رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وسوم خداحافظی کردیم چند قدمی بیشتر نرفته بودم که چاد
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وچهارم
از دور خانم حسینی رو دیدم که چند نفر خانم دیگه کنارشون ایستاده بودند و میزی وسط بود که روش پر از شاخه های گل وشیرینی و شکلات با یه سری وسیله دیگه چیده شده بود! با خودم فکر کردم جشن تولدی یا مناسبت خاصی باید باشه ولی چرا وسط پارک جلوی مردم!
نزدیک که شدم خانم حسینی در آغوشم کشید و بعد از حال و احوال حسابی من رو به بقیه معرفی کرد و گفت: ایشون نازنین جون عزیز دل من یه خانم فیلسوف و اهل علم و عمل... همینجور داشت پشت سر هم از خوبی های نداشته ی من میگفت منم مثل لبو سرخ و سفید می شدم...
رو به خانم هایی که اونجا بودن گفتم: خانم حسینی لطف دارند، شما که خوب می شناسیدشون حتما! بعد ادامه دادم خوب حالا خانم حسینی جان اینجا چه خبره؟! من هم دوست دارم دوستان رو بیشتر بشناسم...
خانم حسینی شروع کرد و گفت: ببین نازنین جان این خانم های گل بچه های تیم ما هستن، نزدیک نه سال داریم با هم فعالیت می کنیم...
متعجب گفتم: تیم! چه جالب! چه جور فعالیتی؟!
گفت: حالا کم کم متوجه میشی اینجا چه خبر...
وقتی دیدم دلایلت رو برای حجاب محکم گفتی، احساس کردم وقتشه تو هم همراه ما بشی...
من حیرت زده گفتم: دوست دارم زودتر بدونم اینجا چه خبر؟! در همین حین صدای فلش دوربینی حرفه ای منو به سمت خودش متوجه کرد!!!
لبخندی زدم...
دختر عکاس که صورت ملیح و مهربونی هم داشت و بهش می خورد بیست، بیست و یک ساله باشه گفت: نازی جون این عکس خاطره اش برات می مونه اولین دیدارت با تیم بچه های چهارشنبه های زهرایی بعد هم چشم کی زد به من ...
چهارشنبه های زهرایی!
قضیه چیه! لحظه به لحظه بهتم بیشتر می شد! چقدر زود صمیمی می شدن و من خیلی خوشم اومد انگار همشون اینجوری بودن! هر تازه واردی مثل یه آشنای قدیمی براشون بود...
در همین حین دختر عکاس صورتش رو برگردوندن سمت خانم حسینی و گفت: مامان من برم؟ خانم حسینی گفت: برو مژگان جان فقط زولبیا یادت نره بیشتر هم بگیری که من خیلی دوست دارم... پیش خودم گفتم: چه جالب دختر شه! حالا چرا زولبیا الان که ماه رمضون نیست! تازه روی میز هم که شیرینی بود؟!
از خانم کنار دستم پرسیدم: دختر خانم حسینی هستند! بهشون نمی خوره دختر به این سن و سال داشته باشن!
با لبخند گفت: خوشگله اینجا اکثرا بچه ها به خاطر محبت های زیاد خانم حسینی بهش میگن مامان...
اینو راست می گفت خودم با تمام وجود حسش کرده بودم...
ولی هنوز نمی دونستم بچه های تیم چهارشنبه های زهرایی چکار میکنن! ماجرای وسایل روی اون میز چی بود؟!
خانم حسینی که متوجه سر در گمی من شده بود گفت: همراه من بیا تا برات بگم اینجا ما چکار می کنیم همونطور که با دستش کتابها رو روی میز می چید و گیره های پر از رنگ و نقش را مرتب می کرد شروع کرد...
هدف اصلیی که باعث شده ما اینجا جمع بشیم نگاه عمیق ما به هدف خلقت از وجود زن هست اینکه ما فقط به خاطر ظاهر زیبا خلق نشدیم بلکه آفریده شدیم تا به بالاترین مقام ها برسیم!
