خاطره بارداری
سلام به همه عزیزان ان شالله همیشه شاد و لبتون خندون باشه 💐💐💐
بحث بارداری شد منم خاطراتم تازه شد حالا یکیشون میگم . سر پسرم که بچه دومم هست باردار بودم مرتب حالت تهوح داشتم و خیلی کم غذا می خوردم ، این وسط ی چیزی که لازمه بگم ما خونه سازمانی بودیم و شوهرم گارگر کارخونه که دوازده ساعتی می رفت سر کار و ناهارشو با خودش می برد .
ی روز بعدازظهر خیلی هوس روغن حیوانی با نون محلی منطقه خودمون رو کردم و چیزی هم نبود که به شوهرم بگم و راحت بتونه بخره . غروب شد شوهرم👨 از سر کار اومد منم براش چایی بردم اونم داشت استراحت می کرد رفتم ظرف غذاشو از توی پلاستیک دربیارم بشورم حاظر کنم برای فردا، شوهرم گفت راستی خانم امروز ی راننده بنده خدا اومده غذای منو دیده خیلی دلش خواسته دادم بهش خورده اونم غذاشو داد به من ، من دوست نداشتم همین جوری مونده ، پلاستیک رو باز کردم فکر کنید چی دیدم روغن حیوانی با نون محلی اصلا خشکم زد مبهوت شدم خدایا من کجا اون راننده کجا چجوری این بنده تو امروز فرستادی برا شوهرم تعریف کردم باورش نمی شد . خدا میدونه چقدر ایمان من قوی تر شد که خدا چقدر هوای بنده هاشو داره .
عاشق زندگی ⚘⚘⚘
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
22.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی تکان دهنده از تجسم اخروی جنایت اسقاط جنین برای مادری که تجربه مرگ موقت داشته😔
#دستور_رهبری_فرزنداوری
#تصویری
🌸 @hejabuni | دانشگاه حجاب 🎓
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سلام اگه میشه لطفا هرچه زودترسوال منو توی گرو بزارین خیلی نگرانم.الان دوساله که دارم اقدام به بارداری میکنم ولی متاسفانه نتیجه نگرفتم .الان دوماهه که از زمان شروع تخمک گذاری به بعد زیر شکمم یه دفعه درد میگیره یا تیر میکشه تا وقت شروع پریودم.معمولا پریودم عقب میزنه ماه قبلی هشت روز این ماهی دوباره چهارروزه که عقب افتاده منتها از روزی که تاریخم بوده یه دفعه زیر شکمم مثل وقتی که میخوام پریود بشم خیلی درد میگیره وسمت چپ سینه چپم وزیرش درد میکنه وموقه نزدیکی هم درد دارم. آیا کسی این مشکلو داشته؟تاپنج ماه قبل که دکتر میرفتم مشکل کیست هم نداشتم.ببخشیدخیلی طولانی شد ممنون میشم هرچه سریعتر راهنماییم کنید.یه صلوات برا سلامتی امام زمان(عج)بفرستید.
بنده خدا میگفت دلم برای بچه های حالا میسوزه ما خودمون ۹ تا بچه بودیم ،هرروز از خواب پا میشدیم تا شب اینقدر کنار هم کیف میکردیم که نمیفهمیدیم کی شب میشه 😁😍
اما الان چی ؟بچه ها یا خواهر ندارن یا برادر😔
#کاهش_جمعیت_جدی_است
#سوال
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
بیزحمت سوال منم میذارین کانالتون،که چرا رازیانه برا کسی که پرو لاکتینش بالاست خوب نیست ؟مگه چی میشه؟
بنده خدا میگفت دلم برای بچه های حالا میسوزه ما خودمون ۹ تا بچه بودیم ،هرروز از خواب پا میشدیم تا شب اینقدر کنار هم کیف میکردیم که نمیفهمیدیم کی شب میشه 😁😍
اما الان چی ؟بچه ها یا خواهر ندارن یا برادر😔
#کاهش_جمعیت_جدی_است
#سوال
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سلام.خانمی که دکتر زنان خوب تو اصفهان میخواستن.
