولی قول بدین برا همه خیلی دعا کنین
ابتکار بسیار زیبا از تولیت حرم امیر المومنین روی نوشته زیر انگشت بزن
www.imamali.net/vtour
وارد حرم شدید توجه کنید روی هر فلشی که کلیک میکنید يه مقدار صبر کنید تصویر شفاف ميشه. ودر هر صحن باچرخش و عقب جلو کردن میتوان کاملا زیارت کردهر جای حرم که دوست داريد زیارت کنید. بنده رو هم دعا کنید. زیارتتون قبول باشه
التماس دعا
اللهم عجل لوليك الفرج
بفرستین توگروهاتون همه استفاده كنن
♡ㄟ(ツ)ㄏʝσɨŋ
• ♚♡| @fadaei_hazrat_zahra |♡♛
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
👈 امروز ۱۳ رجب ۱۴۴۱
ولادت باسعادت امام علی علیه السلام🌺
میخوام جور دیگه ایی تبریک بگم :
✅روز مرد مبارک باشه برای زنانی که ، مردانه در خط مقدم بیمارستان ها این روزها میجنگن ...
نه نرهای متظاهر به دکتری که تو این روزها خودشونو در قرنطینه نگه داشتن تا از مرگ فرار کنن ...
چقدر زیباست این دو آیه :
أَیۡنَمَا تَكُونُوا۟ یُدۡرِككُّمُ ٱلۡمَوۡتُ وَلَوۡ كُنتُمۡ فِی بُرُوجࣲ مُّشَیَّدَةࣲۗ [سوره النساء 78]
هر کجا که باشید مرگ شما را فرا میرسد حتی در دژهای مستحکم ...
پس با این شرایط :
أَیۡنَ ٱلۡمَفَرُّ [سوره القيامة 10]
راه فرار کجاست ؟!؟
✅ روز مرد مبارک باشه برای زنانی که، مردانه در روزهای سرد زمستان در کنار خیابان ها دست فروشی میکنن برای لقمه ایی نان حلال ...
نه برای نرهایی متظاهر به مردان که در همان خیابان ها در کنار همان دست فروشان چشم چرانی میکنن برای لقمه ایی حرام ...
✅ روز مرد مبارک باشه برای زنانی که، مردانه این روزها رو تحمل میکنن و صبوری به خرج میدن و از شوهر های خودشون تو این وضعیت اقتصادی که اخر سال پیش اومده، انتظار خرید عید ندارن ...
نه نرهای متظاهر به مردان که در تمام روزهای سال ، روزی رو به زن هاشون ارامش ندادن و همین رو هم ازشون دریغ کردن ...
✅ روز مرد مبارک باشه برای زنانی که، مردانه در شرایط بحرانی زندگی پشت شوهر و زندگی خود ایستاده اند ...
نه نرهای متظاهر به مردان که خوشی خودشون را به جای اینکه با خانواده خودشون تقسیم کنن به زنان غریبه تقسیم میکنن ...
✅ روز مرد مبارک باشه برای پسرانی که بعد خوندن این مطالب بهشون بر نخورده و مردانه پشته زن های زندگیشون ایستادن و بمونن ...
🔵 به دور از جنسیت ، کمی مرد باشیم ...
#دل_نوشته_طلبه
🍃@modarese_novin🍃
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دِلبَــرترینِ عالَـم
🌸 میلاد امیرالمومنین(ع) مبارک.
#تصویری
@Panahian_ir
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr
🔹داستانک
#شجاعت_شهیده_صدیقه_رودباری
زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد: خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو.
مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه، می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه؟ می خواهی بری تظاهرات؟ لازم نکرده بری مدرسه! نظم مملکت را ریختن بهم.
زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت: ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست!
مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟
زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟
مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه.
زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بابای مدرسه که دم در کشیک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره.
دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند.
مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟
زهرا گفت:
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
نخواب ارام تو یک لحظه
که خون خلق هدر می شه
چه آتشها به پا می شه
چه خونها که فنا می شه
ولی آخر مسلمانها
جهان از ظلم رها می شه
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین..
صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟
سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها.
صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟
زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم.
ارتش برادر ماست! خمینی رهبر ماست!
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون.
صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد:روح منی خمینی! بت شکنی خمینی!!
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم.
بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم،
کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr
#شاعری_که_شهید_شد.
#شهیده_صدیقه_رودباری
#برشی_از_خاطرات_شهیده_جهادسازندگی
صغری گفت: صدیقه شعر تازه ایت را خواندم، دستت درد نکنه، انگار که خودت شهید شدی و داری حرف می زنی.
صدیقه گفت: دعا کن...
صغری گفت: این حرفها را نزن، مادر و آقا، اگر تو چیزی ات بشه، زبونم لال، دق می کنند اصلاً حمید هم هر کاری تو بکنی، می کنه. شما دو تا حسابی عوض شدین، عزیزکرده های خونه، انقلابی شدین! مواظب خودتون باشید.
صدیقه گفت: قراره اسلام محافظت بشه، خون ما برای سبز ماندن این درخت تناور ارزشی نداره.
صغری گفت: جوری حرف می زنی که انگاری داری، شعر می گی، قطعه ادبی می نویسی، اصلاً بعضی وقتها که نوشته هات را می خونم باورم می شه تو اونها را نوشتی، اگر پیگیر باشی، حتماً یا نویسنده می شی یا شاعر.
صدیقه گفت: دعا کن شهید بشم، از همه چیز مهمتره.
صغری گفت: بعد همه می گن شاعری که شهید شد.
صدیقه تکرار کرد: بعد همه می گن شاعری که شهید شد!
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره_شهید
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
🔹داستانک
#شجاعت_شهیده_صدیقه_رودباری
زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد: خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو.
مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه، می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه؟ می خواهی بری تظاهرات؟ لازم نکرده بری مدرسه! نظم مملکت را ریختن بهم.
زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت: ارتش برادر ماست خمینی رهبر ماست!
مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟
زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟
مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه.
زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...
مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.
زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بابای مدرسه که دم در کشیک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره.
دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند.
مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟
زهرا گفت:
سحر می شه سحر می شه
سیاهی ها به در می شه
نخواب ارام تو یک لحظه
که خون خلق هدر می شه
چه آتشها به پا می شه
چه خونها که فنا می شه
ولی آخر مسلمانها
جهان از ظلم رها می شه
خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین..
صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟
سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها.
صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.
مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟
زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم.
ارتش برادر ماست! خمینی رهبر ماست!
گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون.
صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد:روح منی خمینی! بت شکنی خمینی!!
چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم.
بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم،
کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#12_18
#martyr
#jihad
#شهیده_صدیقه_رودباری
صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت.
رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان.
صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید.
مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم.
مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت:
خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو.
مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود.
کاش اصلاً نمی رفت. کاش...خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود.
صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:
«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»
مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد.
مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟
مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم.
مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی.
مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند.
دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند.
نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟
صدیقه انتخاب شده خداست؟
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهادسازندگی
#خاطره
📆مناسبت مرتبط:
#سالروز_تولد
#12_18
#jihad
#martyr