4_5794008446781097920.mp3
9.23M
#چگونه_عبادت_کنم؟ ۱۶ 🤲
عبادت، عملی تخصصی است که باید مهارتهای آن را آموخت ...
درغیر اینصورت ممکن است؛
همین عبادت، ما را از هدف نهایی خلقتمان، یعنی تکاملِ باطنِ انسانی، بازدارد!
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3813🔜
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️ ☢زمان، یکی از آفریدههای پروردگار عالم هست که اصلاً و ابداً انعطافپذیری نداره.💯 ▪️◽️▪️
📕📗📘📙📚
⏳ مدیریت زمان ⌛️
خب من اینجا امروز میخوام یه تعبیری رودرمورد زمان بکار ببرم تندِ تندش،یه مقدار تنده ولی اول تندروبگم.☺️
فارسی خیلی خودمونی بخواهیم ازش صحبت بکنیم 👈 زمان «دزد» هست.👉
🔺 یکی از ویژگیهای زمانه که امام صادق علیهالسلام میفرمایند.✔️
البته دزد به این معنایی که باید دستش رو قطع بکنیم نیست❗️
ولی یه چیزیه،من نمیدونم جاش چی بگذارم؟رباینده است مثلاً بگم؟چی بگم؟🤔
🔰 یه روایت براتون میخونم.
✳️ «من انْتظر بمعاجَلةِ الفرصةِ مُؤَاجَلَة الاستِقصاء سَلَبَتْهُ الأيامُ فرصتَهَ لأنَّ من شأن الأيام السلب وَسَبيل الزمن الفَوت»
🌸✨🌸✨
دیگه من نمیدونم آدم چهجوری میخواد این رو توضیح بده.😒
مشکل عربیش رو حلش میکنیم.✔️
میفرماید:
❇️ هرکس یه فرصتی براش به دست بیاد،صبرکنه فرصت بهتری براش به دست بیاد،از اون فرصت کمی که خدا بهش داده، استفاده نکنه،صبر کنه تا یه فرصت بهتری براش بدست بیاد، زمان؛ همون فرصت کم روازش سلب میکنه. چون شأن زمان اینه، کار زمان اینه که فرصت رو میگیره از آدم.💯
بیشترکارش «گرفتن» فرصت از آدم هست نه فرصت «دادن».‼️
فرصت بهت دادن،بعدگذاشتی مثلاً کِی بعداً⁉️
همین رو هم ازت میگیره. همین رو هم ازت میگـیــره!⚠️
🔳 کا زمان اینه.این خصلت زمان هست.
🔸🔷 یک لحظه فرصت برات پیشه اومد برای یه کار خیری، برای یه کار خوبی، اصلاً شما عقب ننداز.❌⛔️
⬅️نه! بذار یه وقت بهتر!➡️
👇👇👇
↩️ این یکی از مکاید پست ابلیسِ رجیمِ ملعونه👹، که تا یه فرصتی میاد برای یه کار خوب، توبهای، انابهای، عبادتی، سرکشی به فامیلی، هر کار خوبی،🛐✳️
میگه نه❗️ بذار برای یه وقت بهتر😒
#پای_درس_استاد
#استادحسینی
#مدیریت_زمان
#درس_سی_چهارم
#بخش_اول
#ماه_خدا
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3814🔜
📚| #صحیفہ_سجادیہ
•{أَنْتَ اللّهُ لَا إِلَهَ إِلّا أَنْتَ، الْأَحَدُ الْمُتَوَحّدُ الْفَرْدُ الْمُتَفَرّدُ...}•
تويی خدايی كه جز تو خدايی نيست، و يكتا و يگانه ای، فرد تنهايی. 💖
🔺| #دعاے_47
💌
#سلام_امام_زمانم
عوض خانه ی ماها به بیابان رفتی
شدی از قوم، دل آزار... نوشتیم بیا
درد دین نیست دگر... درد گرانی داریم
دل سپردیم به اغیار نوشتیم بیا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت89 هنوز کامل وارد کلاس نشده بودم که دیدمش، نشسته بود و دست زیر چانه ا
💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت90
ـ رنگتون پریده لطفا بخورید.
آب میوه را گرفت و گفت:
–خودتون خوبید؟
–شما خوب باشید، خوبم.
ما قسمت همیم راحیل، اگه شماها یه کم کوتاه بیایید. حداقل به خاطر خدا.
قسمت رو ما خودمون می سازیم.