..دکتر آذر جعفری دهکردی
بنده خدا میگفت دلم برای بچه های حالا میسوزه ما خودمون ۹ تا بچه بودیم ،هرروز از خواب پا میشدیم تا شب اینقدر کنار هم کیف میکردیم که نمیفهمیدیم کی شب میشه 😁😍
اما الان چی ؟بچه ها یا خواهر ندارن یا برادر😔
#کاهش_جمعیت_جدی_است
#پاسخ
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سلام خاطرات بارداری دوستان رو می خونم صحبت مادر شوهر شد میخوام از همینجا از مادر شوهرم خانم عباسی تشکر کنم که سر زایمانها مادرانه همراهمه .و روزهایی که سقط داشتم برام زار میزد و گریه میکرد هر غذایی که.میخوره کمی برای ما میزاره نکنه دلمون بخواد دخترای من عاشقانه دوسش دارن خدا بهش خیر دنیا و آخرت بده زندگی سراسر آرامش و عزت داشته باشه.🥰البته عروس مثل من جایی پیدا نمیشه🥰صلوات بفرست بگو ماشا الله
بنده خدا میگفت دلم برای بچه های حالا میسوزه ما خودمون ۹ تا بچه بودیم ،هرروز از خواب پا میشدیم تا شب اینقدر کنار هم کیف میکردیم که نمیفهمیدیم کی شب میشه 😁😍
اما الان چی ؟بچه ها یا خواهر ندارن یا برادر😔
#کاهش_جمعیت_جدی_است
#پاسخ
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سلام ستایش بانو در موردخانمی که گفتند بچه شش ماهه دارند شیرخشک می خورند و اوضاع به هم ریخته مالی دارند و نگران بارداری مجدد می باشند اول در مورد شیرخشک بهزیستی با نامه پزشک به بچه های زیر یکسال رایگان شیرخشک می دهد اگر هم باز بعد از یکسال وزن بچه کم باشد درمانگاه ماهانه سبد غذایی رایگان برای خانواده تا فکر کنم شش سال در نظر می گیرد اگر هم حامله باشید ووزنتان کم باشد باز هم سبد غذایی به شما تعلق می گیرد که می توانید با کارت ملی از فروشگاههای رفاه و...تهیه کنید اگر هم باردار بودید خداروشکر کنید واز خودش کمک بخواهید ایمان داشته باشید کمکتان می کند نگران نباشید برای فرج امام زمان و سلامتی مادران و جنین های آنان یک صلوات بفرستیم گل نرگس ۱
بنده خدا میگفت دلم برای بچه های حالا میسوزه ما خودمون ۹ تا بچه بودیم ،هرروز از خواب پا میشدیم تا شب اینقدر کنار هم کیف میکردیم که نمیفهمیدیم کی شب میشه 😁😍
اما الان چی ؟بچه ها یا خواهر ندارن یا برادر😔
#کاهش_جمعیت_جدی_است
#پاسخ
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سلام خانمی که ۲۹ خرداد سزارین دارین، منم همین روز سزارین دارم اتفاقا منم خیلی استرس دارم خواهرم میگه ذکر " یاحلیم " ۸۸مرتبه به قول آقای بهجت آرامش میده، امیدوارم بسلامتی زایمان کنین واسه منم دعا کنید 🌹🙏
بنده خدا میگفت دلم برای بچه های حالا میسوزه ما خودمون ۹ تا بچه بودیم ،هرروز از خواب پا میشدیم تا شب اینقدر کنار هم کیف میکردیم که نمیفهمیدیم کی شب میشه 😁😍
اما الان چی ؟بچه ها یا خواهر ندارن یا برادر😔
#کاهش_جمعیت_جدی_است
#پاسخ
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
CQACAgQAAxkBAAEyNH1gzZgjU-cxCEXAUsdDSTD5GvjePQACzwQAAnDOYVGgt4CKEX1dZx8E.mp3
2.14M
این پیروزی خجسته باد
تقدیم به ملت انقلابی ایران
#یوم_الله_بیست_هشت_خرداد
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای رئیسی روز اول تحویل گرفتن دولت 😂
┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄
@khandehpak
💞بسم رب الشهداء والصدیقین
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا
با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید
من دبیر زبان در یکی از مدارس تهران و فردی بسیااار شاداب و پرانرژی و سرشار از شور و شادی بودم.
حدودا شانزده یا هفده سال پیش بود که بطور ناگهانی احساس کردم موقع پیاده روی استخوانهام از داخل شروع به لرزیدن میکنن تا حدی که مجبور میشدم بنشینم و محکم خودم رو به آغوش بگیرم تا شاید کمی از شدت لرزش استخوانهام کمتر بشه. کسی از بیرون چیزی متوجه نمیشد ولی در درونم این رو حس میکردم. این مسئله ادامه پیدا کرد تا متوجه شدم میلم به غذا کاهش یافته و شروع کردم به کاهش وزن، به پزشک داخلی مراجعه کردم و سوال و جوابهایی کرد و منو ارجاع داد به پزشک متخصص اعصاب، با کمال تعجب متخصص اعصاب گفت که افسردگی شدید به میزان ۶۰ تا ۷۰ درصد دارید😳
با همسرم در مطب کلی خندیدیم و همسرم به پزشک گفت که ایشون بقدری شاداب و پرانرژی هست که اصلا صحبت شما قابل قبول نیست ولی پزشک گفت اگر داروها رو استفاده نکنه دچار مشکل جدی میشه.😔
یک نایلون بزرگ داروهای اعصاب که روز به روز حالمو بدتر میکرد.