نمی خوام خیلی بحث رو فلسفی کنم ببین نازنین جان ما اینجا جمع شدیم تا با کلاممون و رفتارمون به هم جنس های خودمون بگیم: قدر زر زرگر شناسند، قدر گوهر گوهری!
یعنی چی... یعنی قیمتی که خدا به ما داده خیلی بیشتر از اون چیزیه که در ظاهر زیبا و جذابمون دیده میشه پس حیف نیست خودمون رو ارزان بفروشیم...
الماس ها همیشه در گاو صندوق یا یک مکان امن نگهداری میشن درسته! سری تکون دادم و گفتم: آره درسته پس اینطور من فهمیدم یعنی در واقع امر به معروف می کنید؟! پس این گل و گیره هاو کتاب و شیرینی برا چیه!
لبخندی زد و گفت: برای دوستامون که گاهی حواسشون نیست... گاهی هم نمی دونن... گاهی هم می دونن ولی مسیر رو اشتباه رفتن...و باعث شده شل حجاب یا بد حجاب باشن...
نازنین جان اینجا اومدی باید یادت باشه اولین امر به معروف در رفتار خودمونه اگه مهربون باشیم اثر گذار خواهیم بود! ما اینجا به کسی با توپ و تشر تذکر نمیدیم! هر چی هست گل و شیرینی و هدیه است و خدا رو شکر خیلی ها از همین افراد که گفتم همراهمون شدن.
خیلی هاشون بعد از برخورد با بچه های چهارشنبه های زهرایی یه پا بچه های زهرایی شدند حالا کم کم خودت می بینی البته بگم گاهی هم بود هر چند خیلی کم ولی برخوردهای نامناسب که با صبر و رافت بچه ها گذشت...
می دونی نازنین جان ما اینجا همراه راهیم! بچه های ما آدم های خود جوشین که دغدغشون کمک کردنه برای کسانی که اکثریت جامعه ما رو شامل میشن...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2763🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چه کسی منتظر امام زمانه؟
🎙 #استاد_عالی
#امام_زمان
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2764🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
چوبیاییغموظلمتبرودازعالم
شادگردد؛دلِآنانکهگرفتارغماند..♥️!'
#امام_زمان
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2766🔜
#السلامعلیڪیابقیةالله..
مداحی_آنلاین_شب_اول_محرم_سینه_زنت_آرزوشه_محمود_کریمی.mp3
5.02M
°•♥🎧!
#مداحی✨
#محمودڪریمۍ🎤
شبِاولِمحرّمـ...!💔
#محرم🏴
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2767🔜
🏴سلام امام زمانم🏴
گل؛براے زندگے،
نور را بهانہ مےڪند!
و من؛تو را...
و هر روز پنجره ے قلبم را
بہ آسمانِ یادت مےگشایم...
تا آفتابِ نگاهت
در رگهایم جارے شود...
با تو زنده مےشوم!
سلام بهانہ زندگی
🏴سلام منتقم خونِ حسین🏴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وچهارم از دور خانم حسینی رو دیدم که چند نفر خانم دیگ
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
شاید بعضی هاشون حجاب درستی نداشته باشند ولی حیا را دارند و همین باعث میشه خیلی راحت با ما همراه بشن! دغدغه ما دو سانتی متر روسری را جلوتر یا عقب کشیدن نیست ما اینجا میخوایم افراد خودشون با آگاهی و علاقه به سمت ارزشها رو بیارن...
حرفهاش رو خوب درک میکردم بهتر بگم توی این مدت قشنگ لمسشون کرده بودم! خانم حسینی گفت: پاشو که کار به عمل برآید به سخنرانی نیست! نازنین خانم راه بیفت که خودت از نزدیک ببینی اینجا چه خبره!
اومدیم بریم مژگان همون دختر عکاس با یه سینی پر از زولبیا وارد شد به خانم حسینی گفت: بفرمایید اینم سفارش شما! خانم حسینی گفت: چه زود رفتی و اومدی! مژگان خندید و گفت: ما اینیم دیگه! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: دست گلت درد نکنه برو به بچه ها بپیوند تا از قافله عقب نمونی!
