✨﷽✨
🌼آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود کن
✍️گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی، کنار یک مهمانخانه ایستاد. بدبختانه، کسانی که در آن شهر زندگی میکردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبهها میگذاشتند. وقتی او نوشیدنیاش را تمام کرد، متوجه شد که اسبش دزدیده شده است. او به کافه برگشت، و ماهرانه اسلحهاش را درآورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یک گلوله شلیک کرد و خیلی مقتدرانه فریاد زد: کدام یک از شما اسب من رو دزدیده؟!
کسی پاسخی نداد. «بسیار خوب، من یک نوشیدنی دیگه میخورم، و تا وقتی آن را تمام میکنم اسبم برنگردد، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام میدهم! و اصلاً دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضی از افراد خودشونو جمع و جور کردن. آن مرد، بر طبق حرفش، نوشیدنی دیگری نوشید، بیرون رفت، و اسبش به سرجایش برگشته بود. اسبش رو زین کرد و آماده حرکت شد.
کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینکه بروی بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه!! «آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود کن؛ نتیجه خواهی گرفت
@faghatkhoda1397
داستان بسیار زیبا
🌺چوپانی گوسفندان را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان طوفان سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا کرد و خود را محکم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.» قدری پایینتر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میکنی؟ آنها را خودم نگهداری میکنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی کمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم که بیمزد نمیشود. کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.» وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.» در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
@faghatkhoda1397
✍️#داستان
#تجسماعمالدرقبر
روزى شيخ بهائى به ديدار شخصى كه از اهل معرفت و بصيرت بود و در كنار يك قبرستان در اصفهان منزل داشت مى رود.
🔺شيخ بهائى به دوستش مى فرمايد:
روز گذشته در اين قبرستان كنار خانه شما امر عجيبى را ديدم
كه جماعتى ميتى را در گوشه اى از اين گورستان دفن كردند،
پس از چند ساعت كه گذشت و همه از قبرستان خارج شدند،
🌹😍بوى بسيار خوش و معطرى به مشام من خورد كه با عطرهاى دنيا قابل قياس نبود بسيار تعجب كردم كه اين بوى عطر از كجاست ؟
💥🌿به اطراف نگاه كردم ، يكباره جوان زيبا رويى را ديدم كه به سمت آن قبر مى رفت كم كم از ديده گانم محو شد.
❌طولى نكشيد كه بوى متعفن و بدى به مشام من رسيد كه از هر بوى گندى در دنيا بدتر بود،
باز متعجب شدم به اطراف نگاه كردم ، سگى را ديدم كه بسوى همان قبر مى رفت و سپس ناپديد شد.
همينطور بحالت تعجب ايستاده بودم كه ناگهان همان جوان زيبا از طرف آن قبر برگشت ولى بسيار مجروح و زشت شده بود.
به خودم جراءت دادم كه بسوى او بروم و سؤ ال كنم ، به كنارش رفتم و گفتم حقيقت امر را براى من روشن كن .
گفت : من عمل صالح اين ميتى بودم كه الان شما شاهد دفن او بوديد و من در كنارش بايد مى بودم كه ناگهان ، سگى وارد قبرش شد كه همان اعمال زشت و ناشايست او بود و چون گناهان او بيشتر از اعمال صالح او بود لذا آن سگ به من حمله كرد و مرا از قبر، بيرون انداخت ، و الان همان سگ با او هم نشين است .
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
🌼برخورد پیامبر با زنِ خواننده
✍️ساﺭه، ﺩو ساﻝ پس ﺍﺯ جنگ بدﺭ ﺍﺯ مکه به مدینه ﺁمد و نزﺩ پیامبر ﺍکرﻡ (صلی الله علیه و آله) ﺭفت. پیامبر به ﺍو فرموﺩ: مسلماﻥ شدهﺍﯼ؟ نه؛ برﺍﯼ قبوﻝ ﺩین ﺍسلاﻡ به مدینه ﺁمدهﺍﯼ؟ نه؛ پس برﺍﯼ چه ﺁمدهﺍﯼ؟ شما همیشه برﺍﯼ ما پناه و پشتیباﻥ بوﺩید، ﺍکنوﻥ من پشتیبانی ندﺍﺭﻡ و نیاﺯمند شدهﺍﻡ، ﺁمدهﺍﻡ تا به من کمک کنید. نه جامهای دارم، نه مرکبی و نه پولی که زندگیام را بگذرانم.
تو که در مکه روزگاری ﺁوﺍﺯهخوﺍﻥِ جوﺍناﻥ بوﺩﯼ، چطوﺭ شد که محتاﺝ شدﯼ؟ پس ﺍﺯ جنگ بدﺭ کسی برﺍﯼ ﺁوﺍﺯهخوﺍنی سراغ من نمیآید، فراموش خاص و عام شدهام، به سختی زندگی میکنم. پیامبر (صلی الله علیه و آله) به خاندﺍﻥ خوﺩ ﺩستوﺭ ﺩﺍﺩند که به ﺁﻥ ﺯﻥ کمک کنند. ﺁنان کمک کرﺩند و به ﺍو جامه و مرکب و پوﻝ ﺩﺍﺩند. عجیب ﺭوﺍیتی است! هم عجیب و هم ﻏریب!