کم کم خواب شدید و خواب رفتن ذهنم به علائم افسردگی اضافه شد.
شرایط بسیاااار سخت شده بود بخصوص اینکه دو فرزند کوچک هم داشتم که نیاز به رسیدگی داشتن و من هیچ توانی برای رسیدگی به فرزندانم نداشتم. حتی ساعتها بدون غذا و گرسنه می موندن ولی من نه تنها توان بلکه اصلا به فکرمم نمی رسید که باید بهشون غذا داده بشه.😔
چندین دکتر و آزمایشات مختلف و پزشکهای حاذق ولی.......... اصلا تاثیری در اوضاعم نداشت.
این شرایط بیش از شش ماه طول کشید و حدود سی و پنج کیلو وزن کم کردم و واقعا شرایط خسته ام کرده بود.
از آنجا که با آقا علی ابن موسی الرضاع💖 ارتباط قلبی خاصی داشتم از همسرم درخواست کردم که بریم پابوس امام رضاع برای متوسل شدن و انشاالله شفا گرفتن.
بارها شده بود که در سختیها با سفر به مشهد و توسل به آقا، مشکل برطرف شده بود ولی این بار با وجود اینکه هشت روز در مشهد بودیم و من تماما در حرم آقا بودم ولی با کمال تعجب هیج اتفاق خاصی نیفتاد و بسیاااار ناراحت و ناامید از همه جا برگشتیم تهران و بقدری بهم ریخته بودم و احوالم نامناسب بود که برای گلایه از اینکه چرا آقا امام رضاع این بار دست خالی منو از حرمش راهی منزل کرده، یک سفر کوتاه به قم و حرم خانمحضرت معصومه س رفتم. بسیااار گریه کردم و از برادرشون پیش خواهر عزیزشون گلایه کردم ولی باز هم هیچ فرجی اتفاق نیفتاد.
تا اینکه یک روز ظهر که خوابیده بودم،( تلویزیون همیشه خاموش بود چون بچه هام علاقه ای به دیدن برنامه های اون ساعت نداشتن و واقعا نمیدونم چه کسی تلویزیون رو روشن کرده بود و روی برنامه ی آفتاب شرقی بود که خانم دباغ داشتن صحبت میکردن و در مورد برآورده شدن حاجات میگفتن.)
ایشون گفتن که خیلی زمانها پیش میاد که بیماری یا مشکل خاصی براتون پیش میاد ولی هر چه توسل به ائمه اطهار دارید باز هم مشکل برطرف نمیشه. اینجاست که ائمه دارن شما رو ارجاع میدن به دعای شهدا.
باید چله ی شهدا بگیرید به این شکل که اسم چهل شهید رو روی کاغذی بنویسید و نیت کنید برای سلامتی و فرج امام زمان عج صلوات بفرستید و صوابش رو هدیه کنید به روح پاک و مطهر شهید همانروز .
روز اول شهید اول
روز دوم شهید دوم و الی آخر تا روز چهلم برای شهید چهلم صد صلوات بفرستید.
توان بلند شدن نداشتم ولی واقعا گویا کسی کمکم کرد که بلند شوم و کاغذ و خودکاری دستم گرفتم و گوشی تلفن رو برداشتم و از پدر و خواهرم کمک گرفتم و اسم چهل شهید رو نوشتم.
و شروع کردم به صلوات فرستادن.
چهار روز صلوات فرستادم و بقدری حالم بد بود که وسط صلوات فرستادن خوابم می برد و ساعتها میخوابیدم . وقتی بیدار میشدم میدیدم تسبیح از دستم افتاده.
روز چهارم ساعت دو بعد از ظهر وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تسبیح رو برداشتم و نوبت شهید علی اصغر قلعه ای بود و نیت کردم و گفتم شهدا قربونتون برم این صلواتهای من چه به درد شما میخوره. من که چندتا بیشتر نمیتونم صلوات بفرستم و بعدش خوابم می بره. قربونتون برم که اینجوری دارم.......