بعد هم دست من رو گرفت و گفت: امروز چون توی این جمع تازه اومدی با خودم باش، با هم راه افتادیم خانم حسینی توی جیبهاش رو پر کرد از گیره های رنگها رنگ و شکلات...
همینطور داشتیم راه می رفتیم یک لحظه خانم حسینی ایستاد، بعد کمی تغییر مسیر داد و رفت سمت یک دختر جوان! من هم بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم رسید به دختری که از لحاظ ظاهری و پوشش من رو یاد لیلا انداخت...
خانم حسینی رفت کنارش و دستش رو آروم زد به شونه دختر و با همون لبخند همیشگیش گفت: عزیزم این کتاب هدیه ما به شماست دختر که متوجه شد قضیه چیه...
با یک حالت خاص و طلبکارانه ای گفت: خانم من یه سوال از شما بپرسم؟؟! خانم حسینی گفت: اگر وقت داری که جواب سوالت رو را کامل بدم بله حتما بپرس دخترم!
دختر جوان با کنایه گفت: بله که وقت دارم البته اگه شما جوابی داشته باشید!!! خانم حسینی که داشت از جیبش شکلات بیرون می آورد گفت: بپرس گلم!
دختر با یه اعتماد بنفسی گفت: مگه نمیگن الانسان حریص علی ما منع! خوب بابا بذارید آزاد باشه این انسان دیگه! ملت هم اینقدر حرص نزنن والا!
از جمله اش شاخ در آوردم اصلا انتظار چنین ضربالمثل فلسفی رو حقیقتا نداشتم!
خانم حسینی با آرامش شکلات رو داد طرف دختر و گفت: دخترم برای جوابت تا یک جایی همراه من میای؟ دختر که خیالش راحت بود که جوابی در کار نیست گفت: خانم شما هر جا بگی اصلا اون سر دنیا جواب به من بده من حرفی ندارم!!!
با خانم حسینی راه افتادیم سمت مکانی که بچه ها مستقر بودن ولی وقتی رسیدیم هیچ کس نبود همه رفته بودن گلها و شیرینی ها و هدیه ها رو پخش کنن. خانم حسینی صندلی برای دختر جوان گذاشت جلوی میز رو به روی زولبیاها!
من کمی اون طرف تر کنار خانم حسینی نشستم و همچنان که حرص می خوردم با خودم فکر میکردم الان خانم حسینی چی میخواد جواب این دختر رو بده!؟ در عین حال چنان بوی زولبیایی می اومد که دلم می خواست برم بهشون ناخنک بزنم! اون دختر هم از بوی زولبیاها وسوسه شد رو به خانم حسینی گفت: خوب مهمون دعوت می کنید پذیرایی هم بکنید! تا فکر می کنید چی جواب بدید! بعد به سمت زولبیاها اشاره کرد و ادامه داد: اگرم از اینها نمیشه خورد احیانا اشکال شرعی داره تا شما به جواب فکر می کنید من برم شیرینی فروشی همین کنار زولبیا بخرم که خیلی ناجور دارن چشمک میزنن...
حرصم گرفت از این نوع حرف زدنش خواستم چیزی بگم که خانم حسینی با اشاره ابرو بهم فهموند سکوت کنم! بعد هم رفت سینی زولبیاها رو گرفت سمت دختر... دختره هم خیلی شیک انگار اومده مهمونی! زولبیا برداشت و شروع کرد به خوردن و گفت: خدایش وسوسه برانگیز بودن!
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: دخترم بیرون از اینجا که شما زولبیا ندیدی و بوش رو هم حس نکردی اصلا دلت میخواست زولبیا بخوری یا بهش فکر میکردی!؟ دختر با یه حالت خاص لبهاش رو جمع کرد و گفت: نچ خانم آدم چیزی رو نبینه هوس نمی کنه که...
آخ آخ من که تازه فهمیدم چی شد! چرا تا حالا توجه نکرده بودم به این قضیه! ولی دختره انگار هنوز متوجه موضوع نشده بود! البته حق داشت چون سبک خانم حسینی رو نمی شناخت! خانم حسینی ادامه داد و گفت: دقیقا جواب رو خودت دادی دخترم این ضرب المثلی که شما گفتی اگر دقت کنی دو قسمت داره!
