eitaa logo
فدائیان رهبر
2.1هزار دنبال‌کننده
52.8هزار عکس
43.8هزار ویدیو
239 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴صرفا جهت تأمل... ‏احتمالا شما هم این فرد را میشناسید؛ در آتش سوزی های اخیر ترکیه، او و دیگر سلبریتی ها به جای "بحران زایی" به میدان آمدند تا به مدیریت بحران کمک کنند... ایران پر انرژی ترین سلبریتی های دنیا را دارد؛ آنها باید تمرین کنند دربحران ها، رفتارشان به مدیریت بحران منجر شود، نه بحران زایی ... 💬آقای تحلیلگر
🚨 رئیسی: نجات فلسطین دستور کار ایران و ترکیه است رئیسی در تماس تلفنی با اردوغان: 💢 نجات مردم فلسطین از ظلم صهیونیست‌ها همواره دستورکار مشترک ایران و ترکیه خواهد بود. 💢 تسریع در برگزاری نشست شورای عالی همکاری‌های راهبردی ایران و ترکیه در تهران ضرورت دارد. رئیس جمهور ترکیه: 💢 شورای عالی همکاری برای همکاری‌های دو کشور از نقش مهم و بسزایی برخوردار است. 💢 از کمک‌های انسان دوستانه جمهوری اسلامی ایران به ترکیه برای مقابله با حادثه آتش‌سوزی اخیر در این کشور تشکر می‌کنیم.
🌹از شام بلا شهید آوردند... 🔴 مراسم تشییع و تدفین پیکر مطهر تازه تفحص شده شهید مالامیری: 🔻 پنج شنبه: ♦️ ساعت ۹ صبح، از حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها به سمت گلزار شهدای علی بن جعفر علیه السلام
4.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙🌍 دشمنان آقای رئیس جمهور 📌 دشمنان این روزهای رئیس جمهور ایران چه کسانی هستند؟
🚨 🕊پیکر مطهر اولین روحانی شهید مدافع حرم کشف و شناسایی شد. 💠پیکر مطهر شهید مدافع حرم " محمد مهدی مالامیری " کشف و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. شهید مالامیری ۳۱ فروردین ماه سال ۱۳۹۴ در دفاع از حریم اهل بیت در شهر درعا ( سوریه ) همراه با دیگر مجاهدان تیپ فاطمیون با شعار (کلنا عباسک یا زینب) در منطقه بصری الحریر استان درعای سوریه به آرزوی دیرینه‌اش رسید و جامه فاخر شهادت را بر تن کرد. از این شهید والامقام دو فرزند دختر به نام های فاطمه و بشری به یادگار مانده است. 💐شادی روح پرفتوح شهید مالامیری
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و پنجم بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرف‌های شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: «عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.» پدر منظور مادر از «مریم خانم» را متوجه نشد که عبدالله پرسید: «زن عموی مجید رو میگی؟» و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی‌اش را پرسید :«چی کار داشت؟» و مادر پاسخ داد: «اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!» پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: «برای کی؟» مادر لحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن «برای مجید!» اکتفا کرد. احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمی‌خواست عکس‌العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله‌ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم می‌کند و صورت پدر زیر سایه‌ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: «می‌گفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.» پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: «مگه نمی‌دونست ما سُنی هستیم؟» و مادر بلافاصله جواب داد: «چرا، می‌دونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!» از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: «الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، می‌خواد زندگی رو به الهه زهر کنه! هان؟» مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: «عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ شیعه و سُنی می‌شناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی می‌کنن! این چه حرفیه که می‌زنی؟» پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: «بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاً همدیگه رو اذیت نکنن!» و حالا فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه‌اش آغاز کرد: «مریم خانم می‌گفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!» و با صدایی آهسته و لحنی مهربان‌تر ادامه داد :«بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم سرِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون قسم بخورم!» انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی‌ها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گل‌های فرش را به بازی گرفته بود. ظرف‌ها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغول می‌کردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا ببینم.» شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدم‌هایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: «خودت چی میگی؟» شرم و حیای دخترانه‌ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: «خُب مادر جون نظرت رو بگو!» سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته‌ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم می‌داد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سال‌ها انتظار برای آمدن چنین روزی بر می‌آمد، پاسخ دادم: «نمی‌دونم... خُب من... نمی‌دونم چی بگم...» بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 رخسار شـهیدِ ✨کربلا را صلوات 💚سـالارِ قیـامِ ✨نینـوا را صلوات 💚جانها به فدای ✨نامِ والای حسین 💚آن نورِ دو چشمِ ✨مصطفی راصلوات 💚 اَللهم صَلِّ عَلی مُحمد وآل محمد وعَجل فرجهم 💚
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 وَمَن يَتَوَكَّلْ ✨عَلَى اللَّهِ فَهُوَحَسْبُه 🌸و کسیکه برخدا توکل کند، ✨خدا برایش کافی است. ✨الهی... 🌸با توکل به اسم اعظمت ✨روزمان را آغاز می کنیم . 🌷الهی به امید تو نه خلق روزگار🌷
63.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸هر سَحر بَعدِ نَمازَم 💚یاحُسِیْن سَر میدَهَم 🌸مرغِ دِل رٰا به هوٰای 💚حرَمَت پر می دَهم. 🌸من بِه عِشقِ دیدَنِ 💚آن گُنبَدِ زیبایِ دوست 🌸یک سَلام اَز رٰاهِ دور 💚 بر اِبنُ الْحِیدَر می دَهَم. 💚«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْن» 💚و عَلَى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ» 💚و عَلَى اَوْلادِ الْحُسَیْن» 💚وعَلَى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
195K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸دو چیز شما را تعریف میکند👌 🍃بردباری تون، وقتی هیچ چیز ندارید 🌸و نحوه رفتارتون، وقتی همه چیز دارید 🌸تنها دو روز در سال هست 🍃 که نمیتوانی هیچ کاری بکنی👌 🌸یکی دیروز 🍃و دیگری فردا 🌸دو شخص به تو می‌آموزد👌 🍃یکی آموزگار، یکی روزگار 🌸اولی به قیمت جانش، 🍃دومی به قیمت جانت 🌸آدما دو جور زندگی میکنن👌 🍃یا غرورشونو زیر پاشون میذارن 🌸و با انسانها زندگی میکنن 🍃یا انسانها رو زیر پاشون میذارن 🌸 و با غرورشون زندگی میکنن 🌸دو چیز که برا همه درسته👌 🍃همه يادشون می‌مونه 🌸 باهاشون چيكار كردى 🍃ولی يادشون نميمونه براشون چیکار كردى