خوابم برد و طولانی ترین خواب رو اون روز داشتم. در خواب یا شاید بیداری بوده واقعا نمیتونم بگم خواب بود.
دیدم که با همسرم همراه با کاروان داریم از مرز مهران میریم کربلا.
در مرز مهران جلوی اتوبوس مون رو چندتا بسیجی گرفتن که سربند (سبز رنگ ) یا فاطمه زهراس ، به سرشون بسته بودن، و اومدن بالا . به من اشاره کردن و اسمم رو گفتن و گفتن همراه همسرتون برای استراحت پیاده بشید.
بقیه ی همسفرها گفتن ما هم خسته هستیم پیاده بشیم . گفتن نه فقط ایشون و همسرشون
به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر
شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پروندهها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت میکردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شبهای عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونیهای شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم . آقای یاسینی به علی اصغر گفتند برای خانم............ و همسرشان شربت بیاورید من به همسرم نگاه کردم و به او گفتم این ها اسمم را از کجا می دانند همسرم اشاره کرد که هیچ صحبتی نکن و فقط سکوت کن و گوش کن. علی اصغر به داخل نور رفت تا شربت بیاورد. مدتی طول کشید تا علی اصغر برگردد و در این مدت من به رفتارها و فعالیت رزمندگان به دقت نگاه میکردم . بسیار برایم عجیب بود آنها مرتباً پرونده ها را بررسی میکردند و بیسیم میزدند و از احوال مردم می پرسیدند مثلاً آقای یاسینی در همان زمان که کنار ما ایستاده بود به بی سیم چی گفت بیسیم بزن بپرس که مشکل پیرمرد در روستای فلان جا بر طرف شده یا خیر یا در یک پیام دیگری گفت بپرسید فلان بچه در بیمارستان مشکلش برطرف شده یا خیر و وقتی متوجه شدند که مشکل آن بچه برطرف شده، همه با هم صلوات قرائت کردند. حتی در جایی هم آقای یاسینی به رزمندگانی که مشغول بررسی پروندهها بودند گفتند ببینید چرا مشکل فلان فرد در فلان جا برطرف نشده بررسی کنید ببینید ایراد کار کجاست؟؟؟؟ جملات برایم بسیار عجیب بود و من متحیر و شگفتزده فقط به مکالمات، نوع رفتار و گفتار آنان نگاه می کردم و حتی توان صحبت کردن هم نداشتم تا علی اصغر قلعه ای از داخل نور با یک سینی بسیار زیبا که دو لیوان شربت در داخل آن بود به سمت ما آمد آقای یاسینی گفتن اول به خانم.......... شربت را بدهید شربت را که به سمت من گرفت دیدم شربت آلبالویی رنگ است یک لحظه به همسرم گفتم نکند این شربت شهادت باشد؟ ولی همسرم اشاره کرد که سکوت کنم من هم شربت رو برداشتم و وقتی آن را میل کردم بسیار خوش عطر و خوش طعم بود و با شربت هایی که تا به حال خورده بودم بسیار متفاوت بود آقای یاسینی از من پرسیدند خانم ............ شربت به جانتان نشست؟؟؟؟؟ گفتم بله بسیار خوشمزه بود ایشان گفتند این شربت شفاست، نوش جانتان. تمایل دارید لیوان دیگری شربت برایتان بیاوریم با اشتیاق زیاد گفتم بله محبت می کنید آقای یاسینی به علی اصغر گفتند آقای قلعه ای سریع برای خانم ......... شربت دیگری بیاورید علیاصغر قلعه ای مانند فرفره رفت داخل نور و بعد از مدتی با سینی دیگری از شربت که دو لیوان در داخل آن بود به سمت ما آمد این بار شربت پرتقالی رنگ بود که آن را نیز تا ته میل کردم و بسیار گوارا بود در این موقع آقای یاسینی از ما عذرخواهی کرد و گفت کاری برایم پیش آمده الان خدمت میرسم و ما را ترک کرد و داخل دروازه پر از نور شد و به علی اصغر گفت در خدمت خانم ...........و همسرشان باشید تا من برگردم علی اصغر نوجوان بسیار شیرین زبانی بود. در این موقع به من گفت میخواهید برای اینکه سرتان گرم شود فیلم شهادت آقای یاسینی را برایتان بگذارم من اول متوجه صحبتش نشدم به او گفتم فیلم شهادت چه کسی؟؟؟؟ تکرار کرد شهید یاسینی. اشاره کردم به داخل نور به سمتی که شهید یاسینی رفته بود گفتم شهید یاسینی😳 مگر ایشان شهید شده؟؟؟؟