قسمت اولش تحریکه و قسمت دوم منع!
اینکه انسان از هر چیزی منع بشه، حریص میشه، وقتی معنی پیدا میکنه که شما اول به وسیله چیزی تحریک بشی و بعد تو رو منع کنن!
مثلا شما زولبیا رو ندیدی هیچ میل وهوسی هم برای خوردنش نداری ولی وقتی سینی زولبیا رو بذارن جلوت و دهنت آب بیفته بعد هم من بگم زولبیا نباید بخوری! اون وقته که آدم حرص میزنه! ولو اینکه اینجا نخوری گفتی میری شیرینی فروشی میخری درسته دخترم! دختر بیچاره حیرون شد چی بگه!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2768🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•﷽•
کـربلا...❤️
#محـرم 🌿
#امـام_حسـین🌷
#استوری📲
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2769🔜
هدایت شده از مشاوران ستاره مبین
استاد علیرضا پناهیان:
ما در معرض بزرگترین نعمت هستیم. نعمت اباعبدالله الحسین(ع)
نباید از کنار این نعمت به سادگی بگذریم.
در این محرم، نسبت به نعمت اباعبدالله الحسین(ع) سراسر شکر باش،
بگو خدایا: خدایا ممنونتم که به من حسین(ع) دادهای.
یک محرم، ده روز از خدا تشکر کن!
#محرم
❋ستاره مبین، کانال تخصصی مشاوره
◣@Setare_mobin ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
🏴#سلام_امام_زمانم🏴
نجوایی است،بر زبان ما!
اما قلبمان،
به ستون های دنیا،زنجیر شده است!
دعایمان،بوی بی دردی میدهد؛
که به اجابت نمیرسد😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#چهارشنبه_های... #بر_اساس_واقعیت #قسمت_بیست_وپنجم شاید بعضی هاشون حجاب درستی نداشته باشند ولی ح
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وششم
اصلا انتظار چنین جواب قانع کننده ایی رو نداشت با اشاره سرش حرف خانم حسینی رو تایید کرد و ترجیح داد حرفی نزنه! خانم حسینی ادامه داد: دخترم وقتی شما با این سبک پوشش تو جامعه حاضر نشی افراد جامعه هم دچار حرص نمی شن در واقع حتی بهش فکر هم نمی کنند و می تونن موثر باشن!
اما وقتی بوی خوشی ،صورت دلربایی ببینن اون وقته که کار سخت میشه برای اون که دیده! و کار سختتر میشه برای اون که دیده شده و احتمالا میدونی معمولاً چی در انتظارشون!
دختر رو کرد به خانم حسینی و بدون اینکه گارد بگیره گفت: شما دستمال کاغذی دارین!؟
خانم حسینی دستمال کاغذی رو داد طرف دختر و دختر هر آنچه که برصورتش رنگ ولعاب داده بود رو پاک کرد و نگاهی به خانم حسینی کرد و گفت: من آدم منطقی هستم حق با شماست...
خانم حسینی گفت: دخترم راستی نگفتی اسمت چیه؟ دختر که حسابی شرمنده شده بود گفت:ساناز ...
خانم حسینی گفت: به به چه اسم قشنگی ساناز جان بعد رو کرد به من و گفت چقدر خوب امروز یک دوست جدید پیدا کردیم نازنین جان! من هم لبخندی زدم و چیزی نگفتم...
ساناز خانم کمی با خانم حسینی صحبت کرد صحبتهاش از جنس روزهای اول آشنایی ما با خانم حسینی بود و بعد هم شماره خانم حسینی رو گرفت و با لبخند رفت...
من که هم ذوق کرده بودم هم برایم خاطره به یاد ماندی در ذهنم نقش بست با ولع خاصی به خانم حسینی گفتم: اگر اجازه بدید من هم چهار شنبه ها بیام اینجا...
