دوست دارم یه پسر آروم ولی يه کم شوخ طبع باشه😍
با هم کتاب بخونیم👀📚
اون آشپزی کنه من فقط ظرفا رو بشورم😂😝
با هم یه فیلم یا حتی انیمیشن ببینیم بعد در موردش صحبت کنیم😁
اهل کارهای هنری هم باشه 🥺
دیگه اینکه پولدار باشه یا در آینده بشه و برام هواپیما بخره دو تایی بریم سفر باهاش😌
بچه هم زیاد دوست داشته باشه 🥰
باید اعتراف کنم که ...
من هم جدا شیفتهی شخصیت حامد بودم
نه فقط شخصیت ،بلکه قیافشم دقیقا شبیه فانتزیام بود
وای خانوادشو نگو😭😭
فانتزی من ولی خیلی فانتزیه😂
دوست دارم همسرم سید باشه و خطبه عقدمون رو رهبر زیر قبه امام حسین بخونن🥲
خدا و ملائک بعد شنیدن آرزوی من: تعارف نکن بگو آیهای چیزی هم نازل کنیم برات😂😂
#آرزو_بر_جوانان_عیب_نیست😂💔
من که فانتزیم اینکه همسرم فوتبالی نباشه،
بعدم پایه بازیای شهربازی،بدمینتون ، دوچرخه سواری و فوتبالدستی باشه.😁
سلام خانم شجاعی
برای کانال فانتزیااا
من یکی از فانتزیام اینه همسرم هم سن خودم باشه حس میکنم اینجوری خیلی بهتر هم و درک میکنیم و تو هر زمینه ای حس رفاقت بیشتری داریم😍😁
سلام و عرض ادب میخواستم برای کانال فانتزی ها یه تجربه زیسته بگم، پدر من در زمان جنگ با مادرمون همسایه بودن و خلاصه با توجه به سپاهی بودن و خانواده روحانی و طلبه، طبعا دنبال یه دختر مناسب میگردند که گزینه مطرحشون میشده مادر ما و میرند خواستگاری از اونورم مادر ما مثل خیلی از دختران جوان اون روزگار سپاهی هارو به قول خودشون اصحاب امام حسین (ع) میدونستند، یه دختر اهل درس مذهبی که نگاهش به رزمنده و سپاهی همچین چیزی بوده،خلاصه یه فانتزی بازیایی هم همون موقع بوده همین جوری که الانشم هست، خلاصه نامزدی شکل میگیره و پدر بعد مدتی عازم جبهه میشن، دقیقا مثل این رمان ها هی نامه بازی از جبهه و مامان یه روزایی خاصی بره پشت کیوسک تلفن عمومی (خودشون تلفن نداشتند) منتظر بمونه تا به مقر پدر زنگ بزنه و تازه حاجی ما باشه یا نباشه کلی دنگ و فنگ برای یه خبر از یار از این رمان بازیا ولی در واقعیت، تا اینکه اواخر سال ۶۵ عملیات کربلای پنج پدر از ناحیه نخاع و پهلو مجروح میشن اونم جانباز نخاعی به جوریکه تا یک سال حتی توان اینکه روی تخت خودشونو پهلو به پهلو کنند نداشتند ،تعبیر خودشون اینه که مثل کتلت باید یکی منو اینور و اونور میکرد،برای مادر ما هم با توجه به موقعیت پیش اومده حرف ها میاد وسط که دیگه زندگی با فلانی فایده نداره بهم بزن حتی خواستگار داشتند، اما مادر ما جلوی حتی خانوادش وایستاد که درسته که نامزدم و میشه راحت بهم زد اما میخوام بمونم و زندگی کنم بازم حرف و حدیث که دختره جوگیر شده و.... تا اینکه ابتدای ۶۷ ازدواج شکل گرفت و الان ۳۴-۳۵ ساله که باهم زندگی میکنند مثل لیلی و مجنون، منی که ۲۴ ساله وسط زندگی هستم میفهمم چه سختی ای رو مادرم تحمل کرده کوچیک ترینش اینکه حتی برای پوشیدن جوراب هم همسرت به تو نیازمنده . غرضم اینه زندگی ممکنه یه فانتزی بازی هایی نشون بده رمان وار و ذوق مرگ کننده، اما زندگی زندگیه و پر از قله و دره، چه قدر میتونیم از فانتزی عبور کنیم و به اصل مطلب زندگی برسیم از پوسته به مغز که عشقه بشه خود عشق واقعی ، جوانب خیالی و توهمی جاهایی که شرایط سخته یهو زیر پای ادمو خالی میکنند، اونی که ریشه دار باشه میمونه پای شوهر جانبازی که حتی دیگه فانتزی قدم زدن رو هم نمیشه باهاش فرض کرد. بحثم نسبت به خانواده خودم نبود این مسئله زیسته من بود که دوست داشتم به اشتراک بذارم اما خیلی از خانواده ایثارگران هم مثل خانواده ما هستند که خدا توفیقشون بده
عکس هم تزئینی و شاید شبیه به روزگار جوانی بابا و مامان
دوست داشتید به اشتراک بذارید