یکی ﺍینکه ﺍین ﺯﻥ موقعی که ﺩﺭ مکه خوﺍننده بوﺩه، هم ﺍﺯ پیامبر کمک میگرفته و هم پیامبر پناه ﺍو بوﺩه است. ﺩوﻡ ﺍینکه نفرموﺩ قوﻝ بده خوﺍنندگی نکنی تا کمکت کنم، بلکه ﺩستوﺭ ﺩﺍﺩ کمکش کنند. سوﻡ اینکه هنوﺯ مشرﮎ بوﺩ و نمیخوﺍست مسلماﻥ شوﺩ، ﺁمد کمک گرفت و ﺭفت! خدﺍیا! ما چه چیزماﻥ شبیه پیامبر تو ﺍست؟
📚ترجمه الحیاه علامه محمدﺭضا حکیمی، ج9، ﺹ232
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
🌼نشستن و برخاستن
✍️راهبی در خاندان تانگ چین بود که یک جایی نشسته بود و روز و شب تمرین ریاضت میکرد. او فکر میکرد سختتر از هر کس دیگری تمرین میکند او بسیار مغرور از این بود. او روز و شب مثل صخرهای مینشست، اما رنج، او را متحول نمیکرد. یک روز آموزگاری از او پرسید: چرا اینقدر سخت مینشینید؟ و راهب پاسخ داد: برای این که بودا شوم! آموزگار شروع به مالش او کرد، راهب پرسید: ای استاد !چه میکنید؟
استاد پاسخ داد: من دارم آینهای را درست میکنم. راهب پرسید: چگونه میتوانید مرا به آینهای تبدیل کنید؟ آموزگار پاسخ داد: همانطوری که تو با نشستن میخواهی به بودا تبدیل شوی! ما عموما مردان و زنان نشستن نه، مردان و زنان حرف زدن هستیم و میخواهیم اقتصاد را، فرهنگ را، سیاست را، معنویت را با حرف زدن درست کنیم، آیا چنین چیزی ممکن است؟
نمیدانم آیا نیاز به برخاستن در حد توان برای حل مشکل اقتصاد و فرهنگ و.. داریم یا نه؟ اگر آری؛ حداقل به خودمان پاسخ بدهیم، ما چه کردیم یا میکنیم برای ارتقای حتی یک میلیمتری فرهنگ اقتصاد، سیاست، اخلاق و.. این کشور.
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#پندانه
🔴ارزش زمان
✍سه مسافر به شهری رسیدند که پیری دانا آنجا زندگی میکرد. نزد او رفتند و خواستند که به آنها پندی دهد.
پیر پرسید:
چقدر اینجا میمانید؟
اولی گفت:
تقریبا سه ماه.
جواب شنید:
به گمانم نتوانی تمام مناطق دیدنی شهر را ببینی.
دومی گفت:
شش ماه.
جواب شنید:
شاید تو از آن دوستت هم کمتر شهر را ببینی.
سومی گفت:
یک هفته.
جواب شنید:
تو از آن دو بیشتر شهر را خواهی دید!!
سپس گفت:
زمانی که آدمها فکر میکنند زمان زیادی در اختیار آنهاست به راحتی آن را تلف میکنند اما آن هنگام که اطمینان داشته باشند وقتشان اندک
است ارزش زمانشان را به خوبی درک میکنند.
💢 راستی ما چقدر وقت داریم؟
@faghatkhoda1397
✍امام علی علیه السلام فرمودند :
با مردم آنگونه معاشرت كنيد، كه اگر مرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوی شما آيند.
📚 نهج البلاغه، حكمت ١٠
💠: ➮
@faghatkhoda1397
📚لقمان
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به اصحابش فرمود:
کدام یک از شما تمام عمرش را روزه می دارد؟
سلمان فارسی عرض کرد: من یا رسول الله!
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: کدام یک از شما در تمام عمر شب زنده دار است؟
سلمان: من، یا رسول الله!
حضرت فرمود: کدام یک از شما هر شب قرآن را ختم می کند؟
سلمان: من یا رسول الله!
در این وقت یکی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم خشمگین گشته و گفت:
یا رسول الله! سلمان خود یک مرد عجم (ایرانی) است و می خواهد به ما طایفه قریش فخر بفروشد. شما فرمودی کدام از شما همه عمرش را روزه می دارد گفت من با اینکه بیشتر روزها را غذا می خورد و فرمودی کدام از شما همه شبها بیدار است؟ گفت من در صورتی که بسیاری از شبها می خوابد و فرمودی کدام از شما هر روز یک ختم قرآن می خواند؟ گفت من، و حال آنکه بیشتر روزها ساکت است. رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
خاموش باش ای فلانی! تو کجا و لقمان حکیم کجا؟! از خود سلمان بپرس تا تو را آگاه سازد. در این وقت مرد روی به سلمان کرد و گفت:
ای سلمان! تو نگفتی همه روز را روزه می داری؟
سلمان: بلی! من گفتم.
