: دختری پرورشگاهی بودم سرشناس ترین فرد شهر من رو به فرزندی قبول کرد پسرشون هرشب میومد بالای سرم و نگاهم می‌کرد تا زمانی که شدم 15ساله و هرروز با بدن درد بدی از خواب بیدار میشدم... یه شب تصمیم گرفتم به پدرش بگم نیمه ای شب بهم سر بزنه چون میترسم.... تا اینکه راز بزرگی برملا شد.... https://eitaa.com/joinchat/1844904645C57201642e2

🔴 #داستان_آموزنده دختر یتیم‼️😢 دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش ازش خواستگارى كرد،بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد... بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند......https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c

😈😈 😈😈 اگه میخوای بیای تو این کانال ،حتما سوزن نخ همرات باشه 🔥چون ممکنه #پاره_شی از خنده بزن رو سوزن نخ ها که نیازت میشه 🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡🪡 من که رفتم داخل!الان دارم خودمومیدوزم 🤪🤪 https://eitaa.com/joinchat/1425080964C2fb4ffd2a4 سوزن نخ یادت نره هااااا 🤪🤪

من هیچ وقت نمیرفتم محل کار شوهرم مخصوصا این اواخر که بارداربودم و تازه زایمان کرده بودم. امروز ماشینو فروخته بود و چون به نام من بود گفت بیا امضا بزن. یه ده دقیقه ای تو دفترش نشسته بودم. نگاهای سنگین همه رو حس میکردم رفتم آشپزخونه دیدم منشی جدیدی که تازه اومده بود به یکی از قبلیا که میشناختمش داشت میگفت این که زنش خیلی خوشگله چطور میتونه این کارو باهاش بکنه؟! منو دیدن ساکت شدن خیلی بغضی شدم شوهرم جلو همشون کلی تحویلم میگرفت ولی من احساس میکردم همشون دلشون واسم میسوزه تا منشی جدیدش اومد و بهم گفت.......❤️‍🔥😔🔞👇 https://eitaa.com/joinchat/3830645553C061c6d6782 شوهرم از اعتماد من سواستفاده کرد💔😓👆👆

🔴داستان زندگی اقدس 🔴 عروس نحسی بودم که شب عروسیم بیوه شدم بعد رفتن مهمونها رفتم تو اتاقمون دل و دماغ نداشتم رو رختخوابها نشستم و مشغول باز کردن موهام بودم شب عروسیمون بود و مهدی رو صدا کردن و رفت ساعت ۲ نصف شب بود که هنوز نیومده بود که صدای جیغ و همهمه بلند شد فقط شنیدم مادرشوهرم جیغ زد و اسم شوهرمو آورد خواستم برم بیرون که دستی مردونه دور دهنمو گرفت از ترس داشتم سکته میکردم که... ادامه داستان👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676 داستان کامل شده و پین شده در لیست کانال

یه ماه از ازدواجمون گذشته بود که به خاطر شرایط کاری شوهرم به جنوب کشور رفتم تا اونجا زندگی کنم داخل آپارتمانی که زندگی میکردم واحد روبرومون زن مسنی بود که من به چشم مادر بهش نگاه میکردم چون تنها بودم با هم زیاد رفت و آمد داشتیم هر عصر برای عصرونه به خونش دعوتم میکرد اما همین که به خونه می‌رسیدم خواب سنگینی فرو می رفتم ... کم کم شک کردم یه روز که طبق عادت همیشگی برای عصرونه رفتم خونشون چای برام آورد اما همینکه وارد اشپزخونه شد لیوان چای رو داخل گلدون خالی کردم بعد نیم ساعت الکی گفتم خوابم میاد و رفتم خونه.... الکی خودمو به خواب زدم یک ساعت بعد صدای شوهرمو به همراه..... ❤️‍🔥❤️‍🩹👇❤️‍🔥❤️‍🩹👇❤️‍🔥 https://eitaa.com/joinchat/2001404844Cadfb0e35ca اعتماد بیجام زندگیمون نابود کرد 💔😭