eitaa logo
فانوس هدایت
1.7هزار دنبال‌کننده
773 عکس
116 ویدیو
3 فایل
ارتباط با خادم کانال @admin_kanaall شرایط تبلیغ کانال https://eitaa.com/joinchat/3003711671C2cfcbd89e9
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌علیکم‌جمیعا‌ ماه‌محرم‌الحرام شروع‌شده.. برنامه‌ات‌چیه‌رفیق؟ حاضری‌ازالآن‌تا‌اربعین‌یک‌گناهو‌‌بخاطر‌آقا‌و‌مولامون امام‌حسین(علیه‌السلام)‌ترک‌کنی؟ اگه‌میتونی‌بدون‌عاشق‌واقعی‌هستی :) اما‌اگه‌حاضر‌نیستی‌این‌کارو‌انجام‌بدی‌.....
نام اثر: مسلم مرد تنهای کوفه ... ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
هدایت شده از جامع شیعه
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴شوخی با محرم ممنوع!! ♦️نشر دهید 🔵جهاد تبیین فراموش نشود. ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @jame_shia ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
💔الا ای صاحب قلبم کجایی⁉️ 🏴محرم شد نمی خواهی بیایی⁉️ ◾️هوای شال مشکی عزایت دل زار مرا کرده هوایی💔 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
📚| ✨ 🔶 دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن ... واقعا مسخرس راه میرید که چی بشه خدایا اصلا حوصله ندارم ... عه اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم.... بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم... علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن... فاطی: فائزه _جانم فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه.... _آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره... فاطی: اهان خب خداروشکر.. _این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم. فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه... _عه چه خوب سید بلند رو به هممون گفت: بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟ فاطی: بستنی علی: فالوده _من.... سید: پس چی میخورید؟! _اووووم هویچ بستنی علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من... خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم... تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد علی بستنی رو به فاطمه داد. سیدم یکی از لیوانارو داد من. مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم. بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود.... تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب ماشینو در پاساژ پارک کرد.. پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور... فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم. من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود. مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد.. وارد مغازه شدم . سید بیرون بود. _سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟ فروشنده: ۹۵ تومن خانوم. _ممنون میشم بیارید نمونشو. به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم... توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس.... ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
◾️ مراقب های آمریکایی باشید ... منبع: سخنرانی چند سند از اسناد لانه در عاشورای ۵۷ ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
: قبل‌ازورود‌به‌مراسم‌عزای‌ابی‌عبدالله‌علیه‌السلام‌بگوییم: خدایا‌.. اگر‌ در وجودِ مـن‌، مانعی‌ از کسبِ‌ فیض‌ ،آن‌رابرطرف‌بفرما.🤲🏻 دهه‌محرم،‌دهه‌تحول است؛ جناب یک شخص است، اما حرّ شدن یک جریان می‌باشد. در این دهه باید متحول شویم. ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
📚| ✨ 🔶 نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم سید و علیم توی اتاق مهمون ولي اين نشد علي و فاطمه قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن منم توی اتاق سید سیدم توی هال.... در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید... _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت ادامه بدم... سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه. جواد رفت و پشت سرش درو بست چه اتاق مرتبی... روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم... کم کم خواب مهمون چشمام شد... با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن کولی باز در آوردن... _آی دزددددد ای دزدددد یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید... منم صدای جیغم خفه شد اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا.... محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا...شرمنده... ببخشید... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... ... ببخشید... اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست،این چرا اینجوری کرد.... ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاقـ چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم... وای خاک تو سرم عین جن ها شده بود سر وضع ام.. خودم ترسیدم از خودم.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ‍ 📚| ✨️ 🔶 از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.! فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟ _کارت میکشم. کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه. پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت : بفرمایید مبارکتون باشه. _ممنون. از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم... _داداشم اینا نیومدن؟ با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن... _مگه این دختره چقدر میخره آخه... داداشم مظلوم گیر اورده.... سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟ _شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم... سید: مغاره ای که رفتید فقط مانتو فروشی بود فقط این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟ _چشم بریم سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد. هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد (اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود. ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
یکےگفت🙂° چہ‌دنیاےبدے . ‌. ‌.! حتےشاخہ‌هاےگل هم‌خاردارند🌵° دیگرےگفت🙂° چہ‌دنیاےخوبے ‌. ‌. ‌.! حتےشاخہ‌هاےپرخارهم‌گل‌دارند° عظمت‌درتفکرماست‌نہ‌درآن‌چیزے کہ‌بہ‌آن‌مینگریم ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄ @fanoos_hedayat ┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا