1_5582683883880579074.mp3
1.23M
#ترس_از_تنهایی
🌸 پاسخ استاد پوراحمد
#روانشناسی_اسلامی_خانواده
#کانال_تربیتی_همسران_خوب
#محسن_پوراحمد_خمینی
🌹🍃 #زن همانند گل است 🍃🌹👇
💓 @hamsaranekhoob
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
سوال ۹۴ ۲۶ بهمن سلام خواهرای گلم🌹🌹🌹 دخترم تقریبادوسال ونیمه هست ازاول احساس میکردم یه سوراخ کوچولوو
سلام در مورد سوال ۹۴
پسر من هم همین سوراخ را داره من که بردم دکتر گفت باید در ۷ سالگی ازش ام ار ای بگیرید ولی الان هفت سال و نیمه هست ک ما هنوز ام ار ای نگرفتیم
اگه کسی اطلاعاتی داره به ما هم بگه
ممنون
منم در تایید فرامایشتون درباره کتک و تنبیه بدنی بچه بگم بنده هم مادری با سه بچه هستم،و قربانی تنبیه بدنی خانواده ..
با اینکه خیلی موارد استعداد دارم اما ذره ای اعتماد به نفس ندارم ،با این سن خیلی خجالتی و کم رو هستم ،استرسم بالاست ،لطفا لطفا بچه رو نزنید اینده ش خراب میشه
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
اینم کانالی که سوالات خانوادگی رو بیا بپرس👇
https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
سوال ۹۶ ۲۶ بهمن سلام وقتتون بخیر ببخشید میشه این سوال منو توی کانال تون از اعضا بپرسین ؟ من الان ه
جواب سوال ۹۷
۲۶ بهمن
سلام در جواب خانومی که گفتن بچشون ضعیفه و گریه میکنه بهترین و کم خرج ترین نخود اب هست نخود رو از شب قبل اب کنن و اگر گوشت و پیاز هم داشتن باهاش بکوبن بعد بار بزارن حتی فوایدش بیشتر از ابگوشته
منم در تایید فرامایشتون درباره کتک و تنبیه بدنی بچه بگم بنده هم مادری با سه بچه هستم،و قربانی تنبیه بدنی خانواده ..
با اینکه خیلی موارد استعداد دارم اما ذره ای اعتماد به نفس ندارم ،با این سن خیلی خجالتی و کم رو هستم ،استرسم بالاست ،لطفا لطفا بچه رو نزنید اینده ش خراب میشه
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
اینم کانالی که سوالات خانوادگی رو بیا بپرس👇
https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
🔻داستان خانه مریم و سعید 🔹 قسمت ٢ سعید، علی و فاطمه نشستند سر سفره. مامان داشت چای می ریخت که تلفن
🔻 داستان خانه مریم و سعید
🔹 قسمت ٣
محمد و میثم هم دیگه بیدار شدند. مریم مشغول تدارک ناهار بود. چشمش که به بچه ها میفته قربون صدقه شروع میشه. بچه ها چشمشون رو که باز میکنن با صدای مهربون و پر محبت مامان سر حال میان. این یه حس آرامش و امنیت کاملی رو برای بچه ها میسازه.
مریم، محمد رو تازه از پوشک گرفته. هنوز عادت نکرده. تا آخرین لحظه حاضر نیست بره دستشویی. در روز چندین مرتبه خودشو خیس میکنه. البته مریم میدونه که اقتضای سن و شرایطشه. به هیچ وجه با خشونت با پسرش برخورد نمی کنه. بیشتر سعی می کنه از طریق بازی و جذابیت سازی محمد رو ببره دستشویی.
تلفن خونه به صدا در اومد. مریم تو آشپزخونه مشغول بود. زیر شعله رو کم کرد. سر قابلمه رو گذاشت. بعد رفت گوشی رو برداشت.
_الو. سلام. بفرمایید.
_سلام مریم جون. خوبی؟ عارفه م. مشتاق دیدار عزیزم.
هفت سالی میشه که عارفه ازدواج کرده. با حامد. بعد یک سال عقد، عروسی کردند و رفتند زیر یک سقف. مثل همه ی زندگی ها طی این سال ها با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم کردند. همیشه هم به خدا توکل کردن و ناامید نشدند. از افراد امین و مطمئنی مثل مریم مشورت گرفتن و با توکل بر خدا و تلاش و صبر، بسیاری از مشکلات رو با موفقیت پشت سر گذاشتن.
_ سلام عارفه خانم. خوبی عزیز؟ ما هم شکر خدا خوبیم. کم فروغ شدین؟
_ آره مریم جون. یه مدتی حامد بیکار شده بود. حالا یه ماهی هست یه جا مشغول شده. صبح زود میره و نزدیکای غروب برمی گرده.
_ خب مبارکه ان شاءالله. کی شیرینی بخوریم؟ دلم لک زده برای شیرینی زبون.
_ حتماً. به روی چشم. راستش زنگ زدم یه چیزی بهت بگم. در واقع اولین نفری هستی که بهت میگم.
_ بفرما عارفه جون. سراپا گوشم.
_راستش.... نمیدونم چه جوری بگم؟
مریم خندید و گفت:
_ مگه چی میخوای بگی دختر؟ بگو دیگه. الانه که از کنجکاوی غش کنما.
_ راستش.... زنگ زدم بگم از این به بعد روز مادر به منم باید تبریک بگیدا.
مریم از شدت خوشی خبری که شنیده بود یه لحظه هاج و واج موند. نفهمید از خوشحالی چی کار کنه. بی اختیار با صدای بلند گفت:
_ ای جانم. خدایا شکرت. بعد شش سال. بالاخره خدا خواست. خیلی خوشحال شدم عارفه جون. بگو ببینم دختره یا پسر؟
_ صبر داشته باش. تازه یه ماهشه.
_ کوچولوتون هنوز نیومده کار باباش درست شد. اینکه میگن بچه روزیشو با خودش میاره همینه. ان شا الله پر روزی و با برکت باشه.
مریم با عارفه گرم صحبت بود که زنگ در خونه به صدا در اومد. محمد دوید و در رو باز کرد. فاطمه از مدرسه برگشته بود. محمد با شیرین زبونی مخصوص یه بچه سه ساله به فاطمه سلام کرد. اما فاطمه به سردی جوابشو داد. نگاهی به این ور و اون ور اتاق انداخت. انگار پی چیزی یا کسی می گشت. کیفشو از کول درآورد و کشید روی زمین. با گردنی کج و شونه هایی افتاده و ابروهایی درهم و سیمایی که یک جور دلخوری رو داد می زد، نشست کنار دیوار. کیف مدرسه شو باز کرد و مثلاً مشغول کتاباش شد.
مامان تا فهمید فاطمه از مدرسه اومده با اینکه دوست داشت بازم با عارفه صحبت کنه بهش گفت:
_ عارفه جون. ببخشید. الان فاطمه اومد. منتظر منه. ان شا الله خودم بهت زنگ می زنم.
از عارفه خداحافظی کرد و با عجله رفت سمت فاطمه.
هر روز که فاطمه می رسه خونه و زنگ در رو میزنه مامان و محمد و حتی میثم یه ساله که تازه تاتی تاتی میره میرن استقبالش. فاطمه هم کلی خوشحال می شه و خستگی از تن و روحش در می ره. امروز که مامان و میثم نیومدن حالش گرفته شد.
مامان همیشه با چهره ای گشاده و لبخندی دلنشین و کلی شوق و ذوق به استقبال بچه ها و خصوصاً سعید میره. سعیدم بهش میگه: وقتی میام خونه و چهره ی پر از لبخند و نشاط تو رو می بینم خیلی از مشکلات بیرون یادم میره. روحیه خوبت و لبخندهای خوشگلت دلم رو آروم می کنه.
مریم رفت و جلوی فاطمه نشست. با لبخندی به پهنای صورت. فاطمه رو بغل کرد. بوسیدش. لبخند ملیحی به چهره ی فاطمه اومد و اونم مامانو بوسید. مریم گفت:
_سلام خوشگلم، نور چشم مامان. مدرسه چه خبر؟ خوش گذشت؟ نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. مخصوصاً وقتی خاله عارفه زنگ زد و یه خبر خوش داد.
فاطمه صاف تر نشست و با کنجکاوی دخترانه ای پرسید:
_ خبر خوش چیه؟
مامان گفت:
_باید خودت حدس بزنی.
_آخ جون میخوان بیان خونه مون.
_ نخیر. یه چیز دیگه ست.
بعد مامان دست فاطمه رو گرفت و گفت :
_ قراره شیرینی این خبر خوشم برامون بیاره.
❤️ ادامه دارد...
✍ نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇
💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
سوال ۹۴ ۲۶ بهمن سلام خواهرای گلم🌹🌹🌹 دخترم تقریبادوسال ونیمه هست ازاول احساس میکردم یه سوراخ کوچولوو
سلام جواب سوال ۹۴
۲۶ بهمن
ک پرسیدن دخترشون ی سوراخ بین باسنش هست دخترمنم همیجوره از وقتی ب دنیااومد بود مشکلی نیس از دختر من ارثیه چیزیم ازش نمیاد بیرون اگه مشکلی بود خدای نکرده چرک میکرد
منم در تایید فرامایشتون درباره کتک و تنبیه بدنی بچه بگم بنده هم مادری با سه بچه هستم،و قربانی تنبیه بدنی خانواده ..
با اینکه خیلی موارد استعداد دارم اما ذره ای اعتماد به نفس ندارم ،با این سن خیلی خجالتی و کم رو هستم ،استرسم بالاست ،لطفا لطفا بچه رو نزنید اینده ش خراب میشه
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
اینم کانالی که سوالات خانوادگی رو بیا بپرس👇
https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
سوال ۹۸
۲۶ بهمن
سلام خانمی که گفتن دکترپورحسینی توقم هستن میشه بگید کجای قم هستن شماره تلفن دارید ازشون
سوال ۹۹
۲۶ بهمن
سلام علیکم کسی بیمارستان نجمیه تهران را می شناسه منو راهنمایی کنه من میخوام ای وی اف انجام بدم تا حالا کسی اونجا ای وی اف انجام داده؟
بچه:مامان من خاله چرا ندارم؟
مامان:نداری دیگه عزیزم
بچه:خب چرا ندارم من خاله میخوام
مامان:خب از کجا برات خاله بیارم گلم ،خاله من خاله توام هست دیگه
بچه:من خاله خودمو میخوام 😒
مکالمه چند سال اینده بین پدرمادرا با بچه ها 😁🤦♀
#کاهش_جمعیت_جدی_است
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#پیام_مخاطبین
✅ ساده اما صمیمی...
وقتی بچه بودم، خانواده ما و دوتا از عموهام توی یه خونه حیاط دار بزرگ زندگی می کردیم، خونه هامون بهم چسبیده بود و یه در چوبی بین خونه هامون بود که عیدا اون در باز میشد😍 تو عالم بچگی چه کیفی میکردیم، از این خونه به اون خونه می دویدیم😊
اون روزا وقتی تو سرمای زمستون، گرسنه از مدرسه می اومدیم خونه، تنها خونه ای که همیشه بوی غذا ازش بیرون می اومد خونه ی عمو بزرگه بود که بچه هاش کیف دنیا رو میکردن، دور علاالدین غذای آماده رو می خوردن😋
اون عموم از همه وضع مالیش بدتر بود اما زن عمو جان ☺️ همیشه با کمترین امکانات از صبح زود یه غذای ساده، مثل آش، یتیمچه، کوکو و...حاضر میکرد تا بچه هاش معطل غذا نمونن.
اون روزا زن عمو، از نظر ما بهترین مادر دنیا بودن. الان که از بچه هاش میپرسم میگن شیرین ترین دوران رو گذروندن و هیچ وقت احساس نداری نکردن.
اون زمان کتک زدن بچه ها امری عادی بود😒اما زن عموم با وجود شیطنت بچه هاش، هیچ وقت بچه هاشو نمیزد، فقط اخم می کرد و بچه هاشم تمام تلاششونو می کردن که همیشه لبخند به لب مادرشون بمونه🤩 منم از ایشون برای تربیت بچه هام الگو گرفتم و دوست دارم مثل ایشون صبور و مهربون باشم😍
اون روزا وقتی قرار بود کسی از جاری ها بچه دار بشه بقیه بسیج می شدن برای پرستاری از اون و بچه هاش 😊 تو کارای خونه تکونی و شادی و... همه باهم بودن و بهم کمک می کردن...
پدربزرگم ١١ تا بچه داره که هر کدوم حداقل ٧ تا بچه دارن به جز دوتا پسر آخری😔که یکیش بابای منه...
موقع بازی کردن تو حیاط همیشه حداقل ۸ تا بچه بودیم که توی دورهمی ها تعداد بچه ها بالای۳۰ نفر بود، آخه بابابزرگم ۷۴ تا نوه دارن 😁 که اون زمان یه تعدادی شون ازدواج کرده بودن وقتی همسر و بچه های اونا هم شب عید میومدن، بیشتر از ۱۰۰ نفر می شدیم😂😍
یه اتاق خیلی بزرگ داشتیم که مال پدربزرگم اینا بود که بیشتر وقتا بزرگترها دورهمی داشتن اونجا، ما هم تو حیاط بودیم، تیم فوتبال واسه پسرا😄 خاله بازی هم واسه دخترا...
من عاشق پدربزرگ خدا بیامرزم بودم، همیشه مشتاق خدمت به ایشون بودم و الان به برکت دعای خیر ایشون زندگی خوب و بچه های خلف دارم الحمدلله 🤲😍
اون موقع ها هر وقت بوی پلو خورشت تو خونه می پیچید، نوید اومدن مهمون یا شب میلاد ائمه و عید نوروز رو می داد😊😍
ماه رمضون هر کی هر چی واسه خودش درست کرده بود واسه سحری یا افطار، می آورد دورهم می خوردیم😋 دم اذون یهویی تق تق تق مهمون نمی خوای؟ یکی آش تو دستش، یکی نون بربری، یکی سبزی و... 😍
یادش بخیر....
بزرگ تر که شدم، موقع ازدواجم، بین کلی خواستگار، مادرم به خاطر شناخت خوبش از پسرعموم اصرار داشت که حتما باهاش ازدواج کنم😊
تو همون حیاط بزرگ خاطره انگیز عروسی گرفتیم و با یه شام ساده به فامیلای نزدیک که حدود دویست نفر بودیم😂😁 زندگی مشترک مون رو شروع کردیم😍
مزه شیرین اون روزا باعث شد منو همسرم با اینکه کار خوب و خونه از خودمون تو تهران داشتیم، برگردیم به زادگاهمون و با برادر و پدر همسرم یه زمین بزرگ بگیریم و توش سه تا خونه بسازیم با حیاط مشترک...
الانم با جاری عزیزم از خواهر صمیمی تر هستم😍 بچه ها هم که خداروشکر همیشه همبازی دارن🤩 منو جاری عزیزم هم باهم همون جوریم، وقتی بچه ام به دنیا اومد، مثل یه خواهر ازم مراقبت کرد، وقتی هم ایشون عمل جراحی داشتن، با اینکه باردار بودم هم از بچه هاش نگهداری کردم، هم از خودش پرستاری... 😍
وقتی خونه هم میریم بدون ریخت و پاش از هم پذیرایی می کنیم و فوری بلند میشیم و تو کارها کمک حال هم هستیم😊 و وقتی جایی دعوت داریم از لباس و کفش هم استفاده می کنیم☺️
خلاصه جاتون خالی، ما سادگی و صمیمت گذشته رو حفظش کردیم و با خودمون به دنیای مدرن امروز آوردیم😍😊
#ساده_زیستی
#سبک_زندگی_اسلامی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#پیام_مخاطبین
✅ دکتر رقیه آهنگری...
#معرفی_پزشک
#قم
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از فرزندان غدیر
🔸 دوازدهمین مرحله ثبت نام طرح فرزندان غدیر (طرح برنامه سمت خدا برای حمایت از زوج های نابارور)
🔹 لینک ثبت نام از ساعت ۱۲ روز چهارشنبه (نوزدهم بهمن ماه) الی ساعت ۲۰ روز پنجشنبه (بیستم بهمن ماه) در همین کانال قرار میگیرد.
#ثبت_نام
#فرزندان_غدیر
💠 @samtekhoda_ghadir
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
سوال ۹۸ ۲۶ بهمن سلام خانمی که گفتن دکترپورحسینی توقم هستن میشه بگید کجای قم هستن شماره تلفن دارید ا
جواب سوال 98
۲۶بهمن
آدرس جدید مطب دکتر پورحسینی : بلوار شهید کریمی(بنیاد) - نبش کوچه ی ۲۰ -
شماره تلفن ۰۹۳۵۵۵۰۷۸۵۴
۰۲۵-۳۲۹۴۰۴۸۷
بچه:مامان من خاله چرا ندارم؟
مامان:نداری دیگه عزیزم
بچه:خب چرا ندارم من خاله میخوام
مامان:خب از کجا برات خاله بیارم گلم ،خاله من خاله توام هست دیگه
بچه:من خاله خودمو میخوام 😒
مکالمه چند سال اینده بین پدرمادرا با بچه ها 😁🤦♀
#کاهش_جمعیت_جدی_است
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
دخترخانومی محجبه با دوسر و یک بدن
بببین تا قدر سلامتی خودتو بدونی
پست اخر کانال👇
http://eitaa.com/joinchat/10289168Cbe4b57f340
سلام اون خانمی که پرسیدن دکتر خوب برای زایمان طبیعی برای بچه سومشون درمشهد خانم دکتر آیتی بیمارستان بنت الهدی میشنند.
و سؤال :لطفا راهنمایی کنید من سه تا پسر دارم و قصد بارداری چهارم دارم و دوست دارم جنسیتش دختر باشه ان شاء الله.. کسی دکتر درمشهد رفته یا میشناسه که سریع جواب بده
ممنونم 🙏🙏
بانوی باردار باید از نظر: حسی،چشایی،بویایی،لمسی،یینایی،عقلی،عملی،خیالی،شنیداری در ایام بارداری یه سری مراقبتهای داشته باشد(پرتواعلم)
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
سوال ۹۵ ۲۶ بهمن سلام وقت بخیر من پسرم ۱۰ سالشه زایمان طبیعی داشتم دخترم رو ۴سال بعد سزارین کرد دکتر
جواب سوال ۹۸
۲۶ بهمن
سلام وقت بخیر برای سوال 95 که دکتر خوب میخوان بعد سزارینشون که طبیعی انجام بشه اسم خانم دکتر فراموش کردم ولی توی بیمارستان پاستور نو مشهد زنگ بزنن قسمت زنان و زایمان بهشون معرفی میکنن خیلی دکتر خوب و حاذقی و با تجربه است و خیلی موارد داشتن که این گونه عمل ها انجام دادن من خودم همونجا زایمان کردم
بانوی باردار باید از نظر: حسی،چشایی،بویایی،لمسی،یینایی،عقلی،عملی،خیالی،شنیداری در ایام بارداری یه سری مراقبتهای داشته باشد(پرتواعلم)
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال ۱۰۱
۲۷ بهمن
سلام خانم ستایش عزیز لطفا خیلییی زود جوابمو بدید خیلی نگرانم
۴ماهه باردارم حدود یک هفتس تو 💩 💩 کرم خیلی ریز دیدم
امروز صبح ناشتا هم که 🤮🤮🤮 اوردم توی زرد ابی که بود یه دونه بود
خیلی نگرانم
بانوی باردار باید از نظر: حسی،چشایی،بویایی،لمسی،یینایی،عقلی،عملی،خیالی،شنیداری در ایام بارداری یه سری مراقبتهای داشته باشد(پرتواعلم)
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال ۱۰۰
۲۷ بهمن
سلام خوب هستید من کرمانم سه ساله در حال تلاش برای بارداری میخواستم بپرسم خانمایی یزدن دکتر خوب زنان پیش کی برم ؟یه بچه دارم مشکل تنلی تخمدان دارم
بانوی باردار باید از نظر: حسی،چشایی،بویایی،لمسی،یینایی،عقلی،عملی،خیالی،شنیداری در ایام بارداری یه سری مراقبتهای داشته باشد(پرتواعلم)
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
#خاطره_تجربه۲۹
#فرزنداوری
#پیشگیری
#تله_جمعیتی
#بحران_جمعیتی
قسمت اول
سلام روز وروزگارتون خوش منم میخواستم داستان زندگیمو بگم یا شاید هم میخوام حسرتهامو بیرون بریزم تا یه کم سبک شم😔
زمستون سال ۸۲تازه وارد۲۰سالگی شدم با پسرخاله ام عقد کردیم باعشق وعلاقه ورعایت بسیاربعداز ۶ماه دوران عقد،تابستون ۸۳ عروسی گرفتیم ورفتیم سر خونه زندگیمون،من اون زمان دختری بشدت ساده بودم درحدی که نمیدونستم اگه قرص پیشگیری رو قطع کنم باردار میشم😅
من بشدت مخالف بچه بودم وشوهرم بشدت بچه میخواست شوهرم نظامیه واون زمان همیشه میگفت رییسمون خانمش تا چن سال پیشگیری داشته الان به هر دری میزنن بچه دار نمیشن نمیخوام ماهم اینجوری بشیم
خلاصه هم در طول دوران عقد هم بعد ازدواج این حرفش بود که بلافاصله بچه، ومن همه ش میگفتم تا۵سال میخوام خوش باشم بچه مزاحمه،ازچن روز قبل ازدواج با مراجعه به دکتر زنان قرص رو شروع کردم اما متاسفانه یا خوشبختانه خیلی اذیت میشدم وبشدت حالم رو بد میکرددوهفته از خوردن قرصها میگذشت که دیگه تحمل اون حال رونداشتم شوهرمم گفت حالا که اینجوریه نخور من هم ساده اصلا به این فکر نمیکردم که خب قرص قطع بشه باردار میشم
خلاصه خیلی شیک 😊قرص وقطع کردم واز شرش راحت شدم بعد از مدتی(تقریبا دوماه بعد از ازدواجمون)دل درد های مکرر وشدید به سراغم اومد که پیشدخودم میگفتم حتما عفونته چون تازه ازدواج کردم متاسفانه در رابطه با مسائل زناشویی وبارداری واینجور مسائل اطلاعاتم صفر که چی بگم زیر صفر بود😅 در این حد که وقتی پریودم عقب افتاده بود نمیدونستم از علائم بارداری هست واصلا متوجه عقب افتادن نشدم
خلاصه مامانم که شهر دیگه ای بودن ما بعد ازدواج بخاطر کار همسرم به شهر محل کارش رفتیم خداروشکر خونه عموم هم اونجا بودن با زن عموجان که ماشالله کم هم فضول نبود رفتیم دکتر و دکتر آزمایش دادن و ببببببببببله جواب مثبت شد ومن که انگار دنیا روی سرم آوار شده بود و بدترین خبر دنیا رو بهم داده بودن،وشوهرم که انگار همه دنیا رو به نامش زده بودن😁
خلاصه تا یه مدت شب وروز کارم گریه بود ،میگفتم با چه رویی بگم باردارم فامیل نمیگن این چقد بیکلاس بود فوری باردار شد و فکر میکردم آبروم بشدت در خطره وهمه مسخره میکنن،حتی گاهی به سرم میزد سقطش کنم که شوهرم بشدت ناراحت وعصبانی شد اینقد برام سخت بود که تا ۳یا ۴ماهگی حتی به مامانم هم نگفتم،میگفتم روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم شوهرم خیلی ناراحت شدا میگفت مگه ما چکار کردین که خجالت بکشیم حلال خدارو حرام کردیم ،خلاف شرع کردیم ،چه کار بدی کردیم دختر دخترعموم(شوهرم میگفت)بارداری دوران عقد داشتن اندازه تو معذب نشد
خلاصه خیلی بام صحبت میکرد و بعدش به مامانم گفت،(من به این امید بودم به کسی نگم تا شاید یه اتفاقی بیفته سقط بشه ودیگه کسی نفهمه)اما دست تقدیر جور دیگه ای رقم خورد وخدا رو روزی هزاران هزار بار شکر میکنم که خدا به افکار پلید من محل نذاشت😅 هرچند مامانم اولش کمی جا خورد وزیاد استقبال نکرد اما به روی خودش نیاورد
القصه دوران بارداری تا ۴ ماه اول بشدت بد حال وبد ویار بودم خودم که لاغر بودم۴۵کیلو😅حالا که دیگه هیچی نمیخوردم بشدت لاغرو لاجون شده بودم تابعد از ۵ ماهگی اوضاع بهتر شد اون زمان چون تازه ازدواج کرده بودیم و زیر بار بدهکاری و قرض و وام زیاد بودیم اوضاع مالی خوبی نداشتیم پدر شوهر گرامی هم درحالی که داشت
کوچکترین کمکی به ما نکرد هیچ تازه توقعات بیجا هم داشتن اما خوشبختانه با کمکهای بی دریغ خانواده خودم که نگم براتون ازخورد وخوراک گرفته تالباس هم ازمون دریغ نمیکردن زندگی قابل تحمل شده بود سونوی تعیین جنسیت رو رفتیم وبمون گفتن دختره من که ته دلم دوس داشتم پسر باشه چون در بین بعضی از اطرافیان ما متاسفانه البته نه همه شون پسر داشتن یعنی داشتن دنیا وآخرت .
برای سونوی ماه بعد که رفتم( اون زمان خبری از آزمایشای غربالگری نبود یه سونو بود فقط )وقتی دکتر معاینه گفت متاسفانه جنین فتق ناف داره،ومن بشدت حالم بد
ادامه دارد...
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۹ #فرزنداوری #پیشگیری #تله_جمعیتی #بحران_جمعیتی قسمت اول سلام روز وروزگارتون خوش من
#خاطره_تجربه۲۹
#فرزنداوری
#پیشگیری
#تله_جمعیتی
#بحران_جمعیتی
و شب و روز گریه میکردم تا چن روز تا اینکه شوهرم گفت بیا بریم یه جای دیگه سونو بده رفتیم یه دکتر دیگه که خوشبختانه با معاینه کامل وبررسی جنین گفتن نه جنین کاملا سالمه وهیچ مشکلی نداره
خلاصه روزه سپری میشد نزدیکماه هفتم بودم که باز باید سونو میدادم واین دفعه یه خبر بشدت بد تر بم دادن وگفتن که بچه سرش از حد طبیعی بزرگتره😔 و من باز هم نا امید و افسرده وپریشون شدم که خدایا این چه مصیبتی بود خیلی حالم بد شده بود بشدت خودمو سرزنش میکردم که این نتیجه ناشکریهامه که بچه نمیخواستم حالا خدا داره مجازاتم میکنه،به مامانم نگفتم که ناراحت بشه با خواهرم تلفنی صحبت کردم گفت اینجا شهر خودمون مرکز استان دکترای بهتری داره پیشرفته تر هستن اونجا شهر کوچیکیه پاشو بیا اینجا بریم یه دکتر دیگه هم سونو بده شاید اشتباه شده باشه و من تمام اون روزها کارم گریه و توبه و التماس به درگاه خدا بود وهزاران نذر ونیاز ،رفتیم شهر خودمون با خواهرم رفتیم سونو دکتر بسیار مجربی بودن واز بهترینها،وقتی که بش گفتم اینجوری بم گفتن از شدت تعجب چشماش گشاد شد😳قیافش هنوز جلوی چشممه 😅خداروشکر گفتن جنین درسلامت کامل هست وهیچگونه مشکلی نداره،از شدت خوشحالی گریه میکردم
ماه هفتم هم تمام شد وروزهای آخر ماهدهشتم روسپری میکردم که یک شب متوجه شدم لباس زیرم خیس شده انگار سطل آبی ریخته باشه خیلی تعجب کردم گفتم که من فاقد هرگونه اطلاعاتی در این زمینه بودم ونمیدونستم این کیسه آب بچه هست که پاره شده ساعت ۱ نصف شب بود که متوجه شدم ولی چون شوهرم تازه از سر کار اومده بود دلم نیومد بیدارش کنم وتا ۵صبح تحمل کردم حوالی ساعت ۵ بود که بیدارش کردم وبش گفتم وبا زن عموم به بیمارستان رفتیم که گفتن کیسه آب پاره شده وباید منتظر درد زایمان باشی من که در طی مدت بارداری زیر نظر متخصص زنان بودم بم گفتن که استخوان لگن کوچیک هست احتمال زایمان طبیعی ۵۰ درصد هست اما مامای بیمارستان گفتن نه تو میتونی وبا هزار زحمت ومرارت ساعت ۱ ظهر با کلی آمپول وسرُم دختر خوشگل ونازم ۸ماهه بدنیا اومد بعداز یکهفته متوجه شدیم بچه سرش کامل نرم هست وانگار استخوان نداره و باز غصه خوردنهای من شروع شدبه دکتر کودک مراجع کردیم دکتر بعد معاینه گفتن که چون ۸ماهه و نارس بوده جمجه بطور کامل تشکیل نشده و باید خیلی مواظب باشید تا آسیب نبینه تا کم کم به حالت عادی برسه
دوران بچه داری با گریه ها وبیقراریهای شبونه شروع شد ومن بی تجربه دست تنها وبزرگتری پیشم نبود تا از تجربیاتش استفاده کن و متاسفانه کم تحمل ......
روزگار گذشت با تلخی وشیرینی بچه داری ودختر خوشگلم دوسالش شد واز شیر گرفتمش و متاسفانه باخودم عهد بستم تا۱۰سال دیگه به بچه فکر نمیکنم خودم رو کلی از دنیا عقب مانده دیدم با خودم گفتم نباید بچه مانع کار وپیشرفت بشه به سراغ حرفه مورد علاقه ام رفتم خیاطی وتو مدت دو سال کلی تجربه ومدرک کسب کردم وخیاط حرفه ای شدم وقتایی که کلاس میرفتم دخترم رو هم میبردم وگاهیی هم به مهد کودک ومهد قرآن میسپردمش،راستی از برکات وجود دخترکم بگم براتون وقتی دنیا اومد ما که بشدت تو مضیقه بودیم با چن تا وام و مشارکت یکی از اقوام یه زمین خریدیم بعد چند ماه فروختیمش و به طور عجیبی بتنهایی یه زمین خریدیم دخترم یکسال ونیمه بود که با وام ماشین خریدیم خدا رو شاهد میگیرم چنان خیر وبرکت به زندگیمون سرازیر شده بود که من مونده بودم[[اینو بگم تو دوران بارداری بودم یک شب خواب دیدم توتاریکی وظلمات مطلق تو خونمون نشسته بودم که یه نفر فانوسی روشن اورد گذاشت تو خونمون وهمه جا روشن شد😍]]
وتولد سه سالگی دخترم بود که با فروش طلاهام وچن تا وام یه خونه کوچیک ونقلی خریدیم،به خونه جدیدمون رفتیم دخترم ۴ سالش شده بود شوهرم کم کم شروع کرد صحبت واسه بچه دوم که من بشدت مخالف بودم ومیگفتم بزار یه کم خوش باشیم و هنوز مخالف ومخالف تا تولد۵سالگی دخترم شد ورفت پیش دبستانی با صحبتای شوهرم کمی بقول معروف نرم شده بودم ونظرم برگشته بود رفتم سراغ کاراهای قبل بارداری و با آمادگی کامل وبا امید اینکه پسر باشه (بخاطر حرف همون اطرافیان کوته فکرمون ) اقدام کردیم وبا همون بار اول باردار شدم این بارداری کمی شرایط بهتر بود هم اوضاع مالی بهتر بود ومیتونستم هرچی دلم میخواست بخورم هم تجربه بیشتری داشتم تا ماه پنجم و خودم تنها رفتم برای سونوی تعیین جنسیت😊
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۹ #فرزنداوری #پیشگیری #تله_جمعیتی #بحران_جمعیتی و شب و روز گریه میکردم تا چن روز تا
ادامه 👇
دکتر سونو پرسید چن تا بچه داری گفتم یه دونه دختر گفت این یکی هم دختره ومن نمیدونم چطور با بغض خودمو به خیابون رسوندم وتو مسیر بغضم ترکید وتا خونه چقدر گریه کردم به شوهرم زنگ زدم وخبرشو دادم خوشبختانه شوهرم اصلا این موضوع براش مهم نبود وبسیار خوشحال بود ومنو بشدت دعوا میکرد که ناشکری نکن خدایه بلایی سرمون میاره،مدام بم میگفت خدا یه هدیه بمون داده پسر یا دختر مهم نیست ولی من بشدت ناراحت وتمام تلاشمو میکردم سقط بشه😭😔 ولی قربون خدا برم که نخواست ونشد و ما دوباره صاحب یه دختر بشدت خوشگل وناز وتپل با ۳/۵کیلو شدیم😍😍 که بسیار شیرین زبون وخواستنی وهمه عاشقش شدن هرچند تو دوران بارداری زمزمه هایی به گوشم میرسید از اطرافیان که ای بابا بازم دختررررررررررر، این که همش دختر زاست وفلان وبهمان واز این حرفا واز همین بیشتر ناراحت میشدم تمام اینا دست به دست هم داد وباعث شد بعد تولد دخترم تا۶ ماه افسردگی شدید گرفتم
دخترم یکسالش بود که متوجه شدم پریودم عقب افتاده فک کردم باردارم بشدت ناراحت وغمگین شدم سریعتر به دکتر مراجعه کردم تست بارداری منفی بود و دکتر آزمایشای بیشتری نوشت ودر کمال بهت وتعجب گفتن دچار یائسگی زودرس شدی ودیگه نمیتونی بطور طبیعی باردار بشی و صبح تا شب کارم گریه بود زمینه افسردگی داشتم حالا دیگه بدتر شدم وای که الان هم به اون روزا فکر میکنم اشکم سرازیر میشه تا چند ماه کارم فقط گریه بود به هیچ کس نگفتم حتی مادرم یا خواهرام،تنها سنگ صبورم شوهر فهمیده وصبورم بود ،(خدا از این شوهرا به همه بده😊😄)خلاصه صبح تا شب گریه وگریه وگریه😭😭😭😭😭 هر چن ماهی یکبار دکتر جدید آزمایش جدید ودارو تا چند ماه با دارو پریود میشدم اما دیگه حوصله نداشتم ودارو نخوردم گفتم چیزی که طبیعی نیست نمیخوام یادمه آخرین دکتری که رفتم برگشت بهم گفت خانم مگه اونایی که این حرفا رو بت زدن نعوذبالله جای خدا نشستن که این حرفو با اطمینان بت زدن کی از فردای خودش خبر داره شاید خدا خواست وهمه چی برگشت واین حرف دکتر تنها کور سوی زندگیم شد رفتم امامزاده شهرمون تا تونستم گریه کردم وبا خدا درد دل کردم مطمئن بودم همه ش بخاطر نا شکری هایی بود که میکردم از زمین وزمان بریده بودم شوهرم خیلی نصیحتم میکرد که برو خداروشکر کن دوتا بچه داریم اگه هیچ بچه نداشتیم چی، دکترا همه نظرشون روی تخمک اهدایی بود ولی من بشدت مخالف و معتقد بودم وقتی تخمک یا اسپرم مال شخص دیگه ای هست یعنی اون بچه مال اونه
وقتی دختر دومم دوسالش تموم شد کمی آروم شده بودم گفتم من ادمی نیستم بیکار بشینم میخوام برم دانشگاه ودرسمو ادامه بدم وارد دانشگاه شدم سختیهای درس خوندن با یه بچه دبستانی و یه بچه دوساله ورفت وآمدای زیاد خانواده شوهرم به مراتب سخت تر از چیزی بود که فکرشو میکردم
┄┅┅❅🤰🤱👶👩🦰🤰🤱❅┅┅┄
@farzandbano
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
ادامه 👇 دکتر سونو پرسید چن تا بچه داری گفتم یه دونه دختر گفت این یکی هم دختره ومن نمیدونم چطور با
ادامه👇
هر روز غصه میخوردم وخودمو ملامت میکردم که چرا ناشکری کردم که این بلا سرم اومد حالا باید یک عمر حسرت بچه بیشتر به دلم بمونه هرچند روز یه بار میرفتم امامزاده وکلی نذر ونیاز و دعا والتماس وگریه وزاری😭😭
ترم دوم بودم که با دل دردها ومعده دردهای شدیدی مواجه شدم بعد از چن بار دکتر رفتن گفتن یه بیماری سخت وصعب العلاج که تا اخر عمر همراهمه😔😭 درگیر درس ودانشگاه ودوتا بچه کوچیک وبیماری جدید،یائسگی رو از یادم برد،در طی یکسال دوبار عمل جراحی داشتم حدود ۱۵ کیلو کاهش وزن بشدت لاغر شده بودم شاید ۴۵ کیلو بودم ،افسردگیم چندین برابر شده بود وبازهم شوهر مهربون وسنگ صبورم
چند ماه بعد از فهمیدن بیماریم وقتی داشتم میرفتم اتاق عمل حس کردم پریود شدم هم گریه میکردم هم میخندیدم😭😄حس عجیبی بود انگار همه دنیا رو بهم داده بودن بیماریم از یادم رفت خیلی عجیب بود یعنی خدا جواب گریه ها والتماسهامو داد؟؟؟؟
درگیر بیماری بودم و درس و دانشگاه خیلی اذیت میشدم دکتر میگفت دلیل بیماریت فشار عصبی زیاد بوده ومن سخت تلاش میکردم با وجود اون همه مرارت وسختی بابت بیماری وبچه ها ودانشگاه، ۳ساله با معدل ۱۸/۵دانشگاه رو تموم کنم،اما بیماری همچنان ادامه داشت ومن انواع دارو مصرف میکردم که هیچکدوم تاثیری در بهبود روند بیماری نداشت که هیچ ،گاهی اوقات شدت بیماری روهم بیشتر میکرد،بعد از یکسال به اصرار شوهرم با طب سنتی بیماریم کنترل شد(که اون هم خودش ماجراها داشت)،حالا اوضاع بهتر شده بود به لطف خدا پریودم برگشته بود بیماریم تا حد زیادی کنترل شده بود کمی از اون حالت لاغری ونحیفی دراومده بودم،ودانشگاه تموم شده بود حالا دخترم ۵ سالش بود ومن حس کردم تو این ۳سال اصلا براش مادری نکردم چون همه ش بخاطر کلاسهام مجبور بودم یا خونه تنهاشون بزارم از صبح تا شب یا بزارمش خونه این و اون،😔
با تمام وجود سعی کردم اشتباهاتمو جبران کنم وبا بچه هام بیشتر در ارتباط باشم،تصمیم به بارداری گرفتم امابازهم به دربسته خوردم دکتر گفت درسته پریودتون برگشته ولی اصلا تخمک گذاری ندارید وباید از تخمک اهدایی استفاده کنید ومن باز نا امید وبریده از زمین وزمان وباز گریه و التماس های من به خدا روزی هزار بار میگفتم خدایا غلط کردم بابت ناشکریهام ولی چه فایده هر روز نا امیدتر متاسفانه اطرافیان هم سوهان روح شده بودن برام هر روز میگفتن چرا یه بچه دیگه نمیاری بعضی میگفتن چرا پسر نمیاری😳میگفتم مگه دست منه چقد کوته فکرید،هیچ کس خبر نداشت که من نمیتونم دیگه مادر بشم ومشکل از منه یادمه یه بار به شوهرم گفتم تو میتونی زن دوم بگیری تو حقته بازم بچه داشته باشی چرا پاسوز من بشی،وشوهرم😡😡آتیش گرفت از حرفم بم گفت تا حالا دست روت بلند نکردم ولی اگه یکبار دیگه این حرفو تکرار کنی چنان سیلی بت میزنم که تا آخر عمرت دیگه بچه رو کلا فراموش کنی،ومن ته دلم خوشحال از داشتن همچین شوهر فهمیده ای،
وقتی فهمیدم دلیل همه بدبختیهام ناشکری وناشکری هست ،تصمیم گرفتم بابت نداشته هام گلایه نکنم نگاهی به نیمه پر لیوان انداختم وروزی هزار بار خداروشکر میکردم وخوشحال بودم بابت داشتن همسر خوب،دوتا بچه سالم ،بیماریم که اگه کنترل نمیشد قطعا زنده نمیموندم واوضاع مالی نسبتا خوب ،ماشین وخونه که حالا عوض کردیم ویه خونه شیکتر وبزرگتر تو محله بالاتر شهر
روزی چندین مرتبه با خودم داشته هامو مرور میکردمُ خداروشکر میکردم ،وخوشحال بودم از همه ی اینها ،
وقتی شنیدم که با بحران جمعیت روبرو شده کشورمون،خیلی حسرت خوردم وناراحت شدم که چرا من نمیتونم،باز به سرم زد برم دکتر وبرای چندمین بار دکتر زنان ،آزمایش،سونوگرافی،.........