مرد: در صورتی که من دیده ام که بیشتر روزها تو غذا می خوری.
سلمان: چنین نیست که تو گمان می کنی. من در هر ماه سه روز روزه می گیرم و خداوند متعال می فرماید:
من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها.
هر کس کار نیکی انجام دهد ده برابر آن پاداش دارد.
علاوه ماه شعبان را تا رمضان روزه می گیرم بدین ترتیب من مثل اینکه تمام عمرم را روزه می دارم.
مرد: تو نگفتی تمام عمرم را شب زنده دارم؟
سلمان: آری! من گفتم.
مرد: در حالی که می دانم بسیاری از شبها را در خوابی
سلمان: چنان نیست که فکر می کنی. من از دوستم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که می فرمود:
هر کس با وضو بخوابد گویا همه شب را احیاء کرده مشغول عبادت بوده است و من همیشه با وضو می خوابم
مرد: آیا تو نگفتی هر روز همه قرآن می خوانی؟
سلمان: آری! من گفتم.
مرد: در صورتی که تو در بسیار را روزها ساکت هستی؟
سلمان: چنان نیست که تو می پنداری زیرا که من از محبوبم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شنیدم که به علی علیه السلام فرمود:
ای ای علی! مثل تو در میان امت من مثل سوره قل هو الله احد است هر کس آن را یک بار بخواند یک سوم قرآن را خوانده است و هر کس دو بار بخواند دو سوم قرآن را خوانده و هر کس سه بار بخواند همه قرآن را خوانده است
ای علی! هر که تو را به زبانش دوست بدارد دو سوم ایمان را داراست و هر کس با زبان و دل دوست بدارد و با دستش یاریت کند ایمانش کامل است.
سوگند به خدایی که مرا به حق فرستاده اگر همه اهل زمین تو را دوست می داشتند چنانچه اهل آسمان تو را دوست دارند خداوند هیچ کس را به آتش جهنم عذاب نمی کرد و من هر روز سوره قل هو الله احد را سه بار می خوانم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
در زمان حضرت موسی(ع) دو نفر به زندان افتادند. پس از مدتی آنها را رها ساختند، یکی چاق و سرحال بود و دیگری لاغر و ضعیف گشته بود.
حضرت موسی از آن مرد چاق پرسید: چه سبب شد که تو را فربه ساخت؟
گفت: گمانم به خدا نیک بود و حسن ظن به خدا داشتم.
از دیگری پرسید: چه چیز سبب شد که تو را بدحال و لاغر ساخت؟ گفت: ترس از خدا، مرا به این حالت افکنده است.
حضرت موسی(ع) دست به سوی خدا برداشت و عرض کرد: بارالها! گفتار این دو نفر شنیدم، مرا آگاه ساز که کدام یک برترند؟ و خداوند فرمود:
آن که گمان نیک و حسن ظن به من دارد، برتر
@faghatkhoda1397
روزی مردی زیر سایهی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در این موقع چشمش به کدو تنبلهایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد و گفت:
خدایا! همهی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این بزرگی را روی بوتهای به این کوچکی میرویانی و گردوهای به این کوچکی را روی درخت به این بزرگی!
همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.
مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت:
خدایا!
خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمیکنم چون هیچ معلوم نبود اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه بلایی به سر من آمده بود !!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@faghatkhoda1397
روزی مردی به دربار کریمخان زند میرود و ناله و فریاد سر میدهد. کریمخان علت را جویا میشود، مرد با درشتی میگوید: دزد همه اموالم را برده است!
کریم خان میپرسد:
وقتی اموالت به سرقت رفت کجا بودی؟!
مرد میگوید خواب بودم! کریمخان میگوید خب چرا خوابیدی که اموالت را ببرند؟ مرد میگوید: من خواب بودم چون فکر میکردم تو بیداری! کریم خان سکوت میکند و سپس دستور میدهد خسارتش را از خزانه جبران کنند و در پایان میگوید:
این مرد راست میگوید، ما باید بیدار باشیم...
📚به نقل از کتاب “نامآوران دادگر” از غلامرضا جمالی
@faghatkhoda1397
✨﷽✨
#پندانه
🔔زنگولهای بر گردن
✍میگویند آقامحمدخان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه میتاخته، بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان کرده و آخر رهایش میکرده.
تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسیار دویده، وحشت کرده اما زنده است؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. میماند آن زنگوله.
از این به بعد روباه هرجا که برود زنگوله در گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند چون صدای زنگوله، شکار را فراری میدهد. بنابراین گرسنه میماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری میدهد پس تنها میماند. از همه بدتر، صدای زنگوله، خود روباه را آشفته میکند و آرامش را از او میگیرد.
این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پر تَنشِ خود میآورد و فکر و خیال رهایش نمیکند.
زنگولهای از عادتها، خلقیات و افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است ولی نیست. برده افکار و رفتار خودش شده و هرجا برود آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله.
❗️راستی هر یک از ما چقدر اسیر زنگوله هایمان هستیم؟ اصلاً از وجودشان آگاهیم ؟
@faghatkhoda1397