رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت55 روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می ک
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت56
بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:– سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.مادرش سرش راکج کرد.– لابد توام استادشی؟ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.سوگند از پشت چرخ بلند شد.– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت:
– پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون.خندیدم و گفتم:– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم.سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.سوگند دوباره خودش نوشت:
–نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم.بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم.
مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد.سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید:– کتف تو درد نگرفت؟با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم: –نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: –رنج خوب.با تعجب گفتم: –چی؟
–مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.لبخندی زدم و گفتم: –آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.–می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.درچشم هایش براق شدم.–این چه مثالیه آخه سعیده؟–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد. خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست.
ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم.
گفت:–به این میگن رفاقت باثمر.از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم.
زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشیام بازشان کردم.خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و
پیامش را باز کردم.نوشته بود:راحیل.
با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت.
انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.همین طور زل زده بودم به گوشیام.دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود. پیام دیگری فرستاد.
–روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد. شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در میافتادم.قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود.
#رسانه_ی_تنهامسیر https://eitaa.com/farz
#پروفایل
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚3425🔜
#طنز
مشکل من با ریاضیات از جایی شروع شد که مجابم کردن x رو پیدا کنم در حالی که هیچ نقشی تو گم شدنش نداشتم😶🌱!
•
1_954883762.mp3
1.98M
استاد #صابرخراسانی
🎼 نماهنگ؛ تولدِ ماه...
...♡
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3426🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
رابطهی پُرخوری و قساوت قلب
#اسرار_روزه
#ویژه_رمضان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3427🔜
#سر_سفره_افتتاح ۱
✨ اللّٰهُمَّ إِنَّا نَرْغَبُ إِلَيْكَ فِى دَوْلَةٍ كَرِيمَةٍ تُعِزُّ بِهَا الْإِسْلامَ وَأَهْلَهُ ، وَتُذِلُّ بِهَا النِّفاقَ وَأَهْلَهُ، وَتَجْعَلُنا فِيها مِنَ الدُّعاةِ إِلَىٰ طاعَتِكَ ، وَالْقادَةِ إِلىٰ سَبِيلِكَ...
✦ چه رغبت و آرزویی والاتر از اینکه
در عصــرِ حاکمیتِ "بقیة الله الاعظم"
که " تجلیِ مَلِكِ النَّاس و مظهرِ پادشاهیِ خدا بر زمین" است ؛ "رهبــــر" باشیم!
✦ و این آرزویِ عرشی ،
دست یافتنی و نزدیک است اگر همین امروز؛
- بر فرش طاعت الهی زانو بزنیم،
- پرچمدارِ تواصی به حق
- و راهنمایِ طریقِ حقیقت باشیم.
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3428🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
📕📗📘📙📚 ⏳مدیریت زمان⌛️ روز قیامت از عمر سؤال میکنن. ❓ من فکر میکنم اونجا طلبهها یا اونهایی که
⬆️⬆️⬆️
سرِ سفرهی بابام بزرگ شدم یعنی چی⁉️
یعنی با قانون و مقررات بزرگ شدم، بابام امر و نهی کرده. افتخار یک بچه بود که باباش امر و نهی میکرد❌📵🔞
☔آقا من زیر سایهی پدر بزرگ شدم، میفهمی یعنی چی؟
یک معناش یعنی اینه که من با امر و نهی بزرگ شدم، آدم هرزهای نیستم که هردمبیل همینجوری رشد کرده باشم برای خودم...
📛همین امر و نهیهای پدر و مادر ممکنه بعضیهاش منطقی هم نباشه، بله. ولی بچهای کنترل نمیکنه خودش رو.
اینکه من میگم ابهت زمان رو بالای سرِ خودمون باور کنیم، یکمی بذاریم زمان ما رو کنترل کنه، و الا هرزه میشیم.📛
🌀حالا الآن حدود شاید پانزده سال باشه، من از پونزده سال پیش میشنوم یه لایحهای رو میخوان ببَرن مجلس اسلامی، گاهی میبَرن گاهی میارن.
بالاخره نفهمیدم این لایحه تصویب شد یا نشد📣
☎که یک خط تلفنی مثل 110 درست کنن،
بچهها توی خونه ، پدر و مادر امر و نهی شون کردن، احساس کردن پدر و مادر دارن زود میگن، زنگ بزنن آقای پلیس، بیا این پدر من رو بردار ببَر.😳
آقای پلیس هم میاد فعلاً میگیره میبَره، تا بعد ببینیم که چی میشه.👮
بابا تو زدی ابهت پدر رو نابودش کردی رفت.😱
یدونه افتخار داشتن مردم میگفتن پای سفرهی پدرمون بزرگ شدیم، ما آقا بالا سر داشتیم، ما خودرو نبودیم 🌾
📞یه خط پلیس بیاییم بذاریم توی خونهها مثلاً 111 بزنید، بابات الآن گفته
نشین الآن اون کار رو بکن، فعلاً ول کن اون کار رو بیا یه کارِ دیگه انجام بده، بشین الآن این کار رو بکن.
آقای پلیس، این پدر حقوق بشر من رو مزاحم شده! بیا پدر من رو ببر، بیا مادر من رو توبیخ کن.🚔
🚨الآن توی کشورهای غربی همینه دیگه. بیاحترامی به پدر و مادر میکنه ولایتمداری رو دیگه یاد نمیگیره😈
🔰حالا یه مثال زدم میخواستم تشبیه کنم. اقتدار زمان رو بالای سرِ خودمو ن ببینیم، جمع میکنیم خودمون رو. مثل اقتدار پدر و مادر رو بالای سرِ خودمون ببینیم خودمون رو جمع میکنیم.🤐
👫👑پدر مادرها، اقتدار همدیگه رو حفظ کنید بالا سرِ بچهها.