و درکمال تعجب وقتی سونو دادم دکتر گفت دوتا تخمک مناسب برای بارداری داری ولی بازهم بارداری اتفاق نیفتاد اینبار دکتر گفت شوهرت باید آزمایش بده ومتاسفانه متوجه شدیم اسپرم ۱۰ درصد هست وتحرک بسیار بسیارکم،از حکمت خدا مونده بودم خدایا چه حکمتی هست حالا که من بعد از ۱۰سال بعد از این همه سختی،شرایط بارداری داشتم حالا شوهرم مشکل داشت،مستاصل بودم نمیدونستم چکار کنم اما دیگه گریه نکردم گلایه نکردم بیقراری نکردم،با تمام فراز وفرودهای این ۱۰ سال خدای مهربون حسابی تربیتم کرد یاد گرفته بودم گلایه نکنم فقط شکر کنم بابت داشته هام
الان من۳۸ سالمه دختر بزرگم ۱۷سالشه ودختر کوچیکم ۱۱ سالشه من که با کوچکترین تلنگری میشکستم وبهم میریختم وحتی با بچه هام برخورد فیزیکی هم میکردم حالا دیگه یاد گرفتم صبور باشم وقدردان خدای مهربون بابت همه چی و بازهم تمام تلاشم رو میکنم برای رفع مشکل شوهرم،وبرای چشیدن طعم شیرین مادری مجدد
امیدوارم دلنوشته های من تلنگری باشه برای تمام کسانی که خوندنش وحواسشون باشه هیچوقت ناشکری نکنن،وتا فرصت دارن استفاده کنن مبادا روزی بیاد که دیگه فرصتی نباشه ویه عمر حسرت بخوریم،من روزی هزار بار با خودم مرور میکنم ای کاش بعد دختر اولم بلافاصله
┄┅
🔴 جعفر پلنگ و غذای حضرتی
آقای راست نجات، معاون مهمانسرای حرم مطهر امام رضا علیه السلام، ماه گذشته در شب میلاد حضرت امام محمدالجواد علیه السلام این داستان جالب رو نقل کردن:
زمانی که معاون امداد حرم امام رضا علیه السلام بودم، وظیفه داشتیم، غذاهای باقیمانده مهمانسرا را آخر وقت به مناطق ضعیف و حاشیه شهر مشهد برده و بین فقرا توزیع کنیم. شبی با خادم مسجد آخر بلوار توس، تماس گرفته و به او گفتم: امشب قرار است که فلان مقدار غذای مشخص، به منطقه شما آورده و توزیع کنیم و آماده همکاری با ما باش.
نیمه های شب به آن مسجد که رسیدیم ، با جمعیت فراوانی که درب مسجد منتظر بودند مواجه شدیم 🙄 بطوری که امکان توزیع غذا را بخاطر ازدحام شدید و ترس از تلف شدن تعدادی از مردم، نداشتیم! خادم مسجد را صدا کردیم که چرا اینقدر شلوغ است؟! گفت : حواسم نبود و در بلندگو📣 اعلام کردم : امشب قرار است غذای متبرک از حرم امام رضا علیه السلام بیاورند و اینگونه شلوغ شد و کاری از دستم بر نمی آید🙄
تصمیم به برگشت داشتیم که ناگاه در گوشه ای کنار دیوار، دختر بچه ای کوچک با کفش های پلاستیکی، نظرم را به خود جلب کرد و از وضعیت حال و روزش ترحمی به دلم افتاد و همانجا در دلم، از خود امام رضا علیه السلام خواستم: آقا جان🤲خودت راه حلی ارائه بده که بتونیم غذاها را بدون مشکل تقسیم کنیم و این مردم که با امید و احتیاج به اینجا آمدند، دست خالی برنگردند که ناگهان انگار هزار نفر درونم فریاد زدند : از خادم محله بپرسم لات این محله کیه؟!🤔 از خادم مسجد پرسیدم : لات این محله کیه و با تعجب پرسید برای چی؟!!! گفتم کارش دارم. گفت: اسمش جعفر پلنگه
گفتم بگو بیاد و زنگش زد که تا نیم ساعت دیگه میرسم ومنتظرش موندیم.
جعفر با ظاهری خالکوبی شده و پیراهن یقه باز و سوار موتور اومد و سلام کرد که فرمایش: گفتم ما از حرم امام رضا علیه السلام اومدیم و غذای متبرک آوردیم و نمیدونیم چطور تقسیم کنیم که مردم اذیت نشن و از شما میخواهیم در این کار کمکمون کنی😥 جعفر با کمال میل گفت : نوکر خادمهای امام رضا علیه السلام هستم وچشم.
به بقیه خدام گفتم ماشین غذا رو تحویل جعفر بدین و بهش کمک کنید تا غذاهارو تقسیم کنه. جعفر مردم را کنار دیوار به صف کرد و به هر خانواده ای بنا به مصلحت و شناختی که خودش به آنها داشت ، غذاها را تقسیم کرد و گفتم چهارتا غذاهم بهخودش و خانواده ش بدهید. بعد از اتمام کار ، به من گفت: آقای راست نجات شماره تلفنت را به من میدهید؟ همکاران با اشاره گفتند اینکارو نکن و برات دردسر درست میکنه و....
اما با کمال میل به او شماره را دادم و رفتیم.
ابتدای هفته بود که با من تماس گرفت که جعفر پلنگ هستم و کاری با شما دارم و به دفتر کاری م در حرم آمد!
آنجا به من گفت: من هم خادم زوار امام رضا علیه السلام هستم و بنده با تعجب گفتم: بله؟!!!😲گفت : منم روزهای پنج شنبه میام حرم امام رضا علیه السلام و در صحن ها میچرخم و مهرهای اطراف دیوارها را جمع آوری و سرجاهایشان میذارم و برمیگردم و به همین مقدار خودم را خادم حضرت میدانم و اتفاقا همان روز در راه برگشتم به درب مهمانسرا رسیدم و به امام رضا علیه السلام در دلم گفتم : میشه امروز غذای متبرکی از حرمتون برای خواهر بیمارم ببرم؟! وقتی به خادم درب مهمانسرا گفتم با تندی به من گفت: آقا برو کنار بایست و مزاحم نشو!😔
وقتی نا امید شدم و خواستمبه خانه برگردم، پشت سرم، آن خادم به همکارش گفت مواظبش باشید جیب مردم رو نزند!!!😞 هنگامی که این را شنیدم به او گفتم : خدایا توبه، من جیب بر نیستم و دلم شکست و تا بست نواب گریه میکردم و به امام رضا علیه السلام گفتم دیگه سرکشیکم نمیام و خداحافظ😢
که ناگهان گوشی م زنگ خورد که خادمهای حرم امام رضا علیه السلام در مسجد محله منتظرت هستند وبا ترس و لرز که من جیب بری نکردم و چه زود گزارش دادند و احضارم کردند
پیش شما اومدم😕
حالا آمده ام بگویم: امام رضا علیه السلام چقدر مهربونه😭یک غذا میخواستم ولی به من یک ماشین غذا داد و بجای یکی،چهارتا غذا برای خانواده م بردم😇
.┄┅┅❅🏴🍂🍃🔳🍃🍂🏴❅┅┅
@khandehpak