eitaa logo
فرهنگی طاها
134 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
102 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۶ شهریور ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 27 August 2020 قمری: الخميس، 7 محرم 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ملاقات امام حسین علیه السلام با ابن سعد، 61ه-ق 🔹محاصره فرات و منع آب از امام حسین علیه السلام، 61ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا عاشورای حسینی ▪️18 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️28 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️43 روز تا اربعین حسینی ▪️51 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
وقایع 6محرم به روایت تصویر
ششم ماه : 💠-یاری طلبیدن حبیب بن مظاهر از بنی سعد در شب ششم جناب حبیب بن مظاهر اسدی با اذن امام حسین علیه السلام برای آوردن یاور وکمک ، به قبیله بنی اسد رفت. اسدیان پذیرفتند وحرکت کردند، ولی جاسوسان به عمر سعد خبر دادند و او عده ای را فرستاد تا مانع آنها شوند.لذا درگیری رخ داد که در این میان جمعی از بنی اسد شهید و زخمی وبقیه ناگزیر به فرار شدند و حبیب به خدمت حضرت آمد و جریان را عرض کرد.(۱)   💠- اولین محاصره فرات در به نقلی عمر سعد ،شبث بن ربعی خبیث را همراه سه هزار مرد سفاک با کوبیدن طبل و دهل کنار فرستاد که اطراف آن را به محاصره در آوردند.(۲) 💠- تراکم لشکر یزید در کربلا در این روز لشکرزیادی برای جنگ با حضرت اباعبدالله علیه السلام جمع شدند.(۳) ۱.الوقایع الحوادث:ج۲ ص۱۴۹٫از مدینه تا مدینه:ص۳۶۸-۳۷۰٫ ۲.از مدینه تا مدینه:ص۳۶۰٫ ۳.الوقایع الحوادث:ج۲ ص۱۵۳٫
🥀🕊🌴🏴🌴🕊🥀 با اشک چشم، قبر تو را رنگ می‌زند این مادری که بوسه بر این سنگ می‌زند مادر نبوده‌ای که بدانی چه می‌کشد وز چه به روی صورت خود چنگ می‌زند مادر نبوده‌ای که بدانی غم پسر آتش به جان مادر دلتنگ می‌زند در استوای هجر تو هر چند سوخته اما پر از غرور دم از جنگ می‌زند با اشک‌های شعله‌ورش، دست بر دعا آتش به هر چه فتنه و نیرنگ می‌زند هان ای شهید! زنده تاریخ تا ابد! مرگا بر آن که راه تو را انگ می‌زند در این هوای شرجی دور از تبسمت کم کم تمام آینه‌ها زنگ می‌زند می‌خواستم قصیده بگویم به وصف تو دیدم که پای قافیه ها لنگ می‌زند یاد همه 🥀🕊🌴🏴🌴🕊🥀 @dashtejonoon1 🥀🕊🌴🏴🌴🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🥀🕊🌹🕊🥀🏴 لالایی لالایی شب مهتابه لالایی لالایی دلا بی تابه 🏴🥀🕊🌹🕊🥀🏴 @dashtejonoon1 🏴🥀🕊🌹🕊🥀🏴
هدایت شده از دشت جنون 🇵🇸
هدایت شده از دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀 تاریخ تولد : ۱۳۴۹/۳/۱۷ تاریخ : ۱۳۶۳/۱۲/۲۱ محل : جزایر جنوب عملیات : بدر در یکی از روزهای سال 1362، زمانی که حضرت آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از‌‌ همان نزدیکی شنیده می‌شد. صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند, صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم» حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن‌ها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد, و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره, بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا, گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم». حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست». لحظاتی بعد پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند, صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود, در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی» ... 🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀
هدایت شده از دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀 شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد. حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده, سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟» شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.» حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را‌‌ رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: ‌«افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟» شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!» حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.» حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟» شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند! حضرت‌آقا می‌فرمایند:چرا پسرم؟ شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم, می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم, اگر رفتن 13 ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد. حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد. ... 🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀
هدایت شده از دشت جنون 🇵🇸
🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀 حضرت ‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید» حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» مرحمت بالازاده با مجوز آقا وارد تیپ عاشورا شد - چه نام بامسمایی- شجاعت و درایت را با هم داشت و همه در حیرت که این همه در یک نوجوان ۱۳ ساله چگونه جمع شده است. بر و بچه‌های تیپ عاشورا چهره مهربان و جدی مرحمت را از یاد نمی‌برند. بیشتر اوقات کنار فرمانده خود شهید مهدی باکری دیده می‌شد. روز ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزیره مجنون شهید شد. آقا مهدی باکری هم در همان عملیات به شهادت رسید . 🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀 @dashtejonoon1 🥀🕊🌹🏴🌹🕊🥀