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: من که خیلی خوشحال میشم حتما عزیزم... بعد گفتم: راستی از اینایی که چشمک میزنن به ما نمیدین؟؟؟
با سینی زولبیا اومد جلوم و گفت: اینم پذیرایی ویژه امروز ما بفرما نازنین جان! در حال خوردن زولبیا گفتم: چرا چهارشنبه!؟ این همه روز هفته؟! روی صندلی روبروم نشست و گفت: ما این طرح رو از نه سال پیش شروع کردیم اون موقع من شیفت خادمی حرمم چهارشنبه ها بود و مصادف شد با این روز و جالبه بعدها که متاسفانه پروژه ی چهارشنبه های سفید یه مدت راه افتاد که دقیقا مقابل حجاب و حیا بود و بی حجابی و بی حیایی رو ترویج میکرد دوستانی که تازه به ما می پیوستن فکر می کردند چهارشنبه های زهرایی براساس این نامگذاری شده!
اما ما خیلی قبل تر از چنین پروژه های منحوسی کار میکردیم ولی کم کاری رسانه ایی باعث شده چنین چیزی به نظر بیاد! هر چند که برای ما کار کردن و موثر بودن مهمه و با بچه های تازه نفسی مثل شما انشاالله مسیر رو پر توان میریم...
از اینکه در یک چنین جمعی قرار گرفته بودم حس خوبی داشتم روزهام بی قرار چهارشنبه ها می گذشت و هر هفته با کلی خاطرات شیرین تو ذهنم به یادگار می موند! تعداد دوستهام خیلی بیشتر شده بود و این به خاطر جمع صمیمی بچه های تیم بود و نوع نگاهشون...
هر بار اتفاقات جالبی می افتاد..
یک بار که همراه خانم حسینی داشتیم هدیه می دادیم به یک مادر و دختر برخوردیم داشتن با هم دعوا میکردن چه دعوایی! سبک و پوشش دختر هیچ شباهتی به مادرش نداشت! من که ترسیدم جلو برم خانم حسینی رفت جلو...
تا گفت دخترم! یه سیلی محکم نشست روصورتش...
بعد دختر با داد و فریاد گفت: هر چی می کشیم از دست شما می کشیم! راحتمون بزارید! داشت همین جور داد می زد که مادرش اومد جلو و دست دخترش رو خیلی عصبی کشید عقب! وبعد رو کرد به خانم حسینی وکلی عذر خواهی کرد من خشکم زده بود!
خانم حسینی لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه اومد پیش من و باهم رفتیم... گفتم: خوب چرا جوابش رو ندارین حق نداشت چنین کاری کنه دختری...
نگاهی بهم کرد و گفت: تو عصبانیت موثر نیستیم! حتی ممکنه یه حرکت در عصبانیت باعث بشه بر عکس هدفمون اتفاق بیفته و یک نفر رو تا آخر عمر از دین زده کنیم به همین سادگی فقط با یک حرکت...
در مقابل این دید وسیع جز سکوت در اون لحظات کاری نمی شد کرد.
یک ساعتی گذشته بود که دوباره همون دختر رو دیدیم ولی ایندفعه تنها و انگار منتظر مادرش بود! خانم حسینی به من گفت: تو اینجا بمون من الان میام... گفتم: خانم حسینی نرید جلو! این عصبیه! یه بلائی سرتون میاره! خندش گرفت گفت: نترس دخترم آدم همیشه توی یک حالت نیست! من خیلی جدی گفتم: باش ولی اگه مشکلی پیش اومد صدام کنید من دوره های تکواندو رو گذروندم در حد دفاع از خودمون می تونم چند تا حرکت بی خطر بزنم حساب بیاد دستش...
نگاهی بهم کرد و با خنده گفت: عجب نگفته بودی بهم!
بذار برم و بیام ببینم بعد می تونی منو خلع سلاح کنی... این روحیه شوخ طبعی در اوج حالتی که من واقعا نگران بودم خیلی برام جالب بود...
خانم حسینی رفت به سمتش...
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون! گفتم: الانه که یکی دیگه نثار خانم حسینی کنه ایندفعه دیگه مادرش هم نیست لااقل جلوش رو بگیره!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21