مادرها، بابا اومد خونه به بچهت بگو پاشو جمع کن بابا اومد.
یکمی خودت اقتدار پدر رو ببر بالا. یکمی پدرها اقتدار مادر رو از حیث عاطفی ببرن بالا، وای دل مامانت نشکنه، وای وای 💔
💢میگه بابام چقدر مهمه براش من دل مادرم رو نشکنم. بله مهمه براش.✅
حالا بنده اینها رو تشبیه کردم، چون مبتلابه هست بیشتر توصیفش کردم. بذارید اقتدار زمان بالای سرِ ما باعث بشه ما جمع بشیم، مثل بچهای که پیش باباش بزرگ شده، بابا بالا سرِ خودش داشته.😎
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_بیست_وپنجم
#بخش_دوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3429🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{وَ سَلّمْنَا مِنْ غُرُورِهِ، وَ آمِنّا مِنْ شُرُورِهِ...}•
و از فريب آرزوها ما را سالم دار، و از بدی هايش امان ده...🤲🏻
🔺| #دعاے_40
❤️
💌 #پیام_معنوی
یکی از علتهای عصبی مزاج بودن
سلاااام صبحتون بخیر🌸🌸🌸
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت56 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت57
آرش دوباره پیام داد:
چه آرامشی در من است
وقتی می ایی…و چه آشوبم بی تو !دور نشومرا از من نگیر …
من حوالی تو بودن را دوست دارم.با دیدن پیام آخرش اشکم چکید.گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم.کاش پیام نمیداد.خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم.باید خودم را کنترل می کردم.پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید.
صبح با صدای آلارم گوشیام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیدهام که آرش پیام داده.گوشیام را باز کردم و نگاه کردم.
نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند. به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند.
از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم.
در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم.
وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت:
– الان کجایی؟
با تعجب گفتم:
–سلامت کو؟
ــ سلام. کجایی؟
ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم.
ــ خیلی جدی گفت:
– همونجا وایسا تکون نخور امدم.
ــ اتفاقی افتاده؟بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم.چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید.نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش.مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود.با نگرانی پرسیدم:– سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید.–بریم مترو.اخم هایم رانشانش دادم.–کسی دنبالته؟ــ با تعجب گفت: –دنبال من نه، دنبال تو.ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم: –کی؟ــ آرش.دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:– درست حرف بزن ببینم چی میگی.
ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد.– وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه.منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست.چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.– خب که چی؟
ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه.
با صدای بلند گفتم:– نمیریم؟اخم کرد.– راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو.
اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بیارزه.همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: –کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم.دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد.– مقاومت کن راحیل.دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژیام به طوریک جا تخلیه شد.
سوارقطار که شدیم پرسیدم:–کجا میریم؟ــ با لبخند گفت: –یه جایی که سر ذوق میای.ــ کجا؟ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد.نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند.وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت: –برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟–واسه خودت بگیر من نمی خورم.با ناراحتی به طرفم امد.–راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد.بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم.–به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی.خنده ایی کرد و گفت: –باشه.رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم.وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم.نگاهی به نایلون کردو گفت: –بیچاره
شوهرت...آخه این چه وضع خریدکردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این
ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.co
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت56 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد
m/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3424🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت57 آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی…و چه آشوبم بی
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت58
سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت:
– نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد:
– حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره.
سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت:
– خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟
بعد رو به سعیده کردو گفت:
–شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست.
سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت:
–تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو...
نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم:
–مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم.کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیاو خوبی کن.سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت:
– آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه.
از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا. سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت:– هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم: –خودتم بردار.سوگند آب آناناس برداشت و گفت:– حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه.سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت: –آهان، پس کشف شد.چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید: –راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:– اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت:
– چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها...وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم.با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلااینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت. لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد.
حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود.به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود.ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت: –همشون قشنگ هستند.قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد.
گوشیام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم.تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد.با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشیام شدم.سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشیام خیره شدند.
سعیده گفت:– خب جواب بده.سوگند با صدای بلندتری گفت: –نه، جواب ندیا. ولش کن.سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت: –وا آخه چرا؟– آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه.ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه.ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم.بالاخره صدای گوشیام قطع شدوسوگند اشاره ایی کردو گفت:– خاموشش کن.ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه.
ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.لیدر رفت و گفت: –هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید.زودگوشیام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم.هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.این بار سارا بود.جواب دادم.ــ سلام سارا.ــ سلام دختر،کجایی تو؟اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3425🔜
#بیوگࢪافے🦋
ڪی شود با ࢪطب وصݪ ٺو افطار ڪنم؛
روزه هجࢪ ٺو از پاے یینداخٺ مࢪا💔🕸
|❥
4_6032789034797893348.mp3
9.4M
#چگونه_عبادت_کنم ۱ 🤲
عبادت ؛ ابزاریاست برای حاکمیّتِ بُعدِ انسانیِ وجود ما، بر بخش طبیعیمان.
اگر عبادت، انسانیت ما را بالغ و کامل نکند؛
توهمی بیش نبوده است❗️
#استادشجاعی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3426🔜