۱۷ فروردین ۱۴۰۲
معمولاً آدما موقع تعریف قسمتی از داستان زندگیشون، یچیزایی رو سانسور میکنن
در حقیقت همیشه یه چیزایی هست که روح آدمو زخمی نگه میداره؛
دقیقاً مثل یه لکهٔ سیاه روی پیراهن سفید.
درسته گذشته، ولی چه بخوایم چه نخوایم این خاطرات فصل جدایی ناپذیری از زندگی آدماست
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش استیک سیب زمینی پنیری 😋
ببینید و درست کنید نوش جان
#آشپزی
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رباتی برای تمیز کردن دیواره مخازن بزرگ 👌
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
hezar afsan ahmade tarsoo.mp3
11.26M
افسانه ایرانی «احمد ترسو»
با اجرای زنده یاد مهران دوستی
منبع : #هزار_افسان
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
ارزش واقعی آدمها همیشه نه به جاهاییست که رفتهاند، نه به حرفهاییست که زدهاند، نه به کارهاییست که کردهاند. ارزش واقعی آدمها خیلی وقتها به کارهاییست که نکردهاند، به حرفهاییست که نزدهاند، به پیشنهاداتیست که نپذیرفتهاند، به جاهاییست که ایستادهاند.
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجیب ترین شیوه ماهیگیری که تا حالا دیدم 😳
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
صبور
مثل درختی که در آتش میسوزد
و توانِ گریختن ندارد
حیرتزده چون گوزنی
که شاخهای بلند
در شاخه گرفتارش کردهاند
این روزها این چنینیم...!
👤 شمس لنگرودی
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
به نظرم عین واقعیته ؟ 😁
به ترتیب
بهترین محل برای خوابیدن
بهترین مکان برای غذا خوردن
بهترین مکان برای فکر کردن
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
بچه که بودم سر کوچه مون یه دکه بود. به صاحبش می گفتن آقا سید...
آقا سید فقط هله هوله می فروخت. من عاشق لواشکاش بودم. زنش درست می کرد. خوشمزه ، ترش ، مُفت ... دونه ای یه تومن.. از اون لواشکای کثیف که وقتی مزه ش می رفت زیر زبون آدم دیگه نمی شد ازش دل کند. هر روز ده بیست تا لواشک می خریدم. هر کدومش اندازه ی کف دست یه بچه ی پنج ساله بود. می رفتم خونه و لواشکام رو می شمردم. نمی دونید چه کیفی می داد. بعد شروع می کردم به لواشک خوردن... همه رو می خوردم به جز آخری ... آخری رو نگه می داشتم. نمیخواستم چیزی که دوست دارم رو تموم کنم. اذیت می شدم از اینکه چیزی که زیاد داشتم یهو صفر بشه. فرداش وقتی باز لواشک خوشمزه ، ترش ، مُفت می خریدم اون لواشک قبلی رو می خوردم. چون دیگه خیالم راحت بود صفر نمیشه. تموم نمیشه. یه روز خبر رسید زن آقا سید به رحمت خدا رفته. نمی دونید چقدر گریه کردم. درسته ندیده بودمش ولی لواشکاش ، لواشکاش ، لواشکاش ...
یه هفته ای دکه تعطیل بود. بیشتر شاید ده روز... تو این مدت من همون یه دونه لواشکی رو داشتم که همیشه نگه می داشتم. یه هفته طاقت آوردم و لواشک رو نخوردم تا چیزی که دوست دارم صفر نشه. تموم نشه. هر روز می رفتم سر کوچه به این امید که آقا سید اومده باشه.بالاخره اومد. سلام کردم و گفتم آقا سید چند تا لواشک داری؟ شروع کرد شمردن. منم شمردم. گفت چهارده تا... دروغ می گفت پونزده تا بود. بهش گفتم پونزده تاست. یکیش رو گذاشت تو جیب کنار کُتش و گفت حالا چهارده تاست. پول رو دادم بهش و آخرین لواشکای خوشمزه ، ترش ، مُفت رو خریدم. آقا سید یه لواشک رو برای خودش نگه داشت. انگار اونم تو این چند روز فهمیده بود چقدر درد داره چیزی که دوست داری یهو تموم بشه.
👤حسین حائریان
#داستانک
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
۱۷ فروردین ۱۴۰۲
وقتی قهوه میخوری از تلخیش لذت میبری اما وقتی بادوم میخوری اگه تلخ باشه میندازیش چون از بادوم انتظار تلخی نداری... بحث؛ بحث انتظاره ...
🎯 @Farajaleb
۱۷ فروردین ۱۴۰۲