نگاه گنگی به من انداخت و پرسید:
–به خاطر خدا؟
نگاه گنگش را به پاکت آب میوه ایی که دستش بود، دوخت.
نی پاکت آب میوه را داخلش فرو بردم و به دستش دادم او پاکتی که دستش بود را طرفم گرفت و تشکرکرد. احساس ضعف داشتم، فوری آب میوه ام را خوردم.
راحیل هنوز در همان حالت بود. صدایش زدم جواب نداد، بلند شد و گفت:
– باید زودتر بریم کلاس...چادرش را گرفتم و کشیدم به طرف نیمکت و گفتم:
– لطفا بشین.
برای این که چادر از سرش نیوفتد نشست و گفت:
– استاد راهمون نمیدهها.
نگران گفتم:
– با این حال، بری سر کلاس که بدتره، حداقل اونو بخور تا کمی فشارت بیاد بالا.(اشاره کردم به پاکت آب میوه)
دوتا مک به نی زد و دوباره بلند شد و گفت:
– باید زودتر بریم.
بلند شدم و با هم، هم قدم شدیم. در سکوت شانه به شانهی هم راه می رفتیم و چقدر برایم این همراهی لذت بخش بود.
نزدیک دانشگاه که رسیدیم دلم نمی خواست بگویم، ولی برای این که نشانش دهم که حواسم به همه چیز هست گفتم:
–فکر کنم شما جلوتر برید من بعدا بیام بهتر باشه.
برگشت به صورتم نگاه تحسین آمیزی انداخت و با لبخند گفت:
–ممنونم.
وقتی راحیل رفت با خودم فکر کردم کلا راحیل حرف بدی نمیزند که می گوید فعلا با هم دیده نشویم. همهی حرف هایش را قبول دارم فقط کارهایی که می گوید انجام دادنش سخت است. بخصوص برای من.
بعد از کلاس می خواستم پیام بدهم که صبر کند تا خودم برسانمش، ولی ترسیدم در دلش بگوید باز ما یک لبخند به این پسره زدیم، خودمانی شد.
چند روزی گذشت، روزی نبود که مادرم سراغ راحیل را نگیرد و من نگویم که هنوز خبر نداده.
از بس از راحیل تعریف کرده بودم. احساس کردم کمکم مادرم هم علاقمند شده زودتر با او آشنا شود.
بعد از این که شام خوردیم، مادر با یک ظرف میوه آمد و کنارم نشست و گفت:
–میگم مادر اگه باهاش راحت نیستی و روت نمیشه، می خوای من برم خونشون اول بامادرش صحبت کنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
–مامان جان مثل این که شما از من مشتاق ترید...
ــ من به خاطر خودت می گم، از وقتی حرف این دختره تو خونس مثل مرغ پر کنده میمونی، خودت خبر نداری.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
– از وقتی گفته مادرش راضی نیست، حالم بده، میترسم...
مادرم با تعجب حرفم را برید و گفت:
–چی؟ برای چی آخه؟ اونوقت دلیلش چیه؟
ــ دلیلش همونایی که شما هم میگید دیگه...
بعد آرام ادامه دادم:
– انگار شما مادرا بهتر از هر کسی می دونید ما با هم فرق داریم.
–کاش یکی مثل خودمون رو می خواستی. شایدم حکمتیه که مادرش نخواسته، خب توام کوتا...
نگذاشتم ادامه بدهد و گفتم:
–نگو مامان، حتی فکرش دیونم می کنه.
بلند شدم که به اتاقم بروم، مادر گفت:
–میوه بخور بعد.
دلخور گفتم:
–دیگه از گلوم پایین نمیره.
روی تختم دراز کشیدم و گوشی را دستم گرفتم. دلم گرفته بود و دلم می خواست این رابرایش بنویسم.
اول اسمش را صدا زدم، طول کشید تا جواب بدهد. نوشت:
–بله.
نوشتم:
–یه دنیا دلم گرفته.
چند دقیقهای طول کشید و پیام داد:
– می خواهید حالتون خوب بشه؟
نمی دانم چه اصرای داشت ضمیر جمع به کار ببرد. نوشتم:
ــ آره خب.
ــ با خدا حرف بزنید.
نوشتم:
– باشه، ولی دلم می خواست تو آرومم می کردی...
ــ حرف از محالات نزنید.
برایش شب بخیر فرستادم، ولی جواب نداد.
همانطور که دراز کشیده بودم آنقدر با خدا حرف زدم که خوابم برد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
https://eitaa.com/farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚3815🔜